ساعت یازده روز است. پیامی از سردبیر روزنامه دریافت میکنم. از من میخواهد چیزی بنویسم. میگوید که یک ستوننویس داریم پیدایش نیست و باید جایش را پر کرد. همزمان، پیامی از دبیر اجرایی روزنامه دریافت میکنم که میگوید چیزی بنویس. برایش میگویم موضوعی از بین موضوعات روز را برایم پیوند بدهد تا ببینم که چه میتوانم بنویسم. لحظهای بعد پیام میدهد که موضوع مهمی بین مطالب امروز نیست و سعی کن در مورد چیز تازهای بنویسی. میگوید اگر چیزی نیافتی، در مورد همین مشکل خود ما بنویس: «نبود امنیت روانی و پولی و از میان بردن انگیزهی کار سودمند یا هر کوفت دیگر!»
ساعت دو و نیم پس از چاشت، هنوز با خودم کلنجار میروم که واقعاً از چه چیزی بنویسم؛ از کدام مشکل؟! یاد حرفهای دبیر اجرایی روزنامه میافتم: امنیت روانی و پولی! کدام امنیت؟ کدام روان؟ کدام پول؟! راستی چرا اینهمه روزنامهنگار گرسنه که هر روز مثل سگ بهدنبال بوییدن چالشهای دیگراناند، چالشهای خود را نمیبویند؟
چرا هیچکدام از اینهمه راوی، روایتی از گرسنگی خودش نمینویسد تا همه بدانند که پشت اینهمه روایت، پشت اینهمه حس مسئولیت و پشت اینهمه پذیرش خطر، گرسنهای نشسته که معاش «بخور و نمیرش» را ماهها دریافت نمیکند؟! از چه چیزی میتوان نوشت وقتی بیش از هرکسی خودت گرسنهای! خودت در خطری و خودت روایت ناگفته داری؟!
برای مردمی که کلمات دهان پرکن روزنامهنگاران را در صفحات انترنتی و روزنامهها میخوانند و یا چهرهی شیک مجریان تلویزیونی را میبینند، این قشری از جامعه، خوشبختترین قشر به نظر میرسد؛ اما واقعیتی که زندگی این قشر از جامعه را در برگرفته، چیز دیگری است؛ روایتی است از شکم گرسنه و تحمل طاقتفرسا که چین بر پیشانی و خم به ابرو نمیآورد و همچنان دندان بر جگر، به کارش ادامه میدهد. بارها فکر کردهام به این سکوت! به این دم نزدن و به این خودفراموشی که صدها خبرنگار در دهها رسانه با آن درگیرند و طوری باعلاقه کار میکنند که انگار همهچیز بر وفق مراد است و خوشبختی همسایهی در به دیوارشان!
بارها کلافهی این شدهام؛ کلافهی اینکه چه چیزی روزنامهنگاران را به این سکوت و ادامه واداشته است؟ عشق به روزنامهنگاری؟ رعایت نزاکت و رفاقت که بیشتر از هر نهادی بین اهالی رسانه تار دوانده، یا بیعرضگی و بیخاصیتی که با توجه به کساد بازار کار، باعث خاموشی آنان شده است؟ به یاد میآورم روزهایی در زمان دانشآموزی مکتب را که اولین بار در یک رادیو رایگان کار گرفته بودم و با چه شوری تلاش میکردم کارم را به بهترین شکل انجام دهم؛ شوری که بعد از آن در اجرای هیچ کاری در خودم ندیدم.
