چاپ کتابم در کابل، پاسخی به سانسور در ایران است

حسن ابراهیمی
چاپ کتابم در کابل، پاسخی به سانسور در ایران است

اشاره: گراناز موسوی (۱۳۵۲-تهران) شاعر و فیلم‌ساز معاصر ایرانی است؛ او به جز سرودن شعر، به نقد کتاب، ویراستاری ادبی، ترجمه، فیلم‌نامه نویسی، کارگردانی سینما و بازی‌گری نیز پرداخته است .او دانش آموخته‌ی رشته‌ی سینما در مقطع دکترا است و در سال ۱۳۷۶، در دانشگاه «فلیندرز» سینما خواند و سپس در مدرسه‌ی فیلم، تلویزیون و رادیوی استرالیا(AFTRS) ، به ادامه‌ی تحصیل پرداخت.
از گراناز موسوی تا کنون، سه مجموعه‌ی شعر در ایران و یک مجموعه در افغانستان به چاپ رسیده است. او در سال ۲۰۰۶، برنده‌ی جایزه‌ی بهترین طرح فیلم‌نامه‌ی سال (تهران من، حراج)، در استرالیا شد و در جشنواره‌ی فیلم کن فرانسه حضور یافت که این فیلم در سال ۲۰۰۹ برنده‌ی جایزه‌ی بهترین فیلم مستقل شد .
مجموعه شعرهای چاپ شده:
• خط خطی روی شب، ۱۳۷۶
• پابرهنه تا صبح، ۱۳۷۹
• آوازهای زن بی‌اجازه، ۱۳۸۲
• حافظه قرمز، ۱۳۹۰
• چهل کلاغ و چهل تکه از جنون، ۱۳۹۸
فیلم‌سازی:
• فیلم بلند «تهران من، حراج»
بازی‌گری
• آب (رجب محمدین، ۱۳۸۰)
• جاده‌ی عشق (رجب محمدین، ۱۳۷۲)
• به خاطر همه چیز (رجب محمدین، ۱۳۶۹)
به تازگی بانو گراناز موسوی به کابل آمده است و آخرین مجموعه‌ی شعرش را نیز به چاپ رسانده و در حال ساختن فیلم بلندی در افغانستان است.
صبح کابل: از وارد شدن به دنیای ادبیات بگویید؟ چه شد که علاقه‌مند سرودن شعر شدید؟
گراناز موسوی: راستش را بخواهید نمی‌دانم چه شد که به صورت جدی به قلمرو ادبیات پای گذاشتم؛ اما چون پدر و مادرم هر دو کارمند رادیو و تلویزیون بودند، زیاد وقت نداشتند که با من باشند؛ به همین خاطر، من بیشتر با مادربزرگم بودم و او هم عاشق شعر بود.
من تنهایی‌های زیادی داشتم و کتاب زیاد می‌خواندم؛ نخستین متنی را هم که نوشتم با ذهنیت یک کودک هشت‌ساله بود که در دفاع از سرخ‌پوست‌ها و سیاه‌پوست‌ها بود. اولین شعر را هم یادم است، کلاس پنجم بودم که انشاء می‌نوشتم و پای هر انشای خود، یک بیت شعر در داخل پرانتز می‌نوشتم، این سبب می‌شد که هم برای شعر نوشتن انگیزه داشته باشم و هم کوپنی بود که نمره‌ی بالایی از معلمم بگیرم؛ اما صورت جدی ورودم به ادبیات، در سن ۱۷ سالگی بود که توانستم به عنوان ویراستار و نمونه خوانِ مجله‌ی «دنیای سخن» که آن سال‌ها مجله‌ی معروفی هم بود، استخدام شوم و وقتی من را جدی گرفتن که نوشته‌ای را از آقای «علی خامه‌ای» را که یکی از نویسنده‌های بزرگ آن وقت ایران بود، ویراست کردم و همین شد که جدی‌تر بگیرند که بعدها در همین مجله، مسؤولیت صفحه‌ی «معرفی کتاب» را به من دادند.
