(یادداشتی بر کتابِ «کوچه بازاریها» نوشتهی خادمحسین کریمی)
نویسنده: غلامسخی حلامیس
«هر آن چه سخت و استوار است، دود میشود و به هوا میرود. هر آن چه مقدس است، دنیوی میگردد.» (مانیفیست حزب کمونیست، ص ۴۰)
«کوچه بازاریها؛ از چشمه به چرخاب»، کتابی است از خادمحسین کریمی. این کتاب، روایتی است از چگونگیِ ظهورِ داعش در جنوب و شرقِ افغانستان، جنبشِ تبسم و تظاهرات بیستمِ عقرب ۱۳۹۴ در برابر ارگ ریاستجمهوری و در فرجام جنبش روشنایی، انفجار در دهمزنگ و اتفاقاتی که بر حولِ این حرکتِ بیبدیلِ مدنی شکل گرفت و نه تنها جامعهی هزاره بلکه تمامِ مردم افغانستان را تکان داد. آن هایی که در شامگاهِ بیستم عقرب از یکی از دروازههایِ ارگ گذشتند و واردِ محوطهی ادارهی امور ریاستجمهوری شدند؛ حکایت از ظهورِ نسلی در جامعهی هزاره میکردند که دیگر نمیخواهند مانند پدرانِ شان در جغرافیایِ ستم و سکوتِ هزارستان زندگی کنند و ریسمانِ رنج تاریخیای را، که شانههایِ اجدادِ آنها را زخمی ساخته است، به دوش بکشند. این نسل خواستارِ پایان دادن به «تاریخ ستم» بودند.
کتابِ «کوچه بازاریها»، در چهار فصل نوشته شده است. فصلِ اول، تحت عنوانِ «اتحاد خونین» به پیدایشِ داعش پرداخته و جنگها و جنایاتِ این گروه را به بررسی گرفته و در نهایت یک جمعبندی درخور تأمل از کارنامهی داعش در ولایاتِ زابل و ننگرهار به دست داده است. این که، چگونه «مهمانها تیغ میکشند» و خانه به دوشان به «مارهای درونِ آستین» مبدل میشوند. فصل دوم، «کوچه بازاریها» عنوان گرفته است، که در واقع نامِ خودِ کتاب نیز است. در این فصل، از «آمدن به خیابان» و فرو رفتن «در کامِ ارگ» سخن رفته و یک تصویر نسبتا جامع از «جنبش تبسم» ترسیم شده که در جای خود میتواند جزو روایات دست اول از یک حرکتِ درخشانِ مدنی به حساب آید. فصل سوم، به یک «خیانت بزرگ» اختصاص یافته و این خیانتِ نابخشودنی را از زمانِ نطفه بستنِ آن تا نخستین روزهایِ شکلگیری جنبش روشنایی مورد پردازش قرار داده است. فصل چهارم، به صورتِ مستقیم روی «جنبش روشنایی» تمرکز کرده و از تولدِ این جنبش در مسجد باقرالعلوم تا واپسین روزهای حیات نیمبندِ آن به تحریر در آمده است.
خادمحسین کریمی، کتابش را «به ساکنان اچین که پامال داعش شدند و مادرانی که فرزندان شان در دهمزنگ، تکه-تکه شدند»، اهدا کرده است. به پندارِ من، خوانندهی کنجکاو وقتی که در بدو امر و برای بارِ نخست کتاب را باز میکند و با این جملات روبهرو میشود، میفهمد که این کتاب «روایت فاجعه» است و خاطرات کسانی را بیان میکند، که در اچین و دهمزنگ دود شدند و به هوا رفتند.
