شهری با «آدم‌های آشغالی» و «آشغال‌های دوست داشتنی

حسن ابراهیمی
شهری با «آدم‌های آشغالی» و «آشغال‌های دوست داشتنی

چند روزی است ویدیویی در فضای مجازی دست به دست می‌شود که دو جوان ایرانی، یکی در حال فیلم گرفتن قاه قاه می‌خندد و دیگری با پوزخندی بر لب، آهسته خودش را به پشت سر کودکی می‌رساند که سرش را داخل سطل بزرگ زباله فرو برده است. ناگهان جوان از پای کودک گرفته و او را داخل سطل زباله می‌اندازد. کاربران بسیاری نوشته ‌اند که کودک کار داخل زباله‌دانی، افغانستانی است. در ویدیو فقر عجیبی موج می‌زند؛ فقر مالی و نداری کودک کار و فقر فرهنگی و آگاهی جوانانی که برای تفریح، انسانیت، فرهنگ، تمدن و هرچه ادعای بزرگی ایران است را یک‌جا به داخل سطل زباله سقوط می‌دهد. وضع کودک که مشخص است، کودکی که کودکی‌اش را فقر و فشارهای روزگار از او دزدیده است، انگار او به زور خودش را به گردن زندگی آویزان کرده تا با تحمل تحقیر، ستم و ظلم نفسی بکشد و لقمه‌ای  بخورد، حتا اگر آن لقمه‌ی لعنتی در داخل سطل‌های زباله باشد. برای همین بوجی رنگ و رو رفته‌ای را بر پشت انداخته و با لباس‌های چرکین و سیاه، سر در سطل‌های زباله فرو برده است تا شاید نیم لقمه‌ی اضافی از ملتی که خود دچار هزار نوع فقر است، گیر بیاورد و زنده بماند.

چنین کودکان که به آن‌ها کودکان کار می‌گویند، نه کودکان بدبخت، در خیابان‌های تهران به وفور دیده می‌شوند که مشغول گشت‌زنی استند تا آشغال‌های دوست‌داشتنی را خوشه‌چینی کنند.

آشغال‌هایی که برای کودکان کار دوست‌داشتنی و عزیز است. دنیای این کودکان همین آشغال‌ها است تا در نکبت زندگی و سختی نفس کشیدن، در سرمای کشنده‌ی ماه آخر خزان، از صبح تا شب سر شان را درون سطل‌های آشغال فرو برده و بوی مشمئز‌کننده‌ی سطل‌ها، زندگی و آدم‌هایی که بدتر از سطل آشغال اند را تحمل کنند. کار این کودکان که جرم شان فقر است، خوشه‌چینی است. در روان‌شناسی کار، هر کسی حق دارد، دنیا را در قواره‌ی کارش ببیند. برای همین، کودکان کار در ایران وقتی با چنین برخوردهایی روبه‌رو می‌شوند، حق دارند اگر تمام جامعه‌ی بشری و انسانی را به شکل آشغال گندیده ببینند.

فیلم گرفتن و خنده‌ی این دو جوان، آن قدر باید در شبکه‌های اجتماعی دست به دست شود تا همه‌ی عالم و آدم بفهمند که تا هنوز در خیابان‌های تهران، این دست آدم‌های آشغال وجود دارند و نفس می‌کشند.

من خودم در ایران مهاجر بودم و به یاد دارم که از کودکی تا جوانی‌ام را با زخم زبان چنین آدم‌های آشغالی بزرگ شدم. راستش از کودکی تا زمانی که ۱۸ساله شدم و از ایران به افغانستان آمدم، شهرهای قزوین و تهران که در نزدیکی هم است، پر بود از این آدم‌های آشغالی که تصور شان این بود: «به هم‌دیگر خندیدن، لذت بیشتری دارد تا باهم خندیدن.»

تصور کنید در همین ویدیوی چندثانیه‌ای به جای این که آن پسر جوان ایرانی آن کودک کار بی‌زبان را به دورن سطل زباله می‌انداخت، او را نوازش می‌کرد، آن وقت صدای‌ قاه قاه هر دو جوان چقدر می‌توانست لذت‌بخش‌تر از ویدیوی حال حاضری باشد که در بین کاربران شبکه‌های اجتماعی دست به دست می‌شود و با هر بار نشر آن، به جای خوشی، موجب خشم و کینه‌ی فراوان می‌شود که با هر بار اتفاق افتادن آن، این خشم‌ها و کینه‌ها بر روی هم تلمبار می‌شود تا روزی به یک خشم و کینه‌ی همه‌گیر و عمومی در بین انسان‌ها و ملت‌ها شود.

در بیشتر بازنشرهای این ویدیو در فضای مجازی، از طریق کاربران افغانستانی تأکید شده است که کودک کار افغان به دست یک جوان ایرانی، به داخل سطل زباله‌ی شهرداری انداخته و اسباب خنده‌ی آن دو جوان ایرانی می‌شود.

حالا اگر کلمه‌ی افغانستانی و ایرانی را از این رخداد حذف کنیم، ماجرا آیا تفاوت می‌کرد: «یک کودک کار، در سخت‌ترین شرایط تَن به این داده است که برای زنده ماندن در سرمای امسال به دل خیابان‌های تهران بزند و با جمع‌آوری آشغال، توسط دو جوان ایرانی تحقیر، آزار و اذیت می‌شود. آیا باز هم ویدیوی این رخداد، چندین هزار بار در شبکه‌های اجتماعی  دست به دست می‌شد؟»

چه فکر می‌کنید؟ من در این رخداد هویت افغانستانی و ایرانی را برداشتم. به نظر تان هنوز هم آن کاربران قبلی به این رخداد فعلی چنان احساساتی و خشم‌گین واکنش نشان می‌دهند که به روایت اول دادند؟ قضاوت بر عهده‌ی خود تان.

من تنها کاری که کردم این بود، در روایت اول، هویت انسانی گم بود و همه به دنبال کلمه‌ی افغانستانی و ایرانی بودند تا بتوان کسی را مقصر شمرد؛ اما در روایت دوم دو هویت را حذف کردم و هویت اصلی که انسانیت است را به چالش کشیدم، همین.

در پایان، شاید با خواندن تیتر و سطرهای پایانی متن، مرا متهم به ضد و نقیض نویسی کنید؛ اما تجربه‌ی زندگی کودکانه در مهاجرت و به خصوص در ایران هم‌خوانی عجیبی با تیتر این نوشته دارد.

من کودک افغانستانی بودم که خانواده‌ام شرایط اقتصادی مناسبی نداشت. آن زمان هیچ مهاجر افغانستانی از اقتصاد خوبی برخوردار نبود. من کودک ده یا ۱۲‌ساله بودم و باید در سه ماه رخصتی مکاتب، در زمین‌های کشاورزی کار  و یا در خیابان‌های شهر دست‎‌فروشی می‌کردم. برای من، سه ماه رخصتی یعنی، باید حواسم جمع باشد، به آدم‌های آشغالی که عشق شان کودک و مهاجرآزاری بود، بر نخورم.