صبح کابل: از نخستین مجموعه‌ی شعرت بگو؟
گراناز موسوی: در همان مجله‌ی «دنیای سخن»، با محافل شعری آشنا شدم که آن سال‌ها جلسه‌های شعری بسیاری مثل شب‌های شعر سه شنبه، کلاس شعر براهنی، جلسه‌های شعری آدینه و جلسه‌های شعر گردون بود. حضورم در این جلسه‌های شعر دلیلی بود که هر ماه، یک شعرم در مجله‌ها چاپ شود؛ بعد به استرالیا مهاجر شدم و پیش از سفر به استرالیا، نخستین مجموعه‌ام به نام «خط خطی روی شب»، به صورت زیر زمینی نشر شد، چون به آن کتاب، مجوز داده نشد. تیراژ آن مجموعه، بسیار محدود بود. مجموعه‌ی اولم با طرح جلدی یکی از دوستانم که آخرین مجموعه‌ام نیز کار اوست، با یک صحافی ساده و تیراژ دوصد نسخه به چاپ رسید؛ چون من آن سال‌ها در استرالیا بودم و شنیدم که روی این مجموعه، آقای «م. آزاد» نقد نوشتند و همین توجه بسیاری از شاعران و منتقدین را جلب کرد که پای من را تا شعر خوانی با کاروان شعر در فرانسه کشاند. در آن‌جا، شاعرانی مثل سپانلو، آتشی، منوچهری، من و آقای دیگری به نام روحانی حضور داشتند و شعر خواندند. برای من مهم تر از شعر خواندن در اروپا دو موضوع دیگر بود؛ نخست این که در کنار شاعران بزرگ شعر خواندم و دوم این که شعرهایم به زبان فرانسه ترجمه شده بود.
باورم این است که شعر، زندگی خودش را دارد، هر چند که من دور بودم؛ اما در داخل ایران شعرهایم مورد استقبال قرار گرفته بود و توانستم مجموعه‌های بعدی را هم چاپ کنم.
صبح کابل: رابطه تان با ادبیات چگونه است؟
گراناز موسوی: ادبیات یا همان شعر، همیشه در زندگی من بوده است. تلاش داشتم قدر تمام فرصت‌ها و امکاناتم را بدانم؛ برای همین، ادبیات برایم بی‌ارزش نبود. این سبب شد تا ادبیات را جدی بگیرم. من با کار در ادبیات، هم‌زمان در دانشگاه سینما می‌خواندم؛ رابطه‌ی شعر و سینما نیز همیشه دغدغه‌ی من بود و سرانجام هم تِز دانشگاهم را با رویکرد سینمای شاعرانه و کارکرد زیباشناسی شعر در سینمای ایران کار کردم. رابطه‌ی من با ادبیات محصول تصمیم‌ آنی نبود.
صبح کابل: با این رویکرد، نقطه‌ی فرجام ادبیات برای شما کجاست و شعر چه چیزی به زندگی تان اضافه کرده است؟
گراناز موسوی: ادبیات برای من مثل یک قله و کوه است؛ خودم را کوه‌نوردی می‌دانم که همیشه در تلاش است تا خودش را به قله برساند و آن‌جا بیاستد. آرزو دارم در ادبیات، فیل خود را هوا کنم که هیچ وقت نتوانستم؛ اما همیشه این ایده با من بوده و توانسته است شعرم را جلا بدهد.
شعر برایم مثل یک پناهگاه برای فرار از اضطراب جهانی است و من آدمی نیستم که آرامش درونی داشته باشم. شعر بر خلاف تصور همگانی بیش از آن چیزی که به من آرامش داده باشد، متلاطم کرده است. سخت به این شعر نیما باور دارم که «سرمنشا آدمی رنج است» و برای من رنج، چیزی است که آدمی با آن زاده می‌شود و شاعر همیشه به سوی اضطراب و رنج می‌رود.
صبح کابل: ویژگی شعرت را چه می‌دانی و چگونه شعر می‌نویسی؟
گراناز موسوی: شعرهای من مستقیم به تجربه‌ی زیستن مربوط است؛ من اساس تئوریک را عامدانه از شعرم حذف می‌کنم؛ این درسی است که از «نیمازاد» یاد گرفتم که «شاعر می‌خواند تا فراموش کند» و همان‌طور که آقای نیمازاد گفته اند، شاعر برای این که شعر بگوید، باید از بند تئوری‌ها رها شود. شاعر نباید تئوری زده باشد و من از شعر آزمایشگاهی و تئوری زده بی‌زارم و به شدت شعر تجربه‌ای که منظور «زیستن خود شاعر» است را می‌پسندم.
صبح کابل: از تجربه‌ی زیستن حرف زدی، این تجربه‌ها در جامعه اتفاق می‌افتد، تأثیر گذاری اتفاق‌های جامعه در شعر تا چه اندازه است؟
گراناز موسوی: تأثیر مستقیم و مهمی دارند، شعر من از تجربه‌های پیرامونم می‌آید و من به «شعر بی‌تعهد» معتقد نیستم؛ شعر یک ضرورت است و من همواره به نقش اجتماعی شعر متعقد بوده‌ام. شعر در حالی که بسیار شخصی است؛ اما مربوط به شخصی می‌شود که در جهانی زندگی می‌کند.

