دنیای مسخره و فقر؛ «فقیر نبی» را کشت!

نعمت رحیمی
دنیای مسخره و فقر؛ «فقیر نبی» را کشت!

فقیر نبی مومند، در یکی از سکانس‌های فیلم «اختر مسخره» می‌گوید: «نام مه اَخــ‌ تَر اس، کلّه‌گی مره اختر مسقره میگن». او که جزو معدود باسوادهای سینمای ما بود؛ چون لیسانس روان‌شناسی و تاریخ از دانش‌گاه ادبیات بمبئی و لیسانس هنرپیشه‌گی سینما از انیستیتوت فیلم پونه داشت. این در زمانی یک برتری است که هنر را اکتسابی بدانیم، نه ذاتی! در حالی که هنر در خون او بود. بازی اش در فیلم اختر مسخره، به اندازه‌ی تمام سینمای ما درخشان و خوب است! کسی که در بالیوود با بازی‌گران مشهوری در سطح «شاه‌رخ خان» هم‌بازی بوده و درخشیده است.

روزی، با «ممنون مقصودی»، بازی‌گر توانای سریال «دکوندی زوی/ بچه بیوه» که سندِ مستند و تصویریِ محکومیت تام نظام‌های قبیله‌سالار افغان است صحبت می‌کردم، همین که از او پرسیدم چرا مردم هنوز هم وی را در قواره‌ی «شاد گل» دیده و بیشتر از آن که دردهایش را بشناسند، به او می‌خندند، از عمق دل و با پهنای صورت اشک ریخت، اشک‌هایی که یک عمر، مظلومیت، مهجور بودن هنر، نفهمی زمام‌داران و… در پشت آن پنهان بود!

بازی «فقیر نبی» در فیلم اختر مسخره و داستان این فیلم، اعتراض لُچ به فاصله‌ی طبقاتی، درزهای بزرگ اجتماعی و مسخرگی مناسبات زندگی و تعامل بین آدم‌ها در یک جامعه‌ی عدالت‌گریز است.

فیلمی که به ریش زمام‌داران، زندگی و آدم‌هایش می‌خندد؛ چنان‌چه «فقیر نبی»، در فقر و تنگ‌دستی، با مرگ مبارزه کرد و پس از خندیدن به تمام مناسبات زندگی امروز از دنیا رفت! از آن‌جا که افغانستان هیچ وقت سینمای ملی و سیاست‌گذاری مشخص و مسیر واضح در سینما نداشته، نتوانسته است تعریف روشنی از تأثیر، کارکرد و تعامل دو طرفه‌ی فرهنگ، باورها و رسم و رسوم بومی با هنر هفتم -که وارداتی است-، داشته باشد! مشهور است که عقل مردم عقب‌مانده و بی‌سواد در چشم شان است؛ برای همین، وقتی کسی فیلم «اختر مسخره» را ببیند، بیش از آن که فریاد داستان و بازی‌گر در مبارزه با ناهنجاری‌های اجتماعی، فاصله‌ی طبقاتی و بی‌هودگی انسان‌ها را بشنود، متمرکز شب‌نشینی‌ها و خوش‌گذرانی‌های «مصطفا و اختر» می‌شود که آن‌هم به دلیل برابری و احترام به کرامت انسانی، برابری و روح جوان‌مردی نه که از سر دل‌سوزی ملوکانه و لایعقل بودن مصطفا است!

این فیلم به فلسفه‌ی –مکتب- «هنر برای هنر» نزدیک است تا مفهوم هنر برای مردم. معتقدم که این فیلم، برای آدم‌های خاص است؛ نه عام! درست است که هنر، سینما و ادبیات برای رشد و تعالی جامعه است؛ ولی این فیلم از سطح فکری جامعه‌ی ما حداقل در زمان ساختش فراتر است.

فقیر نبی، با بازی بسیار خوبش در فیلم اختر مسخره، نماینده‌ی نسل سوخته و عقده‌ی فروخورده‌ی تاریخی ناشی از بی‌عدالتی و انسان‌آزاری این سرزمین است: «سالاس که اینه‌میتو استوم؛ اما در اولا ایتو نبودوم، چه می‌فامی چه بودوم، یک بچی پس‌رفته‌ی خجالتی؛ دآخر صنف می‌شیشتوم. کم گپ می‌زدوم، اصلا ایچ گپ نمی‌زدوم».

