کودک کار به دزدان: بگذارید بروم! جز هفتاد افغانی، پولی ندارم‏

صبح کابل
کودک کار به دزدان: بگذارید بروم! جز هفتاد افغانی، پولی ندارم‏

گزارش‌گر: فاطمه امانی، دانش‌جوی خبرنگاری در دانشگاه کابل
در افغانستان، فقر و بی‌کاری روزافزون باعث شده است که روزانه هزاران کودک به جای رفتن به مکتب و پرداختن به بازی‌های کودکانه‌ی‌شان، برای یافتن نان به جاده‌ها و محل کارهای شاق بریزند و بار تأمین نیازهای خانواده‌ی‌شان را به دوش بکشند.
میرویس ۱۶ساله، از هزاران کودکی‌ست که روزانه به دنبال یافتن لقمه‌نانی، جاده‌های پرخم‌و‌پیچ شهر را طی کرده و برای کار در موترشویی به چهارراه پل‌سرخ می‌آید.‏ اندام لاغر و چشمان در‌هم‌فرورفته‌اش نشان می‌دهد که او برای یافتن نان روزانه دشواری‌های زیادی را تحمل می‌کند. او که یگانه نان‌آور خانواده‌اش است، می‌گوید که هر روز پس از روشن‌شدن هوا ‏پیاده خودش را از قلعه‌ی‌نو دشت‌برچی به پل‌سرخ می‌رساند و تلاش می‌کند که خرچ خود و ‏خانواده‌ی هفت‌نفره‌اش را در بیاورد.‏
میرویس می‌گوید که پدرش چهار سال می‌شود از پا فلج است و کاری نیز ندارد؛ برای همین او مجبور است که ‏کار کند و در کنار تأمین نیازهای زندگی روزمره، پول درمان مادرش که در یکی از شفاخانه‌های شهر ‏بستری است را، نیز در بیاورد.‏ او پسر بزرگ خانه است و به ناچار بار تأمین نیاز‌های خانواده را باید به دوش بکشد. میرویس در صنف هشت مکتب ‏درس می‌خواند و از این که می‌تواند به درسش ادامه دهد، خرسند است. می‌پرسم که دوست دارد در آینده درگیر چه شغلی باشد، می‌گوید: «حالی خو روی جاده کار می‌کنم؛ اما می‌خواهم وقتی بزرگ‌تر شدم، ‏ژنرال قطعه‌ی نظامی شوم.» با این که خود را از رسیدن به این آرزویش خیلی دور می‌بیند، اما با امیدواری کامل از رسیدن به آن می‌گوید. شوق عجیبی در چشمش برق می‌زند.
در جریان صحبت با کودکان کارگر، به پسری بر ‌می‌خوردم که کم‌تر به کودک و بیش‌تر به ‏نان‌آور یک خانواده می‌ماند.‏ صبغت‌الله که همه‌ی روزش را تلاش می‌کند در برابر در شمالی دانشگاه کابل، کاکایو بفروشد، به سختی سر حرف‌زدن با من را می‌گیرد.
او تازه نه سال دارد و چهار سال می‌شود که روی جاده‌ها دست‌فروشی می‌کند تا نانی برای خانه و پولی برای صاحب‌خانه در بیاورد. سومین فرزند خانواده‌اش است که دو خواهر بزرگ‌تر از خود دارد.‏ او پیش از این که چیز زیادی از زندگی و بازی‌های آن بداند، مادرش را از دست می‌دهد و برای همیشه محبت‌اش را.
از این که او یگانه پسر خانواده‌اش است، مجبور است تا دوشادوش پدرش کار کند. پدرش در نزدیکی ‏جاده‌ی نادرپشتون سبزی‌فروشی داشت و تا شام‌ها روی جاده برای فروش سبزی‌هایش جیغ می‌کشید و گاهی به سبزی‌هایش آب می‌زد.
از این که وضع دست‌فروشان در آن منطقه چندان خوب نبوده، او با کراچی ترکاری‌اش جاده‌های ‏مختلفی را طی می‌کرد. صبغت‌الله می‌گوید که روزی شهرداری برای پاک‌سازی شهر بیرون ‏شده بود و می‌خواست دست‌فروشان روی جاده را بردارند. این خبر را یکی از دوستان صبغت ‏برایش ‌می‌دهد که به محض شنیدن آن، به زودترین فرصت خودش را تا پیش پدر ‌می‌رساند؛ اما تا ‏رسیدن او، همه‌چیز برای پدرش ویران شده است.‏ او پدرش را در حالی با سرووضع ژولیده و آشفته پیدا می‌کند که در گوشه‌ی خیابان نشسته و عرق از پیشانی‌اش می‌ریزد. صبغت می‌گوید که کارکنان شهرداری، کراچی‌ پدرش را که همه‌ی داروندارشان بوده است، با مواد آن درون رودخانه‌ی کابل انداخته اند.
صبغت می‌گوید که آن‌زمان دیگر نه چیزی برای فروختن داشتند و نه هم پولی تا بتوانند با آن چند روزی دوام بیاورند. پس از این حادثه، صبغت می‌مانده با ۳۰ افغانی و خانواده‌ی چهارنفری‌اش.‏ از آن روز به بعد، چهار سال است که صبغت روی خیابان‌ها و بیش‌تر در اطراف دانشگاه کابل، دست‌فروشی می‌کند.

