کمی آب بیار که سوختم

نعمت رحیمی
کمی آب بیار که سوختم

آتش زبانه می‌کشد، دود سیاه در آسمان می‌رقصد، نیم بدن یک مسافر افغان از داله‌ی –صندوق عقب- موتری که آتش گرفته به بیرون آویزان و نیمی دیگر در درون آتش است؛ موترهای دیگر بی‌خیال از کنار جنازه‌های که گُروگُر در آتش می‌سوزند، رد می‌شود؛ آتش از دریچه‌ی موتر به بیرون مستی می‌کند؛ به نظر می‌رسد که بدن‌های افغان‌ها –افاغنه- خوب می‌سوزند، کسی از دور زوزه می‌کشد، درست مثل گرگی که پایش در تیغ‌های تیز تلکِ زمان و مصیبت، گیر مانده باشد؛ دیگری دست‌وپایش را گم کرده و نمی‌داند چه کار کند، بی‌اختیار به این‌طرف و آن‌طرف می‌رود، از هرکسی چیزی می‌خواهد؛ اما کسی به او توجه نمی‌کند؛ لباس‌هایش سوخته و بدنش جزغاله شده است. چهره‌ی دود اندودش به کارگران معدن زغال سنگ «دره‌صوف» می‌ماند و گوشت‌هایش نیم‌پز شده اند؛ مثل آدم‌های مست، تلو تلو خوران به جلو می‌رود و سپس بر می‌گردد، با اشک و ناله می‌گوید، «کمی آب بیار که پولوش شودوم»، یعنی سوختم، جزغاله شدم، دَر گرفتم! تصویربردار می‌گوید، بشین پایین، بشین و او در حالی که پیراهن-تمبانش پاره، سوخته و خون‌آلود است، به زمین می‌افتد! او که نماینده‌ی یک نسل است، یک ملت، یک سرزمین و مردمی که در تمام عمر و در هر کجای این کره‌ی لعنتی و خاکی می‌سوزند و دود شده، پیچاپیچ در هوا چرخیده و محو می‌شوند!

او مثل مردمش هم از درون سوخته است و هم از بیرون؛ سوختن دوست، فامیل و هم وطنش را از نزدیک تماشا می‌کند؛ اما در سرزمین غریب، کاری ازش ساخته نیست، نمی‌داند که چطور ناله کند تا جرعه‌ی آبی به او بدهند. در سرزمینی که بیش از چند قرن است، برای تشنه‌گان کربلا اشک ریخته و از سوز خیمه‌های سوخته گفته؛ ولی آدم‌های را که هم‌کیش و هم زبانش اند، آتش زده است؛ آن‌ها که از سرزمین بلا آمده اند، سرزمینی بدتر از کربلا!

پارادوکس جالبی است، وقتی مردمانی که برای لبِ‌ِتشنه و دامن «دَر»گرفته اشک می‌ریزند؛ خود آتش می‌زنند و لب‌تشنه می‌کشند؛ آن‌جا که لشکر یزید، مهربان‌تر از لشکر یزد جلوه می‌کند؛ چون تفاوت زیادی‌است بین جنگ و مسافر بلازده‌ی که از جنگ فرار کرده است.

صدای «نمی‌توانم نفس بکشم» جرج فلوید، دنیا را تکان داد؛ اما فریاد «کمی آب بیار که سوختمِ» یک افغان، حتا وجدان هم‌وطنان او را تکان نمی‌دهد؛ چون در تقابل لیبرالیسم و فاشیزم، فعلا لیبرالیسم برنده است. وقتی ایدئولوژی، به صورت رسمی و سیستماتیک در آن‌طرف مرز، «تعهد» را بر «تخصص» و این طرف مرز، «قومیت» را بر «اهلیت»، در مقام بالاتری می‌نشاند، تعامل بین آدم‌ها، انسانی شکل نمی‌گیرد. برای همین، وقتی هم‌وطنان ما را در هری‌رود غرق کردند، حکومت ایران از «رأفت اسلامی» سخن گفت، نه از رأفت انسانی و تا زمانی که چنین باشد و انسانیت فراموش شود؛ به همان اندازه که افغان‌ها برای یک‌دیگر آرزوی مرگ می‌کنند؛ کشتن، به دریا انداختن و سوزاندن ما نیز، حق طبیعی، هم‌ردیف وطن‌پرستی و وظیفه‌ی مقدس، برای دیگران خواهد بود.

این نیز یک پارادوکس جدی است، افغان‌های که مثلا جهت شرکت نکردن کسی در تشیع جنازه‌ی شهید داکتر «ایاز نیازی»، برای هم‌وطنانش آرزوی مرگ می‌کنند، از ایرانی‌ها که کشتن ما وظیفه‌ی مقدس برای‌ شان است، انتظار رفتار انسانی و درخواست مهربانی داشته باشند. در واقع تشنه‌لب بودن آن هم‌وطن جزغاله شده‌ی ما در یزد، بیش از آن که معطوف به شلیک سربازان گشتِ ایرانی باشد، محصول ژاژخواهی و بدکیشی‌ای کسانی است که برای هم‌وطنانش آرزوی مرگ دارند و دائم با ایدئولوژی قوم‌محور و جمع‌گریز، درصدد تحمیل باورها و خواست‌های گندیده‌ی خود بر دیگران بوده و حاضر اند همه را منفجر کنند.

