به شکریه بگویید؛ کتاب‌چه‌اش را فراموش کرده با خود ببرد

مجیب ارژنگ
به شکریه بگویید؛ کتاب‌چه‌اش را فراموش کرده با خود ببرد

از روزی که حادثه اتفاق افتاده، حتا به اقتضای شغلم، نتوانستم چیزی در مورد آن بنویسم؛ اما از آن روز به بعد، ساعت‌به‌ساعت این حادثه در ذهنم زنده شده و مثل خزنده‌ای زیر پوستم منفجر می‌شود. از آن روز کم‌تر به برگه‌ی فیسبوکم سر می‌زنم؛ فرار از حقیقتی که ما را در پیرامون‌مان زندانی کرده است؛ اما انگار راه فراری نیست؛ بازهم به دلیل کارم و مسؤولیتی که دارم، ناچارم درون رسانه‌ها و در دل خبر زندگی کنم. فرقی نمی‌کند چه ساعت‌های شب یا روز باشد؛ حالت خوب باشد یا بد؛ آماده‌اش باشی یا نه، باید در هر انفجاری کشته و زخمی شوی و پاره‌های تنت را از گوشه‌های خیابان و جوی‌ها بیرون بکشی و بیندازی وسط روزنامه؛ تا آن‌هایی که در این انفجارها کشته و یا زخمی نشده اند، یا عزیزشان را از دست نداده اند، به یادشان بیاوری که در این انفجارها کشته یا زخمی شده اند یا عزیزشان را از دست داده اند؛ دختر یا خواهری که در حمله‌ بر مکتب سیدالشهدا در غرب کابل -در حمله بر کوثر دانش، موعود، دانشگاه کابل- و در حمله‌های بی‌شمار دیگر.
وقتی وارد فیسبوک شدم، نوشته‌ای در برگه‌ی حسن پویا، باشنده‌ی کابل، مرا در خودش میخ‌کوب کرد؛ نوشته بود که دیروز اعضای خانواده‌اش را در شفاخانه‌ی وزیر اکبرخان دیده است که «از سروروی ‌شان بی‌چارگی و دربه‌دری می‌بارید. تمام شفاخانه‌های شهر را دنبال عزیزشان رفته بودند. بی‌چارگی‌ای بیش‌تر از این وجود ندارد.»
او از خانواده‌ای می‌گوید که شفاخانه‌‌به‌‌شفاخانه، دو روز تمام را دنبال دخترشان دویده اند؛ اما انگار آن‌ها دختری نداشته اند که در شفاخانه‌ها باید پیدا شود؛ شاید این خانواده مالیخولیا گرفته و الکی دنبال دختری استند که وجود ندارد؛ مالیخولیایی که در کم‌تر از یک روز در شبکه‌های مجازی نیز همگانی شده است؛ کاش این‌گونه بود! این خانواده؛ این پدر و مادری که پا به سن گذاشته اند، الکی دنبال دخترشان نمی‌دوند؛ آن‌ها دو روز می‌شود که دخترشان را ندیده اند؛ دختری را که مادرش با بوسیدن از پیشانی‌اش از خانه به مکتب روان کرده و پدری که شاید چند افغانی هم نداشته که به او بدهد تا کتابچه‌ یا کتاب تازه‌ای بگیرد. تازه می‌خواستم به جمله‌ی بعدی فکر کنم، که هم‌کارم از اتاق کناری آمد و خبری از دختری را نشانم داد که گفته می‌شود، پس از ۴۸ ساعت ناپدیدشدن، او را در حالت بد صحی از کوهی در اطراف مکتب پیدا کرده اند و اکنون که به تصویرش نگاه می‌کنم، روی تختی در بیمارستان زیر سِرُم خوابیده است؛ خواستم از نوشتن دست بکشم؛ چون او پیدا شده؛ اما نام او را عارفه نوشته اند و غیر از نام، چهره‌اش نیز با دختری که من گمش کرده‌ام، شباهت ندارد. با ناخوشی گم‌شدن ۴۸ساعته‌ی عارفه که او چگونه این ساعت‌های تنهایی را با حالت بد در کوهی گذرانده و پرسش‌هایی از این دست که او چگونه از آن مکتب به کوه پرتاب شده است؛ یا این که می‌خواسته خودش را به خانه، شفاخانه و یا جایی برساند؛ جایی که حجم فشار انفجار را تاب بیاورد و بتواند به خودش بیاید؛ اما به دلیل ضعف بدنی از حال رفته است و پس از ۴۸ ساعت به تخت بیمارستان رسیده است.