گراناز موسوی

صبح کابل: در مجموعه‌ی اول تان مخاطب با زنی معترض و سرکش روبه‌رو می‌شود؛ از مجموعه‌ی اول تا آخرین آن، زنی که در شعرهایت حضور دارد، چقدر تغییر کرده است؟
گراناز موسوی: روحیه‌ی اعتراضی، همواره با من بوده است؛ چون از کودکی با اعتراض رشد کردم. الان که چهار دهه از زندگی ام می‌گذرد، هنوز هم بر این روحیه‌ی اعتراضی پافشاری دارم.
صبح کابل: ایده‌آل تان در فرجام این اعتراض‌ها چیست و تا کی اعتراض؟
گراناز موسوی: اعتراض تا همیشه و من مطمئن هستم، آن ایده‌آلی که مطلوب من است، وقتی در جایگاه قدرت خانوادگی، اجتماعی و سیاسی قرار بگیرد؛ آن لحظه من حتا به ایده‌آل و مطلوب خودم هم معترض خواهم بود. به نظرم اعتراض و انتقاد است که زندگی را به پیش می‌برد؛ اگر شما به دنبال به دست آوردن چیزی باشید و آن چیز تبدیل به قطب شود، آن وقت است که به ضد ارزش بدل می‌شود و من همیشه، آن نگاه صوفیانه را در زندگی و شعرهایم با خود خواهم داشت.
صبح کابل: این اعتراض آیا وارد کارهای سینمایی تان نیز شده است؟ چطور شد که وارد سینما شدی؟
گراناز موسوی: برای من سینما یک چیز طبیعی بود؛ چون در محیط خانوادگی همیشه در معرض دوربین، نور و صدا بودم. با اولین تجربه‌ی بازی‌گری، علاقه‌ام شدید تر شد و درس‌های دانشگاهی‌ام را هم در زمینه‌ی سینما ادامه دادم، هر چند که در چند فیلم بازی کردم؛ اما بیشتر علاقه‌مند کارگردانی بودم.
اعتراضی که در شعرهایم بود، در کارهای سینمایی ام نیز دیده می‌شود. حتا در سینما یک سبک به نام سینمای شاعرانه داریم که به آن در تِز دانشگاهی خود پرداختم که وقتی می‌گوییم سینمای ایران، سینمای شاعرانه است، چقدر واقعیت دارد؟ روی کارهای سهراب شهید ثالث، عباس کیا‌رستمی، فروغ فرخ‌زاد، ابراهیم گلستانی و … کار کردم و همین شروع ارتباطم با سینما بود که توانستم دو فیلم بلند بسازم یکی در ایران به نام «تهران من حراج» و فیلم دیگر که در افغانستان در باره‌ی جنگ ساختم.
صبح کابل: چه شد که به افغانستان آمدی؟
گراناز موسوی: من بیش‌تر از دو سال است که در افغانستان استم، شیفتگی خاصی به بدخشان و بلخ داشتم که این شاید به تاریخی بر می‌گردد که خوانده ام؛ فکر می‌کنم وجه اشتراکی بین من و افغانستان وجود داشت که از ادبیات می‌آید. افغانستان برای من پیدا کردن ریشه در همسایگی است که خیلی دور از دست‌رس بوده و ما در ایران به جز دو پاراگراف که در کتاب‌های درسی آمده، دیگر چیزی در باره‌ی افغانستان نمی‌دانیم؛ چون تاریخ و ادبیات که ما در ایران می‌خوانیم بسیار تمرکزگرا است، همه چیز در حول‌محور ایران می‌‌چرخد و این نگرش وجود دارد که هنر نزد ایرانیان است و بس. ما یک سرزمین هستیم و اشتراکات بسیاری داریم، هیچ کتاب تاریخ و جغرافیایی من را نمی‌تواند قانع کند که ما جدا باشیم و به نظرم مفاهیم جدا از بُعد سیاسی، نیاز به باز تعریف دارند.
