صلـح پشـت ميـز جنـگ خیـابان را تمام نمی‌کند

زاهد مصطفا
صلـح پشـت ميـز جنـگ خیـابان را تمام نمی‌کند

تاریخ، زاده‌ی جنگ است؛ جنگ، یعنی جنایت؛ جنایتی که به‌بقا معنا می‌دهد. برای دوام‌آوردن، باید هجوم برد و سهمت را گرفت؛ سهمی‌که می‌تواند افزایش بیابد و توجیه شود. روزانه میلیاردها موجود زنده می‌میرند تا زندگی میلیاردها موجود زنده‌ی دیگر تأمین شود. فقط توجیه بقاست که برخی از جنگ‌ها و جنایت‌ها، عادی می‌شود و دیگر بوی جنایت نمی‌دهد.
درخت، از سهم علف می‌خورد و انسان از سهم همه‌چیز. این، پارادایم بقاست و آن‌که سهم بیش‌تری می‌برد، راه بهتری برای توجیه دارد تا جنگش را مقدس بشمارد. به‌میدانی فکر کنید که دو طرف، با شعار خدا و وطن می‌جنگند؛ به‌جنگ افغانستان!
هم سرباز ارتش برای حفظ ارزش‌هایی می‌جنگد و هم سرباز طالب. این‌که این ارزش‌ها،‌ کدام بر دیگری می‌چربد، بستگی تعداد افرادی دارد که از آن پشتیبانی می‌کنند. امروز که دولت افغانستان در موقعیت دادن سهم به‌طالبان قرار گرفته، به‌این معناست که پشتیبانی از آن‌چه طالبان می‌خواهند با جنگ به‌دست بیاورند، بین مردم افزایش یافته.
جنگ، جنگ است و تفکیک جنگ خوب از بد، ناممکن یا در حد توجیه است. تفاوت موجود، رویکرد جنگی است که مثلا در جنگ افغانستان، طالبان، به‌عنوان بانیان ارزش‌های بومی، رویکرد بومی‌تر نسبت به‌جنگ دارند و دولت که بانی ارزش‌های جدید است، رویکرد مهارشده‌تری دارد.
بروزترین کشورهای جهان به‌لحاظ فکری-اقتصادی، آسان‌ترین قوانین در مورد مجازات را دارند و بومی‌ترین کشورها، سخت‌ترین قوانین را؛ این، یعنی مناسبات جدید و قدیم، بر نحوه‌ی عمل‌کرد جنگی سربازان تأثیرش را می‌گذارد.
افغانستان، یکی از بومی‌ترین کشورها به‌لحاظ فکری-اقتصادی است؛ کشوری‌که در آن، مناسبات اقتصادی درصد بالایی از مردم، هنوز به‌زمین گره خورده و مناسبات فکری، به‌ارزش‌هایی که توان تعامل با ارزش‌های جدید را ندارد و در برخورد با ارزش‌های جدید، با همان روش بومی عمل می‌کند؛ روشی‌که از ارزش‌های بومی آموخته است.
آن‌چه طالبان می‌کنند، آمیزه‌ای است از ارزش‌های بومی و آیینی‌که هر دو به‌هم گره خورده‌اند و سربازی را در میدان جنگ فرستاده‌ که به‌هیچ قانون جنگی‌ پذیرفته‌ای، پایبند نیست؛ چون، خودش را در آیینه‌ی امروز نمی‌بیند و درک آن‌چه قانون جنگ است، برایش ممکن نیست. برای همین وسط شهر منفجر می‌شود و خون‌ریزی به‌راه می‌اندازد؛ خون‌ریزی، با خوی بومی که به‌هیچ کسی رحم نمی‌کند و پیر‌و‌جوان نمی‌شناسد.
بومی‌گرایی‌‌ای که سرباز طالب می‌سازد، چیزی نیست که به سادگی توسط گروه‌های استخباراتی قلقلک داده شود و واکنش نشان دهد؛ این بخشی از پاردایم ذهنی مردم است که در سطوح مختلف، خودش را نشان می‌دهد. بارها در برنامه‌های تلویزیونی، شاهد درگیری فیزیکی کارشناسان و مقامات دولتی بوده‌ایم، در مجلس نمایندگان، درگیری فیزیکی نمایندگان مردم را که هر کدام، از چند هزار نفر نمایندگی می‌کنند، دیده‌ایم. نمی‌توان، رابطه‌ی کسانی‌که چنین نماینده‌ای به پارلمان فرستاده‌اند را نادیده گرفت.
مردمی‌که در خیابان می‌جنگند، در خانه می‌جنگند، در اداره می‌جنگند و با قانونی باید از آن نگه‌داری کنند، نیز می‌جنگند. با چنین مردمی، مگر ممکن است جنگ تمام شود. مگر جنگ را تمامی هست؟ مگر زندگی، در هر حالت جنگ نیست؟ مگر انسان روزانه میلیون‌ها حیوان را برای بقای خودش سلاخی نمی‌کند؟
انسان‌ها، به میزانی‌که تن به ارزش‌های جدید می‌دهند، تصور می‌شود که اهلی‌تر می‌شوند؛ اهلی‌تر از آن‌ جهت‌که سازوکار نبردِ بقا، رویکردهای مسالمت‌آمیزتری به‌خود می‌گیرد و گویا انسان، در آن آزادانه‌تر عمل می‌کند.
