آزار جنسی زنان در موترهای شهری

معصومه عرفان
آزار جنسی زنان در موترهای شهری

شروع صبح بود، خورشید به صورت زینب می‌تابید و لکه‌های سیاه صورتش بیش‌تر نمایان می‌شد، در حالی که آهسته آهسته با هم میرفتیم، از روزمرگی اش می‌گفت. او در دانشگاه کابل درس می‌خواند، روزانه از کوچه‎‌ پس‌کوچه‌های خاکی درازی رد می‌شود تا خود را به سرک پل‌خشک می‌رساند، شلوغی بازار و جیغ‌وداد دست‌فروشان او را تا موترهای کاستر شهری هم‌راهی می‌کند. «قبل از قرنتین د ای موترای پنج روپگی (کاستر) می‌رفتم ولی حالی کلش ۱۰ روپگی شده و حالی د تونس میرم.» به گفته‌ی خودش یک چهارم عمرش را در رفت‌وآمد گذارنده است.
زینب روزهای پیش از قرنتین را در موترهای کاستر شهری رفت‌وآمد می‌کرد؛ از وضعیت بد درون موتر می‌گوید که در گرمای تابستان سرنشینان موتر، ناچار استند کنارهم بچسبند و بوی بد هم‌دیگر را تنفس کنند. زینب از یک سو از آلوده شدن به ویروس کرونا می‌ترسد؛ اما همهی این‌ها برای او قابل تحمل است، زینب از تنها چیزی که هراس دارد و همیشه از رفتنش به موترها مانع می‌شود، آزار و اذیتی است که در هنگام ایستادن کنار مردان دچار آن می‌شود. «وقتی ایتو صحنه‌ها ر می‌بینم، قسم است که کل روزم ر خراب می‌کنه.»
او وقتی به دلیل نبودن چوکی خالی، ناچار می‌شود تا کنار دیگر مسافران – به ویژه مسافران مرد – بیاستد؛ ماجرا تازه شروع می‌شود؛ شماری‌ها به پهلو و پاهایش دست می‌کشند، گاه با اشاره‌ی حرکت‌هایی او را می‌فهماند که جنس دیگری است، شاید به قول «سیمین دوبوار»، او از جنس دوم است. «د وقت رفت‌وآمد هروز مجبور استم که صد بار بر خودم فحش بدم که چرا دختر استم و یا وقتی دانشگاه می‌رم، بیخی ناامید می‌شم.»
هوا گرم بود، وقتی با فرخنده حرف می‌زدم، کنار دیواری ایستاده بود و نوزادش در آغوشش به خواب رفته بود. فرخنده، ۳۵ سال دارد و ۴ فرزند که دختر بزرگ‌ترش ۱۱ ساله‌ است. او خانم خانه است و رفت‌وآمد زیادی هم در شهر ندارد؛ اما برای دیدوبازدید از بستگانش ناچار است در موترهای شهری آمدوشد کند؛ اما او توان مالی خوبی ندارد و ناچار است تا هر بار در موترهای کاستر رفت‌وآمد کند. فرخنده برای این که بارها در موترهای شهری اذیت شده است، همیشه نگران بودن در وضعیتی است که درون موترهای شهری باید تجربه کند؛ از آزار و اذیت ناخواسته‌ای که از سوی سرنشینان مرد می‌شود. او از روزی می‌گوید که با دختر نوزادش روی چوکی موتر در نزدیک راهروی که مسافران می‌ایستند، نشسته بود و در حالی که دخترش را شیر می‌داد متوجه مردی می‌شود که به روش ارضا‌شدن خود را به او می‌مالد. «او روز باورت نمیشه؛ ولی ایطو دلم بد شده بود که بیخی از شیر دادن به دخترم بدم می‌آمد.»
