حالش خوب نیست، روی تخت شفاخانه به نفس نفس افتاده است؛ اما ذهنش با سماجت او را به زندگی میکشاند.
شکریه هر بار که به نفس نفس میافتاد، مرگ را به خود نزدیکتر حس میکرد و به این فکر میافتاد که شاید تا دقیقهای دیگر، آخرین نفسش را در بیاورد.
شکریه از این که خود را به مرگ نزدیک یافته بود، میترسید. او نمیخواست بمیرد. برای فرار از ترسی که او را روی تخت زیر گرفته بود؛ میخواست جیغ بکشد؛ اما توانی برایش نمانده بود تا دهن باز کند.
بدنش کرخت و بیحرکت شده بود؛ چند بار خواست از روی تخت بلند شود؛ اما نتوانستن بود که مثل مشت محکمی او را دوباره به تخت میکوفت.
داوود و ابولفضل- دو همصنفی شکریه- نیز، روی تخت شفاخانهی علیآباد فریاد میکشیدند؛ فریادهای نزدیک مردن و جیغ اندوه جانکندن. با شنیدن این فریادها، شکریه به یاد دختری میافتاد که با سر و صورت خونآلود در برار چشمانش جان داد؛ به یاد سرهای بیتن، تکههای گوشت، دستهای جدا افتاده و مغزهای همصنفانش که روی صنف خورد شده بودند، میافتاد. این تصویرها پشت سرهم در ذهنش رژه میرفتند.
شکریه با دوستش- سیما -، تنها یک هفته پیش از انفجا مرکز آموزشی موعود، آنجا نامنویسی کرده بودند. آنها در صنف کنار هم مینشستند و گاهگاهی با هم شوخی میکردند. از شکریه در مورد خاطرههای خوشی که از روزهای صحتمندی و بودنش در مرکز آموزشی موعود دارد، می پرسم؛ با حسرتی که در چشمش برق میزند، میگوید:«د وقت درس ساجق میجویدیم؛ برای هم نقاشی میکردیم؛ شعر مینوشتیم و روسری دختران صف پیش روی را د چوکی بسته میکدیم.»
این شوخیها و خندههای شکریه و دوستش دیری دوام نمیکند؛ سرانجام انفجاری، این خوشیها را برای همیشه میبلعد.
پیش از انفجار شکریه برای تفریح بیرون رفته بود؛ اما افسردگیای که داشت او را دوباره به صنف میکشاند. با وارد شدن به صنف، چشمش به کوثر-دوستش- افتاد. لبخندی که کوثر به سویش زد، او را به سویش میکشاند؛ هنوز از دو چوکی نگذشته بود که موج وحشتناکی او را از جا بلند کرد و به روی صنف کوبید. انفجار به اندازهای پر قدرت بود که صدایش در دایرهی موج انفجار شنیده نشد؛ اما گوشهای شکریه به درد آمده بود.
شکریه که به زمین افتاد، نخست احساس کرد انفجار در صنف شان رخ داده است که او را تا سقف بلند کرده و به زمین میکوبد؛ اما وقتی اطرافش را دید، بیشتر وحشت کرد. دختری پیش رویش در حال جاندادن بود؛ دختری که آخرین قطرههای اشک از چشمش میریخت؛ اشکی که روشن نبود برای چه میریزد. شکر یه رویش را طرف دیگر چرخاند؛ تکههای بدن و سرهای جدا افتادهی همصنفانش را دید. تنها صدای را که شکریه میشنید فریادهای مرگ همصنفانش بود. «گوشایم سنگین شده بود؛ فکر میکدم که ای جیعها از چند کیلومتر دورتر میایه.»
شکریه میخواست تکانی به خود بدهد که متوجه شد پاهایش دیگر حرکت نمیکنند؛ پاهایی که حالا مثل دو تکهی اضافی به بدنش چسبیده بود. شکریه فکر کرد پاهایش قطع شده؛ اما دید که هنوز به بدنش وصل است. برای این که از سالمبودن دستش مطمئین شود؛ آن را تکانی داد؛ اما تکان بیتکان، حرکت بیحرکت. فکر کرد دستش قطع شده است؛ اما پس از چند لحظه فهمید که شکسته است. بدنش با خون و تکههای گوشت همصنفانش خونیتر شده بود؛ همصنفانی که تا چند دقیقهی پیش، به رویش لبخند میزدند.
