طالبان آرزوها را می‌کشند

فاطمه حسن‌زاده
طالبان آرزوها را می‌کشند

در یکی از کوچه‌های شهر کابل، به عکس‌هایی بر می‌خورم که از دیوار فرسوده‌ای آویزان است؛ عکس‌هایی که راوی درد عمیقی ‌اند، دردی که هشت خانواده در قلعه‌چه‌ی‌ ناحیه‌ی هشتم شهر کابل، آن را زندگی می‌کنند.
در سمت پایینی، خمیده به راست دیوار، عکس دو برادر با پوشش شیک دیده می‌شود که کنارهم نشسته‌ اند. به گفته‌ی باشندگان محل، آن عکس از دو ورزش‌کار-عبدالصمد و عبدالستار- است که در گروه ملی پهلوانی، برای کشور مسابقه می‌دادند.
از باشندگان محل، سراغ عبدالصمد و عبدالستار را می‌گیرم، دیری نمی‌گذرد که جوانی با قد بلند و هیکل درشت، سوار بر موترسایکلی به سمتم آمد. او، خودش را عبدالصمد معرفی می‌کند.
سر حرف را باز می‌کنم و زمانی که از زندگی ‌اش می‌پرسم، گونه‌های استخوانی اش از اشک‌ تر می‌شود. آهی می‌کشد و می‌گوید: «طالبان آرزوها و امیدها را می‌کشند.»
عبدالصمد و برادرش عبدالستار، با شش جوان دیگر از قلعه‌چه‌ی شهر کابل، در ۲۸ اسد ۱۳۹۸، در عروسی میرویس- که در سالن «شهردُبی» برگزار شده-، اشتراک می‌کنند. آن‌ها به دور یک میز می‌نشینند و هم‌سو با مهمانان، به سکویی که در آن برخی از جوانان سرگرم رقص و شادی اند، خیره می‌شوند. همه ‌چیز به خوبی و خوشی پیش‌ می‌رفت که انفجاری ناگهانی، کابل را به لرزه می‌اندازد. انفجار در سالن عروسی شهر دبی؛ جایی‌ که عبدالصمد و عبدالستار، برای شادی میروس کف می‌زنند.

دیواری که به روی آن، تصاویر از قربانیان حمله بر سالن عروسی شهر دبی نصب شده است.

عبدالصمد در حالی که به نقطه‌‌ی نامعلومی چشم دوخته است، می‌گوید که سنگینی انفجار به اندازه‌ای بود که شیشه‌های خانه‌های یک کیلومتری اطراف آن، فرو ‌ریخت. درون سالن، تا چشم می‌دید، دود بود و پس از آن خون و تکه‌های بدن؛ بدن‌هایی که تا چند لحظه‌ی پیش می‌رقصدیند و شادی را مزه مزه می‌کردند.
عبدالصمد، در یک گوشه‌ی سالن، خودش را از میان چوکی‌ها و تکه‌های چوب و آهن، بیرون می‌کشد؛ با آن‌ که در شانه و پاهایش درد احساس می‌کند و سرش گیج می‌رود، به اطرافش نگاه می‌کند. کسی را نمی‌شناسد، کسی قابل شناخت نبود، همه‌جا خون بود و تکه‌های گوشت.
در کنار عبدالصمد، برادرش عبدالستار و هفت نفر از دوستانش، به زمین افتاده اند. برخی هم در میان خون، دست‌و پا می‌زنند، از شا‌ه‌رگ کسی خون می‌جهد و…. عبدالصمد، دستش را در جایی‌که خون بیرون می‌زند، می‌گیرد و متوجه می‌شود که برادرش، عبدالستار است.
عبدالصمد، در حالی‌که بغض گلویش را می‌فشارد، می‌گوید: «لالایم؛ کسی که در پیش چیمایم کلان شده بود، نشناختم.» او، بغضش را می‌خورد و به حرف‌هایش ادامه می‌دهد: «یکی از دوستایم، مغزش از کاسه‌ی سر بیرون ریخته بود، دومی صورتش خوردو‌خمیر شده بود، سومی بدنش تکه‌‌وپاره شده بود، ….»
عبدالصمد، نمی‌تواند همه‌ی آن‌ها را کمک کند؛ این ناتوانی مبدل به حسرتی شده است که حالا با آن زندگی می‌کند. «حسرتش به دلم ماند که نتانستم همگی را کمک کنم؛ مگم تانستم لالایم را که از گلو خون‌ریزی می‌کد به شانه انداخته و از هوتل بیرونش کنم.»
عبدالصمد برادر پهلوانش را از هوتل بیرون می‌کند و لحظه‌ای منتظر موتر و یا آمبولانس می‌ماند؛ اما موتر و امبولانس، یافت نمی‌شود. عبدالصمد از ناچاری با موترسایکل، برادرش را به شفاخانه‌ی مولاعلی می‌رساند. «در شفاخانه، داکترها نبود، ده دقیقه دنبال داکترها دویدم و به سختی چند داکتر را به اتاق عاجل آوردم»

موترسایکلی که با آن جسد عبدالستار را به شفاخانه انتقال داده اند.