تمام این‌ها برای فرخنده قابل تحمل بود تا این که از روزی گفت که در موتر با ۴ فرزندش به خاطر نبود جای ایستاده بود و دختر بزرگش که ۱۱ سال دارد با دست از میله‌ی موتر گرفته بود تا نیفتد؛ پسر جوانی با ریش بلند کنار دخترش ایستاده بود و دستش را بالای دست او گذاشته بود. «وقتی طرف دخترم سیل کدم دیدم که مثل گچ رنگش پریده و سفید گشته؛ ولی چیزی از شرم برم گفته نتانسته بود.» فرخنده تکیه‌ی محکمتری به دیوار می‌دهد و سرش را تکان داده می‌گوید: «چی رقم است مچم که هیچ خوار و مادر ندارن ای مردم».
سروصدا بلند شد و ناگاه دروازه‌ی مکتب باز شد، دانش‌آموزان کودک با هیجان می‌دویدند و گاه گروه‌های کوچک سه – چهار نفره درست می‎‌کردند و با گفتن از مضمونهای مختلف مسیر راه ‌شان را کوتاه می‌کردند. در میان دخترانی که لباس سیاه و چادر سفید پوشیده بودند، دختری منظم‌تر می‌نمود، نزدیک‌تر رفتم تا سر حرف را همرایش باز کنم، نامش را فرحناز گفت؛ دختری که دانش‌آموز صنف ۱۲ آن مکتب بود. هر دو از وسط آب ایستاده‌ی کوچه آهسته رد شدیم. او هر روز نیم ساعت را در موترهای تونس می‌رود و مادرش برای احتیاط از بیماری او را از رفتن در موترهای کاستر منع می‌کند. فرحناز با وجودی‌که در موترهای تونس می‌رود و تراکم نفوس آن‌جا کم‌تر است بازهم راضی نیست.
او نیز خاطره‌هایی دارد که حتا گفتنش نیز برایش سخت است. فرحناز از روزی می‌گوید که مکتبش خیلی دیرتر از هروز می‌شود، با شتاب خود را به موتری می‌رساند که تنها چوکی کنار راننده خالی است، پس از چند دقیقه‌ای که موتر راه می‌کند، راننده می‌خواهد دختر دیگری را نیز کنار او سوار ‌موتر کند، فرحناز به راننده می‌گوید که این‌جا جای یک نفر است و نمی‌شود که دو نفر بنشیند؛ اما پاسخ راننده مثل همه‌ی راننده‌های شهری است: «دو نفر حساب کن». فرحناز به پولش نگاه می‌کند و می‌فهمد که کافی نیست و با خاموشی مسافر دیگر را نیز کنارش جای می‌دهد.
پس از دقیقه‌هایی احساس می‌کند که راننده به بهانه‌ی گرفتن «ایشترینک» دستش را به رانش می‌مالد و گاه به برهنگی ساق پایش چشم می‌دوزد. «همو دقه که فامیدم زود پایین شدم و کل راه ر پیاده رفتم، یک روز دیگه هم همی‌طو شده بود و از بس که دلم بد شد، امتحانم داشتیم و مه کل چیز یادم رفته بود و د امتحانم مشروط ماندم.»
در شهر کابل و شاید در همه‌ی کشور، ده‌ها و صدها فرحناز، فرخنده‌ و زینب‌هایی داریم که هروز با هوس مردانه‌ی جامعه‌ رویاهای ‌شان به قعر چاه کشانیده می‌شود که نه می‌توانند چیزی بگویند، نه می‌توانند اعتراضی بکنند. این‌ دختران نوجوان، مادران آینده‌ی ما استند. هر روز این صورت‌های زیبا و نحیف زیر یوغ مردانگی می‌پژمرند؛ اما تغیری که حس شود، برای بهبود این وضعیت پیش نیامده است.
سال‌های سال است که زنان در موترهای شهری از سوی سرنشینان مرد، آزار و اذیت می‌شوند؛ اما نه دولت و نه هم شهروندان، به این وضعیت به چشم معضل ندیده و تلاشی برای از میان بردن این بیماری اجتماعی نکرده اند.
از سویی هم، نبود سیستم منظم ترانسپورت شهری و ناتوانی اقتصادی خانواده‌ها؛ زنان در رفت‌وآمدهای شان درون ‌شهر، ناچار اند بیش‌تر سوار موترهای تونس، کاستر و بس‌های بزرگ شهری شوند؛ موترهایی که در آن هر لحظه ممکن است، زنی از سوی مردی آزار ببیند.