صبح کابل: حالا که بحث به اینجا کشیده شد، بگویید چرا مردم ایران در مورد افغانستان کم‌تر می‌دانند؟
گراناز موسوی: ما در مورد بیشتر کشورها نمی‌دانیم، درباره‌ی پاکستان نمی‌دانیم، درباره‌ی تاجیکستان، درباره‌ی دیگر همسایگان و کشورهای جهان و این بر می‌گردد به تجربه‌ی زیستی که از سفر به آن کشورها داریم؛ ما درباره‌ی ترکیه می‌دانیم چون تجربه‌ی زیستی سفر به ترکیه را با خود به داخل کشور آوردیم. در ایران بیشتر از افغانستان تنها نام «احمدشاه مسعود» را می‌شنیدیم و پیش از انقلاب هم یکی دو نام در موسیقی مثل احمد ظاهر و فرید زلاند به گوش مان خورده بود. بعد انقلاب دیگر ارتباط تجربه‌ی زیستی ما با افغانستان قطع شد و در ایران، همه افغانستانی‌ها را مردم هزاره می‌دانند و کشوری که صادر کننده‌ی کارگر ارزان است؛ ما در ایران از افغانستان فقط درباره‌ی جنگ شنیدیم، بر عکس آن چیزی که اینجاست.
صبح کابل: اگر از این موضوع بگذریم، می‌خواهم بپرسم که تا چه حد با ادبیات معاصر افغانستان آشنا هستید؟
گراناز موسوی: با آمدن اینترنت و شبکه‌های اجتماعی، ارتباط نزدیک‌تری ایجاد شد و ما توانستیم با یکدیگر بیشتر آشنا شویم؛ من اولین نفر از شاعران افغانستانی را که شناختم، مجیب مهرداد بود؛ چون فعالیت رسانه‌ای داشتم. بعدها دیگر چهره‌های ادبی افغانستان را شناختم، شناختم از ادبیات معاصر افغانستان این است که در دهه‌ی هفتاد، یک نوع خود شیفتگی مختص ادبیات هم وجود داشت؛ انتقادی که بر شعرهای آن دهه وارد است این است، شعرهایی که از لحاظ اجتماعی باید سروده می‌شد، مطرود بود و من بر همان دوره اصرار داشتم، اصراری که سبب بایکوت من از سوی هم نسلانم می‌شد؛ که حالا در دهه‌ی نود یک بازگشت به آن داریم؛ اما افسوسی که من برای شعر افغانستان دارم این است که حضور جریان غزل سرایی به قیمت محو سپید سرایی است و تمایل بسیار زیاد به غزل در افغانستان، جایگاه شعر سپید را به محاق برده است.
این بحث که چرا شعر سپید مهم است، بحث قدیمی است که مجبوریم به نیما برگردیم؛ اما واقعیت این است که ارتباط‌های دیالکتیک و درگیری با اضطراب‌های جهان امروز، حال و اکنون در قالب‌های کلاسیک نمی‌گنجد و ادبیات کلاسیک، شاعر را در قاب‌هایی مقید می‌کند که اتفاقا شاعر امروز باید قاب‌گریز باشد.
صبح کابل: سؤال آخرم درباره‌ی چاپ مجموعه‌ی آخر تان به نام «چهل کلاغ و چهل تکه از جنون» است که چرا در کابل چاپ کردید؟
گراناز موسوی: ببینید سانسور از کفر شیطان هم در ایران معروف تر است و همیشه به ادبیات صدمه زده است؛ هرچند ما به خود سانسوری عادت کرده ایم و این بخشی از ادبیات ما شده است. نویسنده‌ی ایرانی، با فرض سانسور می‌نویسد و این اتفاق‌ها اتوماتیک می‌افتد، اگر نویسنده متن خوبی هم می‌نویسد که این عوارض جانبی سانسور است و این امتیاز به سانسور بر نمی‌گردد؛ بل که مربوط نویسنده است که با وجود سانسور باید این قدر خلاقیت داشته باشد تا اثری خوب بنویسد. حتا حافظ و سعدی هم درگیر سانسور بوده اند؛ اما اگر حرف از سانسور معاصر است، ما باید به دوره‌ی نیما برگردیم چون بخشی از ادبیات ما بوده است.
این که من چرا کتابم را در کابل به چاپ رسانده‌ام، باید از وزارت ارشاد ایران پرسید که چرا کتابم را مجوز نداده اند. من همواره این را گفتم که در افغانستان من سانسور را تجربه نکردم و یکی از هدف‌های جانبی من از آمدنم به افغانستان و چاپ کتابم در کابل، پاسخی بود به سانسور در ایران و من که به عنوان یک شاعر و فیلم‌ساز ایرانی به افغانستان آمدم تا این جا بنویسم و فیلم بسازم پاسخی است به وضعیت سانسور در ایران، راهی است که می‌خواهم برای دیگر نویسندگان و همکارانی که در ایران و با شرایط می‌نویسند، باز کنم.