به زور حواسم را جمع می‌کنم، می‌خواهم دنبال دختری را بگیرم که پس از ۱۲۰ ساعت هنوز نشانی از او نیافته‌ام. دوباره یاد کمنتی می‌افتم که یکی از شهروندان پای خبری از ناپدیدشدن او در برگه‌ی فیسبوک تلویزیون طلوع گذاشته است. «خدایا دعا می‌کنم که د یک گوشه بی‌هوش افتاده باشه و زنده و سلامت پیدا شوه و آغوش فامیلش برگردد.» این کمنت در حالی زیر این خبر گذاشته شده که بیش‌تر از ۴۸ ساعت از حادثه گذشته است؛ چیزی که امکان زنده‌بودن او را به دلیل این که تا هنوز نشانی از او پیدا نشده ناممکن می‌کند؛ حتا کفش سوخته‌ای از او نمانده که نشان از رفتن‌اش باشد. از حس آن‌روزم که این کمنت را دیده بودم، فرار می‌کنم و اکنون به این فکر می‌کنم؛ وقتی عارفه پس از ۴۸ ساعت پیدا شد، شاید او بتواند بیش‌تر دوام بیاورد و شاید پس از چند روزی پیدا شود؛ اما می‌دانم با این اما و اگر، چیزی تغییر نمی‌کند؛ او شاید هیچ وقت بر نگردد و این شاید است، که بیش‌تر از هر چیزی آزارم می‌دهد. پس از روز حادثه، هرچند کوشش می‌کنم از دنیای مجازی به رسانه‌ها سرک نکشم؛ اما به جز از نیاز کاری هم، چیزی ناچارم می‌کند که در جهان‌های مجازی دنبال رد پایی از او باشم؛ رد پایی که او را به زندگی برگرداند؛ اما از آن روز تا اکنون، تنها عکسی از او را در فضای مجازی یافته‌ام و عکسی از کتابچه‌اش که گوشه‌ای از آن در انفجار سوخته است؛ کتاب‌چه‌ای که او به آن ارزش داده بود و جهان خالی‌اش را خط‌خطی می‌کرد؛ کتاب‌چه‌ای که حالا باید در کنار سوختگی با جهان خالی‌اش نیز کنار بیاید.
پس از حمله‌ی موتربمب‌ بر دانش‌آموزان مکتب سیدالشهدا در غرب کابل که پنج روزی از آن می‌گذرد، تا هنوز از شکریه خبری نیست: شکریه‌ای که شاید در نزدیک‌ترین نقطه‌ی انفجار قرار گرفته و از شدت فشار و حرارت، ذوب شده است.
تا این جای متن را چند روز پیش نوشته بودم؛ اما نتوانستم نشرش کنم؛ بازهم شاید برای فرار از این حقیقت ناپذیرفتنی است؛ حقیقتی که باید با آن زخم خورد و کشته شد. روز گذشته، خانواده‌های قربانیان حمله بر مکتب سید‌الشهدا، در نشست خبری‌ای قطع‌نامه‌ای را نشر کردند که در کنار دیگر خواست‌های ‌شان، از دولت خواستند که سرنوشت ناروشن شکریه را روشن کند؛ شکریه‌ای که اکنون ۹ روز می‌شود از او خبری نیست؛ چیزی که باعث شد به نشر این نوشته راضی شوم؛ کم‌ترین کاری که راوی جنگ و خشونت می‌تواند بکند.