در آن‌طرف مرز نیز سخن از رأفت اسلامی است، ایدئولوژیِ که هر کسی می‌تواند برداشت خود را از آن داشته باشد تا همیشه حق با کسی باشد که زور بیشتری دارد! این بسیار طبیعی است که ایرانی‌ها بگویند ما شلیک نکردیم، اگر هم شلیک کردیم، قصد مان تایرهای –لاستیک- موتر بود و موتر پس از برخورد با مانع کنار جاده –گاردریل- آتش گرفته است؛ در حالی که در ویدیو مردم می‌گویند، گشت دنبالش بود، زد و رفت! این ادعا را گاردریل سالم کنار سرک و فاصله‌ی موتر از آن نیز ثابت می‌کند که موتر با شلیک آتش گرفته، نه تصادم با آهن‌های کنار جاده. این دیگر مهم نیست؛ چون وقتی بتوانند، سقوط یک هواپیمای مسافربری را با موشک، سه روز پنهان کنند، آتش زدن چند افغان بدبخت که نه حامی‌ای دارند و نه پرسان‌گری، به راحتی می‌تواند طبیعی و تصادم باشد!

مسأله‌ی دیگر این است، افغان‌های که در ایران بزرگ شده اند و یا آن‌جا کار و زندگی می‌کنند، همیشه در صدد رفع اتهام و قباحت‌زدایی از چهره‌ی ایران اند؛ چون همان‌گونه که فاشیزم قبیله در این‌جا به آن‌ها می‌گوید حق نداری، در ایران نیز تربیه می‌شوند تا باور کنند که هیچ حقی ندارند و بپذیرند همین که زیر چتر رأفت اسلامی نفس می‌کشند، به اندازه‌ی کافی بزرگ‌وارانه و خوب است!

دنیای بسیار بدی است، در امریکا زانوی نژادپرستیِ ساخت فدرالیسم و کاپیتالیسم، گلوی انسانیت را فشار می‌دهد و در ایران ایدئولوژیِ استوار بر رأفت اسلامی! تراژدی وقتی بدتر می‌شود که حتا افراد با سواد و تحصیل‌کرده‌، زمانی به مخالفت از آتش‌زدن و یا به دریا انداختن افغان‌ها بر می‌خیزند که احساس کنند، این کار به وجه‌ی ایرانی صدمه می‌زند؛ نه به چهره‌ی انسانیت!

از هر خانواده‌ی افغان حتما کسی است که پس از چند سال، از کشورهای غربی حق شهروندی گرفته باشد؛ آن‌ها با وجودی که هم‌کیش، هم‌آیین، هم زبان و دارای تاریخ مشترک نیستند، با فراغ بال و کرامت انسانی زندگی می‌کنند؛ اما افغان‌ها در ایران، پس از پنجاه سال، همان افاغنه‌ای هستند که پنجاه سال پیش بودند؛ افرادی که همیشه در معرض توهین، تحقیر، تبعیض و ظلم قرار دارند.

مصیبت‌های دوام‌دار و سیستماتیک افغان‌ها در ایران موجب شده است که این تفکر فرودست‌پندارانه،‌ وارد فرهنگ جامعه شده و حتا به درون مناسبات هنری آن کشور نفوذ کند که به راحتی می‌توان آن را در فیلم‌ها، سریال‌ها و آثار هنری آن کشور مشاهده کرد! به همان سان که هالیوود، چهره‌ی سیاهان را در جامعه، دزد، قاتل و آدم‌کش جا انداخت؛ هنر هفتم ایران نیز تصور افاغنه سر می‌برند، دزد، قاتل، چاقوکش، قاچاق‌چی و غیر قابل اعتماد اند را، در جامعه‌ی ایرانی به کلیشه‌ی پذیرفته شده بدل کرده است!

بسیاری در افغانستان فکر می‌کنند که هزاره‌ها به دلیل اشتراک‌های مذهبی، وضع شان در ایران خوب است؛ در حالی که مذهب همیشه به عنوان یک ابزار در خدمت ایدئولوژی بوده است و هزاره‌ها به دلیل وضعیت ظاهری و چهره‌‌شان، بیشتر از هر افغان دیگر در ایران در معرض تهدید، توهین و تحقیر بوده اند؛ آن‌ها که در افغانستان نوکر ایران اند و در ایران افاغنه‌ی … –سه نقطه بماند-.

وزارت خارجه‌ی افغانستان گفته است، سوختن افغان‌ها را در یزد با جدیت پی‌گیری می‌کند و سفیر افغانستان در تهران نیز اضافه کرده است که هیاتی را برای بررسی می‌فرستد. راستش با وجودی که در این اواخر، ایرانی‌ها به راحتی افغان‌ها را با اتکا به ذهنیتی که ذکر کردم می‌کشند؛ اما این مربوط به دو حادثه‌ی یزد و هری‌رود نیست، ده‌ها سال است که این کشتار در سکوت ادامه دارد؛ ولی به تازگی هیأت فرستادن‌ به ایران نیز مُد شده است. هیات‌هایی که اگر مشکلی را حل می‌کردند، این همه سال‌ تشکیل هیات -پس از هر انفجار و جنایت- در افغانستان ره به جایی می‌برد!

زمام‌داران ما باید به دنبال منشاء و چرایی این مرگ‌ومیرها باشند، این که چرا وقتی مردم می‌دانند، سفر به استقبال مرگ رفتن است؛ اما بازهم خود را به درون آتش می‌اندازند! باید به ماه‌ها کشمکش انتخابات، تعطیل شدن همه‌چیز، رکود اقتصادی، تورم، فساد، شائبه‌ی حیف‌ومیل شدن صدها میلیون دالر کرونایی، مردن مردم، گرسنگی عمومی، برگزاری هم‌زمان دو مراسم تحلیف، نصب و عزل‌های قوم‌گرایانه، پاک‌سازی قومی در اداره‌ها و ترجیح دادن قومیت بر اهلیت بیاندیشند. هر وقت جواب آن را پیدا کردند، همان‌ها دلیل اصلیِ کشته شدن و سوختن جوانان ما، نه تنها در یزد ایران که در تمام کره‌ی زمین است!