او کسی است که از دل فقر برخواسته، از حویلی‌های گِلی، کوچه‌های خاکی و کثیف آمده و می‌فهمد که جامعه رفتار درستی با او ندارد، مدام سرکوفت می‌خورد، مدام آزار می‌بیند و اذیت می‌شود؛ مشکلاتی که به عقده‌ی نافرجام بدل و از او یک قاتل و انتقام‌جو می‌سازد؛ همان داستانی که تا امروز جریان دارد و تمام کسانی که مردم و کشورمان را منفجر می‌کنند، نماینده‌ی چنین نسل سرخورده و مغموم اند! «بچا آزارم می‌دادن، سرم پرزه می‌رفتن. مسقریم می‌کدن، دلم مثل کندو، تمام ریش‌خندیا را د خود جای می‌داد، هر چه کندوی دلم پر تر می‌شد، به همو اندازه، دلم بیشتر کوفت می‌کد، می‌خواستوم یک راه پیدا کنوم تا ای کندوی دلم را خالی کنوم.»

اختر روزی نا وقت به صنف مکتب می‌رسد، بچه‌ها طبق معمول، او را مسخره، اذیت و آزارش می‌کنند؛ آن روز اختر ناگهان یکی را به اصطلاح وطنی خوب پُخته، مسخره می‌کند و می‌بیند که همه ساکت شدند و او، از آن روز به بعد، به یک دیگرآزار و مسخره بدل می‌شود!

فقیر نبی مومند، وقتی از لیسه‌ی نادریه فارغ شد، به دو چیز علاقه‌ی شدید داشت. مطالعه و تماشای فیلم‌های سینمایی. او آنقدر فیلم هندی تماشا کرد تا به زبان اردو در حد گفت‌وگو مسلط شد و با یکی از دوستانش، بدون اجازه‌ی خانواده، می‌خواست از مرز تورخم به پاکستان و سپس قاچاقی به هندوستان رفته و به قول خودش «بچی فیلم هالیوود» شود! او و دوستش توسط نیروهای مرزی کشور دست‌گیر و به کابل منتقل می‌شوند و چون پدرش «محمد مهدی مومند»، از افسران عالی رتبه‌ی نظام بوده است، زندانی نمی‌شود؛ اما خانواده قول فرستادن او را به هندوستان می‌دهد!

او، راهی هندوستان می‌شود و به هر دری می‌زند، می‌بیند که بچه فیلم شدن، به این آسانی‌ها که فکر می‌کرد، نیست! شروع به یادگیری زبان می‌کند تا در انیستیتوت فیلم پونه ثبت نام کند. وقتی به آن‌جا می‌رود، می‌بیند یکی از شرط‌های ثبت نام، داشتن مدرک لیسانس است. به همین خاطر، وارد دانشکده‌ی ادبیات بمبئی می‌شود. پدرش می‌میرد و او تصمیم می‌گیرد که دیگر ادامه‌ی تحصیل ندهد؛ اما مادرش او را با اجبار راهی هندوستان می‌کند تا درس بخواند و به آرزوهایش برسد. لیسانسش را می‌گیرد و با سختی زیاد وارد انیستیتوت فیلم و تلویزیون پونه می‌شود و در رشته‌ی بازی‌گری شروع به درس خواندن می‌کند. در جریان تحصیل در نمایش‌نامه‌ی «اتللو» از ویلیام شکسپیر و در نمایش‌نامه‌های دیگر نیز بازی می‌کند. در آن دوره، بازی‌گران مثل نصیرالدین شاه، شاکتی کپور، اوم پوری و… با او هم‌دوره بودند.

در سال ۱۹۷۵ کارش را از دستیاری کارگردان در استدیوهای فیلم‌سازی «RK» و زیر نظر «راج کپور»، آغاز می‌کند و پس از یک‌سال تجربه اندوزی، به افغانستان می‌آید تا در خدمت مردم و کشور خودش باشد. در کابل، وارد «کابل ننداری» می‌شود و در نمایش‌نامه‌ی «شربت غیرت» می‌درخشد. همین مسأله موجب می‌شود که او با مؤسسه‌ی آریانا فیلم همکاری و در نخستین فیلمش که به نام «سیاموی و جلالی» -نخستین فیلم رنگی در افغانستان- است، به کارگردانی «عباس شبان» بازی کند.

او، در نمایش‌نامه‌ی «در اعماق اجتماع» از ماکسیم گورکی بازی می‌کند که توسط استاد «عبدالقیوم بی‌سید» روی صحنه برده شده بود. پس از ماجراهای ۱۳۵۷، عبدالله شادان، او را به تلویزیون ملی می‌برد تا فیلم‌های تلویزیونی را کارگردانی کند و او فیلم «به سوی خورشید» را می‌سازد.

بعد از آن به خدمت سربازی سوق داده شده و به گردیز می‌رود و مدت‌ها در میدان گرم جنگ به سر می‌برد.

