کودک کار: «نمی‌فامم پوشیدن لباس عیدی چه حس داره!»

لیزا عمری
کودک کار: «نمی‌فامم پوشیدن لباس عیدی چه حس داره!»

احمدزی یکی از هزاران کودکی‌ست که روزهایش را با کار شاق در خیابان‌های شهر به شب می‌رساند.

ساعت۱۱ پیش از چاشت است، هنگام ردشدن از جاده‌ی تیمور‌شاهی در حالی با او روبه‌رو می‌شوم که نگاه‌هایش به خوارکی‌های عیدی که در گوشه‌های خیابان برای فروش چیده شده، خیره مانده است. احمد همه‌روزه برای پیداکردن لقمه‌نانی که شاید برای خانواده‌اش بسنده نباشد، با همه‌ی سختی‌هایش با زندگی قدبه‌قد می‌شود.

احمدزی می‌گوید؛ برای این که پدرش بیمار است و نمی‌تواند کاری را به پیش ببرد، او ناچار است جای پدر را پر کند و تنها نان‌آور خانواده‌اش باشد.

با این که در دو دهه‌ی گذشته، کودکان زیادی به مکتب راه یافتند و از حق آموزش‌وپرورش برخوردار شدند؛ اما هنوز هم، کودکان زیادی در افغانستان استند که برای دوام زندگی، ناچار اند دنیای کودکی شان را فراموش کرده و برای سیرکردن شکم خانواده، کمر کارگری ببندند.

احمدزی با لب‌خند تلخی که گوشه‌ی لبش را کج می‌کند، می‌گوید: «ای روزا زیاد خوش استم؛ چون مردم زیاد برای عید خرید می‌کنن و مه هم زیاد پلاستیک سودا می‌کنم.»

 او که هر خریطه‌ی پلاستیکی را ده افغانی به شهروندان می‌فروشد، بیش‌تر روزها ۵ خریطه زیادتر نمی‌تواند بفروشد و شب را با ۵۰ افغانی به خانه بر می‌گردد؛ ۵۰ افغانی‌ای که شاید ۲۰ افغانی آن سود یک روز کاری او باشد و باقی ۳۰ افغانی آن، پولی که باید فردا باز هم خریطه بگیرد و بفروشد.

این روزها اما به دلیل شلوغی بازار و هجوم شهروندانی که برای خرید عیدی می‌آیند، باعث شده که احمدزی و شماری دیگر از کودکان دست‌فروش از کار شان راضی و حتا خوش‌حال باشند.

بیش‌تر از چهار دهه جنگ بی‌پایان در کشور، در کنار نابودی زیربناها و مانع‌شدن برای رسیدن به توسعه، باعث شده که به دلیل کشته‌شدن، معیوب‌شدن و یا دیگر ناتوانی‌های پدران خانواده، کودکان زیادی از زندگی کودکی شان دور شده و به کار در کارخانه‌ها و خیابان‌ها مجبور شوند.

هرچند آمار دقیق کودکان کار در کشور مشخص نیست؛ اما به اساس برخی گزارش‌ها، افغانستان دو میلیون کودک کار دارد که بیش‌تر شان در شرایط نامناسب کار می‌کنند.

احمدزی می‌گوید؛ از زمانی که به یاد دارد، روزگار خوشی نداشته و خانواده‌اش هیچ گاه از دغدغه‌ی نان بیرون نشده است. «از زمانی که ‌چشممه باز کدیم، وضعیت اقتصادی خوبی نداشتیم و تا ای که پدرم مریض شد و تمام مسؤولیت خانه د جان مه ماند.»

در مورد خرید عیدی از او می‌پرسم؛ این که آیا برایش پوشاک نو گرفته یا خیر؛ با ناخوشی می‌گوید که «هیچ وقت لباس عیدی نپوشیدیم.»

