نویسنده: س.م
اسد ۹۳، هرات
ظهر بود، هوا داغ داغ، نور مستقیم خورشید مثل پتکی به سرم میخورد،
در آبیرنگ و بزرگی باز شد و جمعیت به بیرون رانده شدند؛ منطقهای خشک و بیابانی با چند تکدرخت و دستفروشها و گداهایی که بیشتر کودکان بودند. رانندهها با دیدن مسافرانی تازه از راه رسیده، به طرف ما هجوم آوردند و باعث شد هرجومرج عجیبی به وجود آید تا مچ پا داخل خاک غربالشدهای بودم، انگار آنجا همهچیز انس و الفت عجیبی با خاک داشت.
ساک کوچکی با خود داشتم که مقداری لوازم ضروری ام در آن بود، پولها و مدارکم را در کیف کوچکی به گردنم آویخته بودم. با هزار بدبختی خودم را از دست چند دستفروش و گدا خلاص کردم و به دنبال راهی بودم تا بتوانم هرچه زودتر خود را به هرات برسانم.
در میان جمعیت، چشمم به زن و شوهر جوانی که در اتوبوس دیده بودم، افتاد و به طرفشان رفتم. زن جوان با تعجب و سراسیمه به اطرافش نگاه میکرد و به سادگی میشد ترس را در چهره اش دید؛ پرسیدم میتوانم تا هرات همراه شان باشم؛ مخالفتی نکردند و دخترک از همراهشدن من خوشحال به نظر میرسید. بعد از چانهزنیهای زیاد مرد همسفر با راننده، آخرسر سوار موتر شدیم. موتر بوی دام و دیزل میداد و گرما باعث شده بود فضای داخل موتر خفه و بوها با شدت بیشتری به دماغ بزند.
دخترک همسفرم فاطمه نام داشت، صورتش آرام و بهتزده، خیلی ساکت و کمحرف بود و من از این بابت خوشحال بودم.
چندین بار راننده به بهانهی قضای حاجت، دقایقی ناپدید میشد و من از بوی حشیشی که هر بار با خود وارد فضای موتر میکرد، سردرد و تهوع گرفته بودم و یک بار هم مرد همسفر که نادر نام داشت همراهی اش کرد و تا رسیدن به مقصد؛ حتا لحظهای هم از صحبت باز نماندند.
غرق در افکارم بودم که صدای گریهی فاطمه مرا از عالم خودم بیرون آورد و متوجه صحبتهای شان شدم که تبدیل به یک مشاجرهی تند شده بود. فاطمه گفت که اینجا آنطوری نیست که تو برایم تعریف کردی و اشک میریخت، نادر سعی میکرد با گفتن این که هنوز در راه استیم و به مقصد نرسیده ایم آرامش کند؛ ولی هق و هق گریه اش لحظهای قطع نمیشد و با صدای خفهای میگفت: «من بر میگردم.» گفتن این جمله برای چندمینبار، باعث شد پشت دست محکمی به دهانش بخورد. تا آن لحظه نمیخواستم دخالت کنم؛ اما این کارش باعث شد با عصبانیت سر فاطمه را به سمت خودم بچرخانم و جسم کوچک و نحیفش را در آغوش بگیرم، راننده که از آیینه شاهد ماجرا بود، با دیدن این صحنه لبخند چندشآوری از سر رضایت زد و چشم به جاده دوخت .
فاطمه بیصدا اشک میریخت و نادر و راننده به گفتوگوی شان ادامه دادند و من هم درطول مسیر از تمام تحولات سیاسی، فرهنگی و اقتصادی چند سال اخیر در کشور مطلع شدم.
هوا رو به تاریکی میرفت که وارد هرات شدیم. مقصد مان کابل بود و پس از کمی جستوجو در شهر، توانستیم برای ساعت ۱۲ همانشب بلیت به مقصد کابل تهیه کنیم. به نظر میرسید جمعیت مردها در این شهر بیشتر است؛ چون در مقایسه با حضور مردان در خیابانها زنانی کمی را میتوانستم ببینم که آن هم، هیچ زنی بدون همراه نبود. در نگاه شان نوعی خشونت وجود داشت و فضای شهر کاملا سنگین و مردانه بود.