نیمساعتی از انفجار میگذرد که مردم محل به کمک آنها رسیدند، شکریه نخستین فردی بود که به شفاخانه بردند. او را از کوچهی مرکزآموزشی موعود تا سرک عمومی، روی دست کشیدند؛ در همین مسیر تکههایی از گوشتو خون از بدن شکریه به زمین میافتاد. شکریه فکر میکرد این تکهها و خون از او است؛ اما تکههای بدن او نبود، تکههای بدن کسانی بودند که پارچهپارچه شده بودند؛ قطعههای بدن دوستان وهمصنفانش. شکریه آن پس از چاشت را با پاهای خود به مرکز آموزشی موعود آمده بود؛ با پاهایی که حالا-دو سال پس از حادثه- نمیتواند، شکریه را از گوشهای به گوشهای دیگر بکشاند.
شکریه میگوید:« بعد از آن روز بزرگترین آرزویم چند قدم راه رفتن شده؛ حتا تصور این روز برایم دشوار بود.»
شکریه میخواست طب بخواند. او قصد داشت تحصیلاتش را در بیرون از افغانستان به پایان برساند. او برای رسیدن به هدفش تلاش میکرد؛ او صنف یازدهم مکتب بود که در مرکز آموزشی موعود نامنویسی کرد؛ اما نفجار؛ این هیولای خرفت ناخوانده، درلحظه همه آرزوهای او و همصنفانش را بلعید.
شکریه به عکسهایش که نگاه میکند، آتش میگیرد. او در مکتب شان عضو گروه سرود مکتب بود و سرودهای معروف «دوست دارم این وطن را» و «مرا بلخی سمنگانی صدان کن» را با دوستانش اجرا کردند.
شکریه پس از آن حادثه، تا هنوز با شنیدن صدای انفجار و یا آژیر آمبولانس، به وحشت میافتد، دلش میلرزد و تمام صحنههایی که در مرکز آموزشی موعود، گذشته بود؛ پیش چشمش رژه میرود.
به نظر شکریه مقصر اصلی این حادثه که دستکم ۴۸نفر از همصنفانش را کشت، ۶۷نفر را زخمی کرد و خود شکریه را فلج کرد دولت است؛ چون دولت در تامین امینت این مرکز کوتاهی کرده است.
شکریه به کمک خییرین، به داکتران بیشماری مراجعه کرده است؛ اما او هنوز نمیتواند با پاهایش بیاستد. او میگوید، تا اکنون روند تداویاش به کمک دوستان و انسانهای خییر از سرتاسر جهان پیش رفته است و دولت، هیچگونه همکاری در این زمینه نکرده است. آخرین مرحلهی درمان او که امید صحتمند شدن پاهایش در آن میرفت؛ قرار بود در چین انجام شود؛ اما به دلیل مشکلات اقتصادی، شکریه نتوانست آنجا برود.
شکریه در حالی که به هیچ عنوان نمیخواهد طالبان، گروهای جنگجو و تروریستی را ببخشد؛ به صلح نیز امیدوار نیست و اگر روزی صلح بیاید؛ شکریه آن را تنها در پرتو تأمین عدالت، پذیرفتنی میداند. به نظر او: «صلح وقتی قشنگ است که عدالت تامین شود.» شکریه با آنکه به صلح امیدوار نیست؛ اما از دولت میخواهد در گفتوگوهای صلح با طالبان، قربانیان جنگ را در محور گفتوگوهایشان جای دهند و یکی از کرسیهای هیأت گفتوگوکنندهی صلح را به خانوادههای قربانیان و یا خود آسیبدیدگان اختصاص دهد.
شکریه از دولت میخواهد که در روند صلح با طالبان، حقوق زنان، قربانیان و دستآوردهای دو دهه گذشته را حفظ کند. او نمیخواهد این بار گروهی از مردم، قربانی صلح با طالبان شود.