اگر کمی دقت کنیم، همخوانی عجیبی میانِ آن چه بر سر ساکنان اچین آمد و آن چه در دهمزنگ رخ داد، وجود دارد. نه تنها عامل این دو جنایت، یک گروه بوده است؛ بلکه در نوعیت واقعه نیز سنخیت وجود دارد. «دو جنگجوی داعش از دو سوی صف نشستهی گروگانها، فتیلهی متصل به بمبها را روشن کردند و بیدرنگ پا به فرار گذاشتند. وقتی آتش به بمبها رسید، تکههای بدن قربانیانی که فرصت آخرین تلاشهای غریزی پیش از مرگ را نداشتند، به هوا برخاست و تپهی مه آلود، درون نعرههای تکبیر جنگجویان مخوفترین نیروی تروریستی جهان فرو رفت…» (کوچه بازاری ها، ص۳۶). «ناگهان انفجاری مهیب و کر کننده، میدان را در هم کوبید. موج انفجار، مرا با صورت به زمین زد… سرم را از زمین برداشتم و به محل انفجار نگاه کردم که کنار موتر حامل بلندگو رخ داده بود. کف خیابان را مجروح و کشته گرفته بود. همه در حال فرار بودند… نخستین احساس هشیارانهای که به من دست داد، ویرانی ذهنی ناشی از یک فاجعه بود. ذهنم با ابعاد اتفاقی که رخ داده بود، درگیر شد. سنگینی مسؤولیت ناشی از آن اتفاق را حس کردم. احساس کردم از یک بلندای باشکوه، به قعر یک حفرهی ترسناک سقوط کرده ایم…» (همان، ص۵۴۶-۵۴۷)
دو نقلِ قول بالا از دو فاجعهای است که در دو مکانِ جغرافیایی متفاوت رخ داده است. اولی در اچینِ ننگرهار و دومی در دهمزنگِ کابل. حتا می توان میانِ رخداد سومی که، در بارهی آن نیز در این کتاب حرف زده شده، با دو حادثهی فوق رابطه برقرار کرد: جنبش تبسم. کریمی مینویسد: «خشم بزرگ صبح جایش را به استیصال حزنانگیز شامگاه داده بود… حوالی ساعت دوازده و نیم شب، چند معترض خسته در دل تاریکی، سرما و نمنم باران عقرب، زیر نگاههای سنگین و آمادهباش نیروهای امنیتی که اطراف ارگ ریاستجمهوری را تا شعاع چند صد متر، در چند لایه محاصره کرده بودند، ده افغانان را به مقصد غرب کابل ترک کردند. آنها به هر دلیلی، نخواسته بودند با موترهای وزارت دفاع به دشت برچی برگردند. «پیاده آمده بودند، پیاده میرفتند.»…» (همان، ص۲۱۱) دلیل اصلی برگشت معترضان از ارگ، اظهاراتِ شوکآور و «بیش از اندازه غیر منتظرهی» محمد محقق بود که در حضور رییسجمهوری و رییس اجرائیهی حکومت وحدت ملی، به تجمع اعتراضی بیستم عقرب حمله کرد و بخش بزرگی از معترضان را «کوچه بازاریهایی خواند که بدون در نظرداشت مصالح مملکت و قوم، شعار ارگ و مرگ سر میدادند.» (همان، ص۱۹۶) این حرفها، یک حرکت بینظیر را از آسمان به زمین زد و توجیه خوبی برای سرکوبِ اعتراضکنندگان فراهم کرد. محقق در حقیقت مانند یک «موهبتِ الهی»، برای کمک به سوی مردی شتافت که تا پیش از سخنرانی او «به دلیل اضطراب و ترسی ناشی از فشار اعتراض دست کم نیم میلیون شهروند کابل، با زحمت میتوانست آب گلویش را فرو ببرد.» (همان، ص۱۹۷)
تظاهراتِ بیستم عقرب، صحنه را به قدری برای اشرفغنی احمدزی، تنگ ساخته بود که به روایت برخی از منابع، او بنای فرار از ارگ را گذاشته بود و نمیخواست با سیل خروشانی مواجه شود که از غرب کابل جاری شده بود و میرفت تا دیوارهای ضخیمِ «بیکفایتی، تبعیض، تعصب و عدم مسؤولیت در مدیریت قدرت سیاسی» را فرو ریزاند. کتاب کوچه بازاریها این لحظات تاریخی را که بدونِ تردید نه تنها در تاریخ سیاسی افغانستان، بل که در تمام ممالک خاورمیانه و حتا کشورهای جهان اول کمتر میتوان نظیر آن را یافت، چنین روایت میکند: «پس از عبور نخستین صف معترضان از دروازهی ادارهی امور ریاستجمهوری، رییسجمهوری آماده میشد که ارگ را به مقصد میدان هوایی بگرام یا کندهار ترک کند. دو چرخبال در محوطهی ارگ، آمادهی پرواز و خارج کردن رییس جمهوری از ارگ بود. اشرفغنی احمدزی، دقایقی قبل، یک پیام ویدیویی را در وضعیت روحی مضطربی خطاب به معترضان ثبت کرده بود. در هنگامهی آمادگی رییسجمهوری برای خروج از ارگ، داکتر عبدالله به همراه سرور دانش و محمد محقق به دفتر او وارد شدند. عبدالله از رییسجمهوری خواست که از ارگ خارج نشود؛ زیرا به باور او، با خروجش از ارگ، همه چیز حکومت وحدت ملی به پایان میرسید.
