از بزرگنمایی یک رنج باید گفت؛ از زخمی که چهارسمتش را گرفتهایم تا بزرگتر شود. بزرگتر شود؛ چون جایی برای پنهان شدن از این زخم نیست؛ مگر این که آن قدر بزرگ شود تا بشود در خودش پنهان شد. پنهان شدن در زخم، تنها استدلال این نوشته است؛ استدلالی که برادری را واردار کرده است تا قطره قطره خاطرات خواهری را جمع کند و مرثیههای نبودنش را کنار هم بگذارد تا تلاشی کرده باشد برای پهنکردن این رنج؛ این زخم که وقتی نمیتوان دهانش را دوخت، چرا خود را در این دهان گشادهتر از تاریخ نریخت و آن زخم را استخوان به استخوان نیشخوار نکرد؟!
«طلای خاکستری»، اثری است جمعآوری شده از زخمهای بیشماری؛ زخمهایی که روزی مرهم بودند؛ اما زمان، بیرحمانه آنها را بدیل به زخم کرد؛ نقاشیهایی که روزی برادر وقتی آنها را میدید، یکی یکی انگشتان خواهر را میشمرد و ده انگشت به آن میبالید. نوشتههایش را میخواند؛ جنون جدامانده از آگاهیاش را که با بومیترین شکل، دستنخورده و صاف بود و از هر واژهاش، تنها میتوانست زندگی را چشید؛ رنج را، دخترانگی در نادخترانهترین کشور جهان را و دردی را که در چشمهایش پنهان بود.
«آلتینآی ولوالجی»، نزدیک به سه ماه پیش، عصر یک روز که آفتاب غروب غمگینی را در چنته جابهجا کرده بود، در راه بازگشت از ولسوالی پغمان کابل، به دلیل انفجار ماین جاسازی شده در موتر، با مادر و دو تن از اعضای خانوادهاش به قتل رسید. از مرگ آلیتن، نوشتهها، مرثیهها و زخمهای زیادی در شبکههای اجتماعی نشر شد. شاید عدهای آلتین را از نزدیک میشناختند و نبودش آنان را مجبور کرده بود، از این خلا بنویسند و شاید عدهای، پدر و برادر آلتین را میشناختند؛ این رنج را آنقدر از نزدیک احساس میکردند که انگار وصلتی دارند با آلتین؛ نه برادر و پدرش که دوتا از پدرترین و برادرترینهای جهان استند.
آن شام سیاه، آن پیر دورهگرد؛ آن مرگ که وقت و بیوقت پشت هر دروازهای میایستد، آلتین را در پوستین چرکینش پیچید و برد؛ اما جای آلتین خالی ماند؛ جایی که نه خانواده میتواند خلای آن را پر کند و نه آنانی که او را میشناختند. آلتین نه دختر تحصیلکردهای بود، نه کسی که به جایگاهی رسیده باشد؛ او، تنها یک آرزو بود؛ یک رؤیای بزرگ که به گفتهی برادرش، گاهی که دلش میگرفت، کتابی را برمیداشت تا سایههای بلاکهای رهایشی تهیهی مسکن را قدم بزند و ساعتی بعد که برمیگشت، از خودش، از شهری که در آن زندگی میکرد و از مردمی که چهارچشمی دنبالش کرده بودند، متنفر میشد؛ متنفر میشد از این که گاهی خسته میشود و از این که هر بار وقتی برای رفع خستگی از خانه بیرون میزند، خستهتر به خانه برمیگردد.
آن روز نیز آلتین خسته شده بود؛ پس از چهار ماه قرنتین خانگی، با مادر، خاله و دختر و پسر خالهاش، از شهر بیرون رفته بودند تا خستگیای را که آلتین فرصت ریختن آن از شانههایش را در پیادهروهای بلاکهای تهیهی مسکن نداشت، در سایههای پغمان بریزد؛ بنشیند لب آب و حرفهایی را با آب در میان بگذارد که با هیچ کسی نمیتوان در میان گذاشت. با آب که رونده است و وقتی چیزی را با او در میان میگذاری، دوباره برنمیگردد که برابرت بایستد و رنجت را در چشمهایش ببینی. او رفته بود که کنار آب بنشیند، با آب حرف بزند و سنگی را از آن به امانت بگیرد تا در خانه، رنجها و رنگهایش را روی آن نقاشی کند. آلتین آن روز رفته بود تا خستگی بیشتری را بریزد؛ اما خستهتر از همیشه به خانه برگشته بود؛ خستهتر از آن که دیگر اخمی در پیشانی یا لبخندی به لبهایش بروید؛ آنقدر خسته که کرخت!