الطاف حسین، پسر استاد سرآهنگ، امر انتقال او را به کابل می‌گیرد. پس از سربازی، او دوباره به تلویزیون ملی بر می‌گردد و با مؤسسه‌ی آریانا فیلم نیز هم‌کاری اش را از سر می‌گیرد و درست در همین زمان او نقش «اختر مسخره» را در فیلم با همین نام از انجنیر لطیف احمدی با داستانی از استاد «ره‌نورد زریاب» بازی می‌کند.

سپس برای یک دوره‌ی شش ماهه به آلمان می‌رود و یک فیلم مستند کوتاه در آن‌جا می‌سازد که از تلویزیون‌ آلمان نشر می‌شود. در بازگشت به کشور در فیلم‌های «دختری با پیراهن سفید، سربلند و گناه» نقش بازی می‌کند. سپس فیلم‌های «دهکده‌ی من و نقطه‌ی نیرنگی» را برای تلویزیون ملی می‌سازد و در فیلم تلویزیونی «زن» نقش بازی می‌کند. او، مستندهای «جنگ» و «نفرت از جنگ» را تکمیل می‌کند. کسی که در دوره‌ی حکومت داکتر نجیب‌الله، در فیلم‌های «رد پا، دست‌کش، شکست محاصره و سقوط» نقش بازی کرده بود.

با حضور مجاهدان، او به هندوستان رفته و مهاجر می‌شود. سپس با کمک دوستان دوران تحصیلش وارد صنعت فیلم‌سازی هند شده و از بازی در فیلم «پولیس والا غنده/ Policewala Gunda»، کارش را شروع می‌کند و بعد از آن در فیلم‌های مثل «سلما په دل آگیا- او دارلینگ ئی اندیا- همت بهایی- جی هند و…» هنرنمایی می‌کند.

فقیر نبی مومند

فقیر نبی در سریال‌های هندوستان به نام‌های «مشکتی مان- آری‌مان- وانتت- اکبر بیربل- باب سی بترا روپیا-  آخرین جنگ پانی پت- زی هوررور شو» بازی کرده بود و در ضمن ۲۵۰ قسمت سریال «شاکتی مان»، ۵۰ قسمت سریال «آری‌مان» و «وانتت» و نیز دو فیلم بوجپوی را کارگردانی کرد. او، در مجموع در بیش از ۴۰ فیلم و سریال افغانی و هندی نقش داشت.

او، پس از این همه کار و تجربه در سال ۲۰۱۱ به کابل آمد تا یار خود و شهریار خود باشد؛ اما وزارت اطلاعات و فرهنگ، تلویزیون ملی، تلویزیون‌های خصوصی، افغان فیلم و اتحادیه‌ی سینماگران، به او و تجربه‌ی گران‌بهایش بها ندادند!

خود فقیر نبی مومند، در زندگی‌نامه اش نوشته است، با وجودی که در هندوستان جای‌گاه هنری و وضعیت اقتصادی ام بسیار خوب بود؛ اما دلم این‌جا بود و بر گشتم؛ اما بی‌کار، خانه‌نشین و فقیر شدم.

هر چند فقیر نبی، بین سال‌های ۲۰۱۱ تا ۲۰۱۵ با دلتا فیلم هم‌کاری کرد و در سریال کوچه‌ی ما بازی کرد؛ اما وضعیتِ به سامان نداشت و در نهایت با وجودی که برادرش، داکتر مالک مهدی و نبی مهدی، زندگی خوب دارند؛ او، در فقر و نداری از دنیا رفت!

فقیر نبی، درست همان‌گونه که در فیلم اختر مسخره، به ریش همه می‌خندید، به تمام مناسبات اجتماعی، فرهنگی و انسانی این سرزمین نیز خندید و رفت و ما پس از رفتنش بود که فهمیدیم او، چقدر فقیر بوده و زمام‌داران ما چقدر مسخره!

فقیر نبی، هم‌سان مفهوم نامش، در فقر و در کشوری که فقر از سر و رویش می‌بارد و پای فرهنگ، دانش، علم، هنر، عدالت، فهم، شعور و همه چیزش می‌لنگد، در مهجوریت سینما و هنر، دق کرد و مرد؛ چون خودش می‌گفت، انگار که همه در برابر رشد سینما ایستاده اند و از آن، به عنوان وسیله‌ی قدرت‌مند روشنگری می‌ترسند. در کشوری که از نظر فرهنگی مشکل دارد، سینما که بزرگ‌ترین ابرقدرت فرهنگ‌سازی است، باید مهجور و فراموش شده باشد!