آزادی‌که مخل شکل‌گیری زندگی جمعی است و زندگی جمعی، برای این‌که بتواند ادامه‌اش را بدهد، مکلف به‌پذیرش آن به‌عنوان ارزش شده است؛ ارزشی‌که پشتوانه‌ی قانونی دارد و دولت‌ که پیش‌برنده‌ی زندگی جمعی است، وابسته به آن‌چه اکثریت می‌خواهند، عمل می‌کند.
آن‌چه سازوکار یک دولت را در جهان امروز معنا می‌کند، چیزی جز آن‌چه نیست که از سوی اکثریت پشتیبانی می‌شود. برای همین، شعار خدا و وطنِ سربازان ارتش در میدان نبرد، برای آدم‌های بیش‌تری مقدس است و شعار سرباز طالب، برای آدم‌های کم‌تری؛ چون، ظاهرا عده‌ی زیادی از مردم، برای حفظ ارزش‌های بومی، دوست ندارند به‌رویکرد طالبان بپیوندند و وضعیت تاریخی، نوع نگاه آنان به ارزش‌های بومی را دچار «تردید» کرده است.
تردید را بین ناخن گرفتم تا توضیح دهم که آن‌چه پذیرش ارزش‌های مدرن را ممکن ساخته است، بیش‌تر شبیه حباب است و هر لحظه، ممکن است به واکنشی متوسل شود که طالبان متوسل شده‌اند. آن‌‌چه فرخنده را وسط کابل به‌آتش کشید، شکست این حباب بود که به شورش مردم انجامید و توان تأمل در مورد قوانین مجازات را از مردم گرفت. همه‌ی آدم‌هایی‌که آن روز فکر می‌کردند فرخنده باید بمیرد و آن‌گونه بمیرد، می‌فهمیدند که در قوانین، مجازاتی برای او در نظر گرفته شده است اما؛ پارادایم ذهنی آنان، توان تأمل در مورد چیزی به نام قانون را نداشت.
شاید گفت‌وگوهای قطر، به‌صلح دولت و طالبان بیانجامد و هر دو، برای بقا، مجبور شوند تن به‌گذشت از خطوطی بدهند که دو دهه شد، برای حفظ آن جنگیده‌اند، اما؛ بستر جنگ، به‌عنوان یک امکان هنوز در افغانستان پهن است و تقابل زندگی امروز و دیروز بدون تجربه‌ی تاریخی، زمینه‌ی جنگ را تازه نگه‌ می‌دارد. برای عبور از جنگ که بخشی از سازوکار بقاست و ادامه‌دهنده‌ی آن، نیاز به تجربه‌ی تاریخی است؛ تجربه‌ای که پاردایم خشونت‌محور ذهنی مردم را تغییر دهد و به‌آنان بفهماند که آن‌چه را می‌خواهند، حتمی نیست که از راه خشونت به‌دست بیاورند و باید با ارزش‌هایی‌که با اقبال‌ جمعی بیش‌تری روبه‌رو می‌شود، مدارا داشته باشند.
تفاوتی بین طالبی‌که با گلوله به‌دنبال قبولاندن ارزش‌هایش بر دیگران است و وکیل پارلمانی‌که برای قبولاندن حرفش به‌دیگری، در مجلس نمایندگان متوسل به مشت و بوتل می‌شود نیست؛ جز این‌که، طالب در نقش سرباز است و سرباز باید بجنگد، اما؛ ایشان نماینده‌ی مردم استند و باید با حرف بجنگند نه با مشت و بوتل.
آن‌چه افغانستان را به صلح می‌رساند، نه پیمان صلح که رفتار صلح‌آمیز است؛ این‌که هر انسان و گروهی، متعهد شود که برای رسیدن به‌حقش، نه با خشونت که با ملایمت می‌جنگد و از راه‌هایی تلاش می‌کند که به‌نابودی دیگری نینجامد. مشکل افغانستان، تنها طالبان یا دیگر گروه‌های تروریستی نیست؛ ظرفیتی‌که از اندیشه‌ی تروریستی آماده‌ است برای به کرسی نشاندن حرف خودش، هر نوع خشونتی را به‌خرج ‌می‌دهد تا ثابت کند حق‌به‌جانب است.
کافی‌ست، سری به کمنت‌های مخاطبان زیر پست‌های مقامات دولتی یا برخی از خبرها و گزارش‌های رسانه‌ای بزنید تا باور کنید که خشونت چقدر در نهاد ما نهادینه شده است. برای عبور از نهادینه‌شدگی خشونت، نیاز به تمرین برای خشونت‌ نورزیدن است. انسان افغانستانی هر روز باید برای خودش بگوید‌ که کسی مکلف نیست درستِ او را درست بداند و غلط او را غلط؛ شاید این یادآوری را باور کرد و سراغ هر گروهی را با دندان نگرفت.