این نوشته، قرار بود برای چاپ کتابی باشد؛ کتابی نه برای پیشبرد بخشی از ادبیات، سیاست، فلسفه یا هر چیز دیگری که ما تصور میکنیم جدی است؛ این نوشته در مورد کتابی است که کتاب نیست؛ مجموعهای است از رنج؛ سوگنامهای که مرثیههای آن به اندازهی خاطرههای نوشتهشده در آن، غمانگیز است و نقاشیهایی که روزی با لبخند ملیح آلتین بر سنگها نقاشی شده بود، امروز سنگ در دل آدمی آب میکند. این کتاب، روزنوشتهایی از آلتین است، نقاشیهایی روی سنگ و کاغذ و مرثیههایی که در قالب نظم و نثر، پس از مرگ او سروده شده است. این کتاب، نه ارزش ادبی دارد و نه چیزی دیگری که به آن چسپاند؛ ارزش این کتاب رنج است؛ رنجی که تبدیل به بیارزشترین چیز زندگی در افغانستان شده است. این کتاب، چاپ شده است تا این رنج کرخت؛ این تکرار را بازنمایی و بزرگنمایی کند و نگذارد این زخم هم مثل هزاران زخم دیگر بدون بخیه سرپوش گذاشته شود.
این رنج مهم است و بزرگنمایی این رنج، مهمتر از آن. این درد از آن جهت مهم است که ما عادت کردهایم به فراموشی و باید سیلیای باشد که هرازگاهی به صورت خوابآلود مان بخورد تا بفهمیم که کجای جهان ایستاده ایم و آیا واقعا ما ایستاده ایم؟! شاید بتوان گفت ایستاده ایم؛ اما به چه قیمتی؟ این ایستادن را با کدام پا تاب آورده ایم؟ آیا بهای این ایستادن فراموشی نیست؟ آیا زمانی که ایستاده ایم، به یاد داریم که چه سنگهایی را از شانههای مان فراموش کرده ایم؟
شاید برخی بر این باور باشند که زخمها را باید بخیه زد، رنجها را باید فراموش کرد و مصیبتها را باید کرخت شد؛ اما تا چه اندازه باید بخیه زد و فراموش کرد و کرخت شد؟ مگر آن چه امروز بر ما میرود، از کرختی ما نیست؟ مگر فراموشی نیست که این بلا را هر روز با چهرههای نوی در برابر مان قرار میدهد؟ مگر نبود حافظهی تاریخی نیست که نسل در نسل، از یک سوراخ گزیده میشویم و باز سر به درگاه همان سوراخ میبریم و تا این سوراخ هست، هر بار یکی از ما در آن میافتیم و به فراموشی سپرده میشویم؟
پس از آلتین، هر باری که با برادرش مینشینم، بیاختیار حرف آلتین وسط میآید و هر بار تلاش میکند که این حرف را از میان بردارد. کسانی، دوستانی، جانبرابرهایی همیشه برایش گفته اند که نباید آن قدر از آلتین بگوید و رنجش را تازه کند؛ اما مگر برادر آلتین میتواند این رنج را فراموش کند؛ این زخم را با این دهان بازش که هر توان و قدرتی را در خود تحلیل میبرد و فرومیریزد. برادر آلتین، اهل گریز نیست یا رنج نبودن آلتین از آن رنجهایی نیست که بتوان از آن گریخت. او هر روز از آلتین یاد میکند، عکسش را در صفحهی گوشی و کمپیوترش دارد و هر دوستی را که تصور میکند مثل خودش آیینه است، با زندگی آلتین شریک میکند؛ با خاطرههای آلتین و با شادیها و غمهای آلتین.
او کمر بسته است تا نوشتهها و نقاشیهای خواهر را با مرثیههایی که بعد از مرگش نوشته شده است، در قالب کتابی نشر کند و آن را یکی یکی به دست دوستان و کسانی که خلای آلتین؛ مانند یک زخم همیشگی در زندگی شان باز شده است، بدهد و این رنج و درد را تکثیر کند. شاید برخی بر این باور باشند که تکثیر رنج، نوشتن از رنج و بلند کردن صدای رنج، به تولید رنج میانجامد؛ این باور را مقدس میدانم و باور دارم که این رنج باید تولید شود؛ آن قدر تولید و بازتولید که از یک زخم، هزاران زخم سر باز کند تا وادار شویم برای درمان این زخمها کاری کنیم؛ برای پیشگیری از زخمهایی که هر روز با هر شکلی دهان باز میکنند و زندگی را به چالش میکشند.