سکانس‌های که اختر در فیلم اختر مسخره می‌رقصد، پانتومیم و نقش یک میمون –شادی- را بازی می‌کند، بدون هیچ اغراقی، یکی از بهترین سکانس‌های تاریخ سینمای ما است. مردی که از شدت سنگینی غم می‌رقصد و جامعه‌ی که به دو بخش مسخره و مسخره‌کننده تقسیم شده است. انگار فرادستان نیازمند مسخره کردن فرودستان اند.

در خانه‌ی مجلل افراد متمول، جشنی بر پا است، شادی‌ای در وسط معرکه می‌رقصد، همه به حرکات شادی، غش‌غش می‌خندند که اختر وارد می‌شود؛ همه خوش‌حال می‌شوند؛ چون شادی اصلی –اختر مسخره- آمده است. لباس‌های اختر را می‌کشند، طناب به گردنش می‌اندازند تا او نقش شادی را بازی کند و او این کار را می‌کند و دیگران غش‌غش به بالا و پایین پریدن شادی‌وار یک انسان می‌خندند؛ بدون آن که لحظه‌ای فکر کنند که او نیز یک انسان است!

اختر، از شغل پدرش که پینه‌دوز است، از خانه‌ی او که گلی، قدیمی، نمور و تاریک است، بی‌زار و فراری است؛ برای همین، هیچ راهی به جز مسخرگی برایش نیست. آدم سرگردان و بی‌هدفی که یا مسخره می‌شود و یا مسخره می‌کند. در آن‌طرف، مصطفا که از غرب به افغانستان برگشته، دایم‌الخمر است، موش سفیدی را از اروپا با خودش آورده است که در نظرش بسیار با ادب و با نزاکت است. او، سرگردان‌تر از اختر بوده و آنقدر در هیچ شدن سقوط کرده است که قصد تجاوز به دختر بی‌چاره‌ی خدمت‌کار را دارد!

دلیل رابطه‌ی افراد متمول نیز فقط پول و خوش‌گذرانی است و آن‌ها بویی از انسانیت و شفقت نبرده اند، فاصله‌ی طبقاتی، بی‌داد می‌کند و  انسان در حد شادی و مسخره شدن سقوط کرده است.

در این گیرودار، اختر عاشق نامزد مردی شده است که به خانه اش برای مسخرگی می‌رود، عشقی که از نظر دیگران، مسخره‌تر از خود اختر مسخره است. آره، اختر را چه به عشق! او را به درخت می‌بندن و در حضور عشقش تازیانه می‌زنند. روز دیگر، اختر انتقام می‌گیرد و معشوقه اش را با یکی دیگر می‌کشد و نامزد عشقش را نیز تازیانه می‌زند. حالا وقت آن است که اختر عقده‌ی تلنبار شده‌ی دلش را خالی کند و با نوک تیز چاقوی بزرگش، سینه‌ی هر کسی را که روبه‌رویش ایستاده باشد، نوازش کند تا دلیل و ریشه‌های این همه خشونت نا تمام در کشور ما به خوبی به تصویر کشیده شود. خشونتی که نه خشونت‌کننده دلش یخ می‌شود و نه منشاء آن از بین می‌رود!

امروز حتا برخی زمام‌داران ما که مدعی روشنگری استند، تصور شان این است که دلیل رونق سینما در دنیا، برای سودآوری و منفعتی است که از گیشه عاید سازندگان می‌شود؛ در حالی که مصرف سرمایه، وقت و انرژی برای تولید فیلم در تمام دنیا، به خاطر تأثیر شگرف سینما در حوزه‌های مختلف فرهنگی، اقتصادی، اجتماعی و… است؛ نه فقط سود مالی و پول!

افغانستان و مسؤولان فرهنگی آن اگر تا ۱۰۰ سال دیگر نیز بخوابند و کاری در زمینه‌ی رشد فرهنگی و هنری انجام ندهند، دنیا از حرکت باز نمی‌ایستد! مشکلی که پیش می‌آید این است که بیگانگی فرهنگی و خلصه‌ی هنری بیش از هر زمان دیگری نهادینه شده و مردم بیش از گذشته با فرهنگ و اصلیت خود فاصله می‌گیرند؛ چون کسی نمی‌تواند جلو الگوپذیری و یا الگوبرداری کودکان و نسل آینده را از فیلم‌ها، انیمیشن، ماهواره و انترنت بگیرد و به آن‌ها بگوید که الگوی ذهنی ات نباید مثلا از انیمیشن «اژدها سواران، عصر یخ‌بندان، باب اسفنجی و…» باشد.

به هر صورت، تا زمانی که آدم‌های مثل فقیر نبی در فقر، نداری، بی‌کاری و فراموشی جان دهند و دروازه‌ی هنر و فرهنگ ما تخته باشد، نباید انتظار روز و روزگار بهتر داشته باشیم.