تراژدی‌ پس از شادی؛ زینب چگونه کشته شد؟

روح‌الله طاهری
تراژدی‌ پس از شادی؛ زینب چگونه کشته شد؟

کابل شب‌های زیبایی دارد. نورافکن‌های جوراجورِ سالن‌های عروسی، شب‌های این شهر را دل‌نشین‌تر کرده است. درون این شهر اما، قصه‌های متفاوتی دارد؛ قصه‌هایی که با غصه‌های پدران و مادران هم‌راه است. آمده‌ام تا به پای قصه‌ی خانواده‌‌ای بنشینم که در یکی از همین شب‌ها، غصه‌‌ای بر زندگی‌شان غلبه کرده که تا ابد دامن شان را رها نمی‌کند.

نادرعلی، پدر این خانواده‌، پیرمردی است که یک عمر با مشکل‌های گوناگون روزگار کمر داده؛ اما اکنون از دست‌رفتن دختر جوانش، کمرش را شکسته است. او، از دخترش- زینب- می‌گوید؛ از دختری که با چهره‌ی بشاش به عروسی دوستش می‌رود؛ اما با صورت پژمرده در تابوت به خانه‌ بر می‌گردد.

نادرعلی، پدر زینب عبداللهی.

زینب عبداللهی، دوستش و دو خواهرش هم‌راه با چهار کودک ساعت نه و نیم پنج‌شنبه‌شب- ۲۳ جدی-، از تالار عروسی احمدیان در دشت‌ برچی، بیرون می‌شوند. همگی با موتری به سمت خانه‌ی زینب که در منطقه‌ی عباس‌قلی دارالمان است، حرکت می‌کنند.

شب است و جاده با تلالوی نورافکن‌ها آراسته. زینب و هم‌راهانش در موتر شاد و خوشحالند. رد پای شادی و سرور بر چهره‌های‌شان دیده می‌شود. این خوشحالی اما، دیری دوام نمی‌کند. طعم شیرین عروسی به کام دوست و خواهران زینب تلخ می‌شود. شادی‌ها تبدیل به درد و اندوه‌ی می‌شود که اکنون بغض آن، گلوی نادرعلی را می‌فشارد و نمی‌گذارد جمله‌هایش را به پایان برساند. نادرعلی،  به محمدسمیع، دامادش اشاره می‌کند که رشته‌ی صحبت را به دست بگیرد.

محمدسمیع، شوهر خواهر زینب

محمدسمیع، شوهر خواهر زینب و راننده‌ی است که زینب و شش همراه‌اش را از محفل عروسی به سمت خانه می‌برد. او، می‌گوید که با اشاره‌ی طالبان در منطقه‌ی گولایی مهتاب‌قلعه‌ی دشت برچی، توقف می‌کند. به گفته‌ی او، طالبان، موترش را بازرسی کرده و اجازه می‌دهد که حرکت کند؛ اما چند متر دور نمی‌شود که طالبی موترش را به رگبار می‌بندد.

اینگونه است که با حرکت انگشت دست طالب، چراغ زندگی زینب برای همیشه خاموش می‌شود. به گفته‌ی محمدسمیع، گلوله‌ها مستقیم قلب زینب را پاره می‌کند؛ اما مرمی به دیگر سرنشینان موتر که زنان و کودکان بوده اند، برخورد نمی‌کند. او، می‌افزاید: «اگر یک بلیست پایین‌تر به تانک تیل موتر اصابت می‌کرد، همه‌ی ما مرده بودیم.» اکنون که ۳۲ ساعت از آن رویداد می‌گذرد، سرنشینان موتر در شوک به‌سر می‌برند و نمی‌دانند چگونه این اندوه کلان را هضم کنند. به گفته‌ی نزدیکان نادرعلی، یک خواهر زینب در شفاخانه بستر است و مادرش نیز هر از گاهی بی‌هوش می‌شود.

قصه این‌جا ختم نمی‌شود. در همان لحظه، افرادی طالبان، شلیک بر موتر را انکار می‌کنند. محمد سمیع، می‌گوید که پس از دیدن زینب، از موتر پیاده شده و به سوی افراد طالبان می‌رود. « موتر را در جا ایستاد کدم و دویدم به سوی طالبان و گفتم که فیر کردی و نفر را کشتی. آن‌ها مرا تیلا کدن و مه در شیشه عقب موترم خوردم، شیشه شکست. آن‌ها می‌گفتند که ای خودش ضعف کرده، چون ما هوایی فیر کردیم.»

قرار بر این می‌شود که محمدسمیع زینب را به شفاخانه ببرد و افراد طالبان به دنبال شان بروند. «وقتی که به شفاخانه محمدعلی جناح رسیدیم، افراد طالبان نیامده بود.» شفاخانه‌ی محمدعلی جناح، کشته‌شدن زینب را تأیید می‌کند و به حوزه‌ی ششم طالبان خبر می‌دهد. به گفته‎‌ی سمیع، چند لحظه بعد، افراد طالبان بر دو لینجر از حوزه‌ی ششم به شفاخانه می‌رسند و می‌گویند که گولایی مهتاب قلعه ساحه‌ی مسوولیت آن‌ها نیست. افراد طالبان هم‌راه با محمدسمیع در ساحه می‌روند و می‌بینند که هیچ ایست بازرسی‌ای در آن‌جا وجود ندارد!‌ افراد طالبان ساحه را ترک کرده بودند.

طالبانی که محمدسمیع را همراهی می‌کردند، پس از گواهی شاهدان تأیید می‌کنند که افراد حوزه‌ی سیزدهم طالبان بر آن‌ها-زنان و کودکان-، «اشتباهی» شلیک کرده اند؛ اما وزارت داخله‌ی طالبان تا هنوز چیزی در این مورد نگفته است.

عبدالمجید بشریار، نامزد زینب عبداللهی

این پایان ماجرا نیست. مرگ هر انسان، زندگی افراد دیگری را نیز تباه می‌کند. زینب تنها خواهر و دختر کسی نبوده؛ بلکه نامزدی هم داشته است. عبدالمجید بشریار پنج ماه پیش با زینب وعده می‌سپارد که باقی عمرش را با او سپری کند؛ اما او اکنون مجبور است برای همیشه اندوه نبود زینب را زندگی کند. او و زینب مصمم بودند که تحصیلات‌شان را به سطح دکترا بلند ببرند. بشریار می‌گوید: «زمینه سازی کرده بودیم که برای خواندن ماستری به خارج از کشور برویم؛ اما چه شد!؟»

زینب عبداللهی، کارمند بانک فنیکا و دانش‌آموخته‌ی اقتصاد بود. او، تنها نان‌آور خانه و یگانه امید مادر و پدر پیرش بود. نادرعلی- پدر زینب-، خواهان قصاص عاملان قتل دخترش است و اما نمی‌داند باقی عمرش را چگونه بدون زینب به‌سر کند. خواستم با مادر زینب نیز صحبت کنم؛ اما مادرش بی‌هوش بود.

علی‌اکبر خیرخواه هم‌کار گزارش‌گر بوده است.