کودکان کار در شهر کابل.

بگذارید بروم! جز هفتاد افغانی، پولی ندارم‏
‏ ساعت هشت و سی دقیقه‌ی شب بود، هوا تاریک و از کوچه‌ها صدایی هم به گوش نمی‌رسید. مثل ‏همیش پس از تاریک‌شدن هوا باید به خانه بر می‌گشتم و با پول ناچیزی که از اسپند‌کردن مردم ‏عام و دکان‌های شهر به دست آورده بودم، باید تر و خشکی برای خانواده می‌بردم.‏
از روی اتفاق، آن‌شب اندکی دیرتر به خانه می‌رسیدم؛ چون از مسیری که می‌گذشتم، به اساس گفته‌های مردم به دلیل سفر نخست‌وزیر پاکستان به کابل، برای یک روز بسته بود و مثل خیلی‌های دیگر ناچار بودم تا مقصد را پیاده راه کنم. رفتم پای کراچی بادنجان رومی و بادرنگ ایستادم و ۵۰ افغانی را خرید کردم. به دلیل تاریک و سردشدن هوا، خودم را از پس کوچه‌ها بیرون می‌کردم. به ‏جایی رسیدم که دیگر روشنی به چشم نمی‌خورد و چهره‌ی آدم‌ها به دشواری شناسایی می‌شد. ‏قدم‌هایم را محکم‌تر و سرعتم را بیش‌تر کردم. از دورها صدای پای دو-سه نفری به گوشم می‌رسید. ‏تندتر شدم و صدای پاها روی کوچه‌ محو شدند، کمی راحت‌ شدم؛ اما ناگهان دیدم سه مرد ‏در برابرم ایستادند و با لحن خشنی، گفتند: «مثلی که شکار چربی د راه بود؛ بچه جان! بی‌چون‌و‏چرا و قبل از این که بلایی به سرت بیاریم، هر چه داری تسلیم کن!»‏
بالا نگاه کردم و گفتم آدرس اشتباهی را دنبال می‌کنید؛ اما گفتند که زیاد حرف تا و بالا نزن و هر چه داری بکش، یا نه که از جانت سیر آمدی؟! نزدیکم آمدند و با قنداق تفنگ‌چه به سرم زدند؛ برای‌شان عذر کردم و گفتم: بگذارید بروم، چشم امید مادرم به من است. جز هفتاد افغانی، دیگر پولی ندارم.
حرفم را نادیده گرفتند و تا جان داشتند لت‌وکوبم کردند. بادنجان رومی و بادرنگی که برای شب ‏گرفته بودم تا با نان خشک بخوریم زیر پاهای‌شان خمیر شد. نمی‌دانم چه مدتی در ‏آن کوچه‌ی تاریک روی زمین بی‌حال افتاده بودم. وقتی به هوش آمدم، دیدم کسی نیست، دستم ‏را به جیب‌هایم بردم، چیزی نبود. همان یگانه یادگاری که از پدر «خدابیامرزم» در گردن داشتم را نیز با خود برده بودند. هر چند آن را با سختی زیادی پول پیدا کرده بودم؛ اما بیش‌تر از دزدیدن آن و لت‌وکوب‌شدن خودم، از این ناراحت بودم که نتوانستم برای شب به خانه نانی ببرم.‏
این روایت یک شب از زندگی آصف، پسر هفده‌ساله‌‌ای است که پدرش را هنگامی که چهار سال داشت، در حمله‌ی انتحاری از دست ‏داده و از آن زمان تا اکنون، تنها سرپرست و نان‌آور خانواده‌ی شش‌نفری‌اش است.
با آن که تعداد کودکان کارگر در افغانستان به گونه‌ی روزافزونی افزایش پیدا می‌کند؛ اما تا هنوز هیچ برنامه‌ی مشخصی برای کاهش کار کودکان چه در سطح نهادهای دولتی و چه سکتور خصوصی وجود ندارد؛ چیزی که باعث شده است، امید رسیدگی به وضعیت کودکان کار در سال‌های پیش رو نیز وجود نداشته باشد.
‏ براساس گزارش‌های نشر شده، رییس دبیرخانه‌ی کودکان وزارت کار و امور اجتماعی گفته بود که ‏راه‌کار تازه‌‌ای را برای کاهش کودکان کار در نظر دارند و طبق آن، سه میلیون کار را برای پدران این ‏کودکان فراهم خواهند کرد؛ اما برنامه‌ی کاردهی به این طبقه را پس از آغاز سال ۱۴۰۰ روی ‏دست خواهند گرفت.