غنی احمدزی گفت که هزاران نفر از معترضان در حال عبور از دیوارهای ارگ استند و ممکن نیست که محافظان ریاستجمهوری، همهی معترضان را بکشند. عبدالله گفت که اتفاق خاصی رخ نداده است. «مردم راهپیمایی کرده اند و میشود با نمایندگان معترضان گفتوگو کرد. فرار راه حل نیست.» اشرفغنی، عبدالله، دانش و محقق با هم مشورت کردند و در مورد طرح گفتوگو با نمایندگان معترضان به توافق رسیدند. محقق و دانش مأمور شدند که با معترضان تماس بگیرند و از آنها بخواهند هیأتی از نمایندگان خود را برای گفتوگو با مقامهای حکومت به ارگ بفرستند.» (همان، صص۱۸۱-۱۸۲)
رخدادهایی مثل جنبش تبسم و جنبش روشنایی از قبل پیشبینی نشده بود. کسی نمیدانست که فرزندان مردان و زنانی که روزگاری یکی از وحشتناکترین قتل عامهای تاریخ بشر را از سر گذرانده بودند؛ در «شهر کابل» و در قلب پایتخت با تجمع میلیونی، دنیا را در حیرت فرو میبرند. «بسیج اجتماعی گستردهی هزارهها برای آموزش» بالاخره نتیجه داده بود. هزاران جوان تحصیلیافته و فارغ از مکتب و دانشگاه در سالهای ۱۳۹۴ و ۱۳۹۵ غرب پایتخت را که به حومهی فاقد ابتداییترین امکانات زندگی شهری میماند، به بستر شکلگیری جنبشهای اجتماعی مبدل ساختند. این نسل پدیدههای سیاسی و اجتماعی را با رویکرد جدیدی به تحلیل میگرفتند که هیچ ربطی به سنتهای کهنه و تاریخ گذشتهی افغانی نداشت. آنها افلاطون، فوکو، روسو، مکتب انتقادی فرانکفورت و… را خوانده بودند. از انقلاب کبیر فرانسه آگاهی داشتند. با زندگی و آثار گاندی، مارتین لوترکینگ، نیلسون ماندلا، فرانتس فانون، ژان پل سارتر، هربرت مارکوزه و… آشنا بودند. میخواستند، فلک را سقف بشکافند و طرح نو در اندازند. بزرگترین مشکل دستاندرکارانِ این دو جنبش مدنی نیز شاید همین باشد، که آنها زبان نسل پیش از خود را نمیفهمیدند. این شکاف زبانی، رفته رفته به شکاف بین دو نسل انجامید و نسل کهنه و نو را در برابر یکدیگر قرار داد. این جدال بین دو نسل، در واقعیت امر آفتی بود که ریشههای هر دو جنبش اجتماعی را خشکاند و بازی را به نفع نسل کهنه تغییر داد. نسل جدید هزاره، ظاهرا شکست خوردند و میدان را برای نمایندگان نسل قبل از خود خالی کردند.