او می‌گوید؛ زمانی که می‌بیند خانوادها برای کودکان شان پوشاک عیدی می‌خرند، از وضعیتی که دارد مأیوس می‌شود. «خیلی ناامید میشم و گاهی به هم‌سالانم که میبینم، د دل میگم،کاش مه هم مثل اونا خوشبخت میبودم.» با ناخوشی، می‌گوید که هیچ گاه لذت پوشیدن پوشاک عیدی را تجربه نکرده و نمی‌داند که پوشیدن لباس نو در روز عید، چه حسی دارد.

این حسرت نداشته‌های هرچند کوچک نه تنها که برای احمدزی، بل که برای صدها هزار کودک دیگر نیز رنج‌آور است و دنیای کودکی شان را با ناامیدی و حسرت پر کرده است. «روز عید هم برایم مثل روز‌های دیگه است و هیچ فرقی نداره؛ چون وقتی که لباس جدید نداشتی، خوراکه‌های مخصوص عیده خریده نتانی، پس عید معنا ندارد.» او آرزو می‌کند که برای یک بار هم اگر شده، دوست دارد پوشاک عیدی به تن کند و وارد بازی با هم‌سن‌وسالانش در روزهای عید شود.

پلان زبید؛ سه روز عید در سه چهاراه پر ازدحام

زبید کودک‌ دیگری که از خوشی آمدآمد عید در او نشانی نیست و در هوای گرم تابستان، سرگرم کارش است. ناامیدی و ناخوشی از چهره‌اش می‌بارد؛ از این که ناچار شده خلاف میلش، مسؤولیت خانواده‌ای را روی شانه‌های کوچکش بکشد.

زبید که در چهاراه بر‌ه‌کی‌ مصروف اسپندکردن موتر‌ها‌ است، می‌گوید؛ از زمانی که پدرش را از دست داده، هر روز برای اسپندکردن موترها به خیابان می‌آید و همه‌ی روز را درگیر خواستن پول از رانندگانی است که گاه به میل خود شان و گاه خودخواسته موتر شان را اسپند می‌کند.

زبیر هیچ راه فراری ندارد؛ زیرا، او، ناچار است که با همه‌ی مشقتی که کارش دارد، برای تأمین نیازهای خواهر و مادرش با آن کنار بیاید. او، برای این که بتواند بیش‌تر پول در بیاورد تا به همه نیازهای خانواده‌اش رسیدگی کند، از مکتب دست کشیده و همه‌ی روزش را در خیابان‌های کابل اسپند دود می‌کند.

زبید که از رانندگان نیز دل خوشی ندارد و هرازگاهی از سوی آن‌ها اذیت می‌شود، در حالی که سه روز عید را باید با هم‌سن‌وسالانش در خوشی و تفریح بگذارند، می‌گوید که برای عید برنامه‌اش این است که هر سه روز را در چهاراه‌های مزدحم کابل برود؛ تا موترهای بیش‌تری را اسپند و پول بیش‌تری گیر بیاورد.

وقتی در مورد خرید عیدی از او می‌پرسم، در حالی که اشک در چشمش حلقه می‌زند،

می‌گوید؛ در سال‌هایی‌ که پدرش زنده بوده، تا حد توان برای او و خواهرانش لباس عیدی می‌خریده است. «وقتی به دیگه بچا می‌بینم، با خودم میگم، چه لباس قشنگی؛ ولی وقتی باز طرف لباس‌های گدایی خود می‌بینم، زیاد ناامید میشم و طرف کارم میرم.»

این همه نداشتن در حالی روی شانه‌های کودکان کار در افغانستان بار شده که به دلیل افزایش فقر و مهاجرت‌های درون‌مرزی به دلیل افزایش جنگ، روزبه‌روز به شمار کودکان کار در کشور افزوده می‌شود؛ کودکانی که جای زندگی در جهان کودکانه‌ی شان، ناچار اند به حاشیه‌نشین‌های شهر بدل شده و شب‌وروز را در غم نان و جای خواب بگذرانند.