طولی نمی‌کشد که شمار زخمیان در شفاخانه‌ی مولاعلی بیش‌تر می‌شوند. عبدالصمد گاهی در پیش در اتاق عاجل و گاهی ‌هم به زخمی‌ها رسیدگی می‌کند. شمار زخمیان زیاد است و عبدالصمد نمی‌داند، زودتر به کدام یک رسیدگی کند. «زیادیش اندوالایم بودن؛ اما پرسونل کافی برای رسیدگی به آن‌ها نبود. چند بار گفتم که کمی تجهیزات در اختیار ما بگذارین، خود ما خون‌ریزی شان را بند می‌کنیم؛ اما هیچ‌کسی گپ ما را نمی‌شنید.»
دقیقه‌ها می‌گذرد؛ عبدالصمد با ترس و نگرانی پشت در اتاق عمل می‌ایستد. طولی نمی‌کشد که دروازه‌ی اتاق عاجل باز می‌شود و یک داکتر و چند پرستار، بیرون می‌آیند. عبدالصمد ‌سوی داکتر می‌دود و شتاب‌زده می‌پرسد: «داکتر صاحب، برادرم خوب شد؟» داکتر پس از مکث کوتاهی می‌گوید: «والا ما دیگه کاری نمی‌تانیم، نمیشه، برادرت زنده ماند.»

کلمات رک و پوست‌کنده‌ی داکتر، وجود عبدالصمد پهلوان را می‌لرزاند. او پس از شنیدن خبر مرگ برادر پهلوانش، دستانش را در موهایش فرو می‌برد و چند‌بار درد از دست‌ دادن برادر را بلند فریاد می‌کشد: «نه! نه! تو نمی‌تانی همین‌طوری بروی!»
جسد عبدالستار را به قلعه‌چه‌ی شهرنو می‌آورند، تا صبح آن‌شب، هفت جسد را در مسجد سیدالشهدای قلعه‌چه، برای شستن و خاک‌کردن گرد می‌آورند. عبدالصمد با اندوهی که دارد سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «عبدالستار برادرم بود، مگم دیگرایش هم از او کمی نداشتن. ما باهم کلان شده بودیم و همیشه باهم رفت‌و آمد داشتیم.»
از مادرش می‌پرسم و این‌که چگونه باخبر شد. عبدالصمد، دیگر جلوی اشک‌هایش را نمی‌گیرد و بغضش را می‌ترکاند. پس از دقیقه‌ای می‌گوید: «هیچ کس جرأت نمی‌کد، خبر مرگ برادرم را به مادرم بگوید.»
مادر آن‌ها، شب تا صبح پلک روی هم نمی‌گذارد. دلش گواهی بد می‌داد؛ اما خبری از پسرانش نبود. ساعت هشت صبح، عبدالصمد چاره‌ای نمی‌بیند و برای گفتن خبر مرگ برادر به مادرش، به خانه می‌رود. مادر با دیدن لباس خونی عبدالصمد، درجا ‌می‌ایستد. عبدالصمد می‌گوید: «مادرم نزدیک بود زهرترک شود.»
عبدالصمد، گردن مادرش را در آغوش می‌گیرد و به نرمی می‌گوید: «مادر! لالایم دیشو در عروسی کشته شده.» با شنیدن این خبر، مادر عبدالصمد در آغوش پسر از هوش می‌رود.
پهلوان عبدالستار، مانند برادرش عبدالصمد، عضو تیم ملی پهلوانی کشور بود. او، در یک حمله‌ی تروریستی بر سالن عروسی شهردبی، همراه با شش نفر از دوستانش کشته شد. در آن حمله، نزدیک به صد تن جان باختند و ده‌ها تن، زخمی شدند. عبدالصمد در حالی‌که به طرف عکس خود و برادرش بر دیوار، نگاه می‌کند، با چهره‌ای که از آن اندوه و ماتم می‌بارد می‌گوید: «کی باورش می‌شد، این آخرین عکسی که با موبایل عبدالستار گرفته شده، عکس فاتحه ‌اش هم باشه».