آیا همه روزنامهنگارانی که گرسنگی را تحمل میکنند، دچار این عشق مفرط به رسانه و روایتگری هستند و یا چیز دیگری باعث شده است که به مشکل خود و رسانه انگشت نگذارند و مصروف دریافت چالشهای زندگی دیگران باشند؟هر روز یک روزنامهنگار کشته میشود، بدون اینکه هیچ توجهی به امنیت جانی روزنامهنگارانی که هنوز کشته نشدهاند، صورت بگیرد؛ هیچ توجهی. توجهی که نه از سوی مدیران رسانهای و نه از سوی دولت که مکلف به حفظ جان شهروندان و بهخصوص قشر نخبهی جامعه است که در جنگ با افراطیت و نابرابری تلاش میورزند و توجیهی میشوند و برای ادامهی مشروعیت دولت.
هر روز، دهها روزنامهنگار، گرسنهاند و خجل پیش خانواده و دوستان؛ برای اینکه مدیران رسانهای ماهها توان پرداخت معاش کارمندان را ندارند و هر روز، یک رسانه سقوط میکند؛ به این دلیل که دولت هیچ پالیسیای در حمایت از این رسانهها ندارد و کشورهای کمککننده نیز تا زمانی پشتیبان مالی رسانهاند که فعالیتهای رسانه در پی توجیه آنان باشد و اگر روزنامهنگاری از روی صداقت و حس مسئولیت وجدانی-وظیفهای، انگشتی به مشکل کشور کمککننده بگذارد، دست او و یا رسانه را از شانه قطع خواهد کرد.
در شرایطی که جنگ باقیمانده بین «ظاهراً»! جمهوریت و امارت را تنها رسانه است که باید به دوش بکشد و اگر گفتوگوهای صلح به توافق نسبیای دست یابد، رسانه است که میتواند افکار امارتی را مورد نقد قرار داده و همگانی کند، چالشهای جانی و مالی روزنامهنگاران، اگر همچنان بر قوت خود باقی بماند، بعید نیست که این سربازان را از صف نبرد اطلاعرسانی خسته و گوشهگیر کند و کار رسانهای که شکلدهندهی افکار عامه در جهان امروز است را به بنبست بکشاند.
پس از سال ۲۰۱۴ که رسانهها نیز بهعنوان پروژهبگیرها برای دوام حیات خود، به بزرگ کردن آن نقش داشتند تا هنوز، دهها رسانه در کابل و ولایتهای دیگر افغانستان به دلیل مشکلات مالی و امنیتی بسته شده و صدها روزنامهنگار که توان و تعهد کاری داشتند، یا آوارهی کشورهای جهان شدهاند و یا تغییر شغل داده و به دولتی پیوستهاند که سالها برای اصلاح آن تلاش کرده و آن را زیر ذرهبین نقد گرفته بودند.
هر روز سربازی از نبرد اطلاعرسانی در افغانستان به دلیل ناامنی یا گرسنگی کم میشود و هر روزی که میگذرد، دهها سرباز گرسنهی دیگر، بدون اینکه اخمی بر پیشانی بیاورند و مردم این اخم را ببینند، تلاش میکنند همچنان متعهدانه کار کنند و خستگی و کسالت برآمده از گرسنگی پیدرپی را در خود خفه کنند.
کار رسانهای در افغانستان، در بسیاری از رسانهها، تبدیل به کار شاقه شده؛ کاری با معاشی «بخور و نمیر» که آنهم گاهی ماهها و گاهی سالی را طول میکشد تا پروژهای به دست رسانه بیافتد و نانی به دهان روزنامهنگار. در چنین شرایطی، رفتن به نبرد اطلاعرسانی، هرچند با عشق، هرچند با علاقه؛ اما دل شیر میخواهد و صبر ایوب! چگونه میتوان با علاقه نوشت؛ زمانی که شکمات گرسنه است و چگونه میتوان با عشق دنبال کرد؛ زمانی که در هر جا خطری در کمین جانت نشسته است؟ از چه کسی باید شکوه کرد؟ از دولتی که میگوید رسانهها اگر توان حفظ جان کارمندانشان را ندارند، دروازههایشان را ببندند و یا از مدیران رسانهای که ماندهاند، آزاد و گرسنه باشند و یا وابسته و خجل؟!