رؤیایی که خاموش شد؛ اما راهش ادامه دارد

طاهر احمدی
رؤیایی که خاموش شد؛ اما راهش ادامه دارد

بخش نخست

حمیدالله رفیع در راه برگشت از وظیفه بود که یکی از دوستانش به او تماس گرفت. صدای پشت تلفن، اندوهی را به این سوی خط با خود می‌آورد. دوست رفیع از او می‌پرسد: «راحله کورس رفته؟» رفیع که بی‌خبر از کورس‌رفتن راحله است، می‌گوید: «نمی‌دانم، چیزی شده؟» دوست رفیع می‌گوید: «در کورس موعود انفجار شده.»
راحله، صنف دوازدهم مکتب بود. او پیش از چاشت‌ها به مکتب می‌رفت و پس از چاشت‌ها به صنف آمادگی کانکور. سیزده سال پیش که راحله هنوز کودکی بیش نبود، هر روز با شوق تمام، دزدکی از پشت درِ نمیه‌باز حویلی‌شان، به رفتن دختران به سمت مکتب خیره می‌شد. همین که کنار خانواده‌اش می‌آمد، با سماجت تمام از خانواده‌اش می‌خواست او را به مکتب بفرستند. یک سال بعد، در اثر اصرار بیش از حد راحله، خانواده‌اش ناچار شد او را به مکتب بفرستند؛ آن‌روزها، راحله خورد‌تر از آن‌ بود که به مکتب برود. او، یازده سال و نیم به مکتب رفت، مشق کرد، یاد گرفت و در برنامه‌های فرهنگی به وفور شرکت کرد. دوست داشت در دانشکده‌ی اقتصاد دانشگاه کابل درس بخواند. برای رسیدن به این آرزویش، صنف‌های رهنمای کانکور را دنبال می‌کرد؛ اما چند شب پیش از انفجار مرکز آموزشی موعود، برادرش رفیع متوجه می‌شود که راحله دو شب است درس نمی‌خواند و دل‌زده‌تر از روزهای دیگر به نظر می‌رسد. به گفته‌ی خود راحله: «نمی‌فامم، یک‌رقم شدیم؛ هیچ دلم نمیشه درس بخوانم.»
رفیع برای این‌که راحله را تشویق کند، به او می‌گوید: «اگر به رشته‌ی دل‌خواه خود (اقتصاد) کامیاب شدی، یک‌هزار دالر برایت جایزه می‌دهم.» راحله آن‌شب با لب‌خند گرمی به طرف رفیع می‌بیند و می‌گوید: «همین‌قدر از مه انتظار داری؟! مه می‌خواهم در کانکور درجه بگیرم.» دو روز پس از آن، انفجاری در یکی از صنف‌های هشت‌صد نفری مرکز آموزشی موعود که راحله نیز در آن درس می‌خواند، رخ می‌دهد. در این انفجار، دست‌کم ۸۴ نفر کشته و ۷۶ نفر دیگر زخمی می‌شوند.

حمیدالله رفیع، برادر راحله

رفیع پس از این‌که شنید در کورس موعود انفجار شده، سراسیمه به خانه زنگ زد و پرسید: «راحله کجاست؟» گفتند: «راحله کورس رفته است.» دلهره‌ای، داشت سراسر بدنش را فرامی‌گرفت؛ دهانش خشکیده بود؛ بدنش می‌لرزید؛ احساس می‌کرد قلبش سرد شده و سینه‌اش در آتش ملایم دلهره، گرم می‌سوزد. رفیع هنوز آرزو می‌کرد انفجار قدرت‌مندی نبوده باشد. به راننده‌ گفت: «مستقیم طرف کورس موعود برو.»
رفیع خواست وارد کوچه‌ای شود که مرکز آموزشی موعود در آن بود؛ اما نیروهای امنیتی به او و دیگران اجازه ندادند و گفتند که شهدا و زخمی‌ها را به شفاخانه‌ها انتقال داده‌اند. چشم‌های وحشت‌زده‌ی رفیع به مادری با پاهای برهنه افتاد که مدام ناله و فریاد می‌کرد: «دخترم کجاست؟»
رفیع، خودفراموش‌کرده‌ای شده بود که نمی‌دانست چه‌کار کند. تمام امیدش این بود که راحله در انفجار آسیبی ندیده باشد. نخستین‌کاری که رفیع با دوستان و اقارب نزدیکش انجام دادند، رفتن به شفاخانه‌ها بود.
وقتی در شفاخانه‌ها پا می‌گذاشتی، کسانی را می‌دیدی که هر کدام با چشم‌های سرخ‌شده از گریه و جگر‌های خون‌شده، این‌طرف و آن‌طرف می‌گردند. کسانی هم بودند که آه می‌کشیدند و فریاد برمی‌آوردند.
در شفاخانه‌ی استقلال؛ مکانی که رفیع مجبور می‌شود تکه‌های بدن‌های قربانیان را بشوید؛ تا قابل شناخت شوند، جسد‌ها هیچ‌کدام سالم و قابل شناخت نبودند. تنی، سر نداشت؛ سری، تن نداشت؛ پنجه‌ای روشن نبود از کدام دست افتاده است و… . رفیع که تا پیش از این، از دیدن جسد وحشت‌ می‌کرد، در میان تکه‌پاره‌‌های بدن شاگردان مرکز آموزشی موعود، دنبال خواهرش می‌گشت. سرش‌ از درد می‌ترکید؛ قلبش گاهی تند و گاهی کند می‌زد؛ جگرش می‌سوخت. در شفاخانه‌ی استقلال ده‌ها تکه‌ی بدن را زیر و رو کرد؛ اما هیچ‌کدام نشانی از راحله نداشت.
رفیع از شفاخانه که بیرون می‌شود، عرق سرد بر پیشانی‌اش خانه‌ بسته است. آن‌را با آستین خود پاک‌ می‌کند. امید او به زنده‌‌ماندن راحله بیش‌تر شده است. تنها جایی را که آن‌ها ندیده است، طب عدلی است.
خیلی سریع خود را به طب عدلی می‌رساند. در آن‌جا متوجه ساعتی می‌شود که در مچ یکی از جسد‌ها است؛ با خود می‌گوید، این ساعت مال راحله است! دقیق‌تر که نگاه می‌کند، حدسش به واقعیت نزدیک‌تر می‌شود؛ لباسی که بر تن آن جسد است نیز از راحله است.
ادامه دارد…