تظاهرات میلیونی ۲۷ ثور سال ۱۳۹۵ که با کانتینرگذاری در میدان دهمزنگ متوقف شده بود و سخنرانان از آنجا خواستها و مطالبات جنبش روشنایی را بیان کرده بودند، به این جنبش مدنی اعتماد به نفس فوقالعادهای بخشیده بود. در آن روزها، کمتر کسی پیدا میشد، که به پذیرش قطعی «مطالبات جنبش روشنایی» باور نداشته باشد. جامعهی هزاره شاهدِ جوشش موج عظیم اعتراض در درون خود بود. جنبش روشنایی تقریبا همه را در یک جبهه متحد ساخته بود. این اتحادِ بیسابقه اما دیری نپایید که به تقابلِ آزاردهنده و آمیخته با دشنام و بدگویی انجامید و یکی از فرصتهای تاریخی مردم هزاره را به بادِ فنا سپرد. یکی از دلایلی که جنبش روشنایی را به خاک سیاه نشانید، متکی بودنِ آن بر بالِ احساسات جمعی بود. اگر جنبش روشنایی را «جنبش احساسات» نام بدهیم، سخن به گزافه نگفته ایم؛ جنبشی که، عقلانیت و برخورد مبتنی بر محاسبهی سود و ضرر در آن راهی نداشت. به گونهی مثال، خادم حسین کریمی در کتابش آورده است: «سعادتی در پاسخ به سلطانی گفت: «این جنبشهای اجتماعی نه در چهارچوب نظریهی علم مینشیند و نه در چهارچوب عقل.» سلطانی گفت: «پس این چیست که نه با علم قابل بیان است و نه با عقل؟»… وقتی شما نه در چهارچوب علم و نه در چهارچوب عقل توضیح نمیدهید، ما عجالتا ابزار دیگری برای سنجش نداریم.» (همان، ص۵۱۲) آن چه را در این جا نقل کردیم، یک گفتوگوی کوتاه میان دو فرد است که ظاهرا به خواستهها و مطالبات جنبش روشنایی ایمان داشتند و برای جامهی عمل پوشانیدن بدان، از هیچ تلاش صادقانهای دریغ نکردند. احساسات، چشم مدیران این جنبش را کور کرده بود. آنها نمیتوانستند، واقعیت را آن گونه که هست، ببینند و آن را مورد تحلیل و ارزیابی قرار دهند. افرادی مثل احمد بهزاد، که در مرکز تصمیمگیریهای جنبش روشنایی قرار داشتند، در سخنرانیهای خود از تمام مهارتهای زبانی خویش سود میجستند، تا هر چه بیشتر بر فراز احساسات مردم راه بروند و آنها را به جوشوخروش بیاورند.
وقتی عدهای از اعضا و هوادارانِ جنبش روشنایی، نگرانیهای شان را در مورد امنیت تظاهرکنندگان و احتمال سرکوب تجمع اعتراضی مردم هزاره توسط حکومت مطرح کردند، اعضای ارشد شورای عالی مردمی جنبش روشنایی پاسخی نداشتند؛ جز این که آنها را به «بدبینی» متهم کنند. به صورت خاص، نگرانی در مورد احتمال سرکوب تظاهرکنندگان در دوم اسد بسیار بالا بوده است. جمع زیادی از اعضای برجستهی شورای عالی مردمی موافق راهپیمایی در آن روز نبوده اند. مخالفانِ راهپیمایی، بیشتر شان از جناح خلیلی و مدبر بودند. تعدادی دیگر اما بر این مخالفتها و نگرانیها وقعی نگذاشتند و با کوتاهفکری و عدم محاسبهی سود و زیان و با اتکا به احساسات، تجمع اعتراضی به راه انداختند و یک حرکت باشکوه را با غم و اندوه و خون و انفجار عجین کردند. یکی از کسانی که بیش از دیگران به راهپیمایی در دوم اسد پافشاری میکرد، داوود ناجی بوده است. کریمی نوشته است: «ناجی چند گام به رحمانی نزدیک شد. پای راستش را پیش گذاشت و زانویش را به جلو خم کرد. دست راستش را چند بار به سینه کوبید و گفت: من مسؤولیتش را به عهده میگیرم.» (همان، ص۵۲۸) این آدمی که روزِ قبل از حادثه، مسؤولیت هر نوع اتفاقی را که ممکن بود در روز راه پیمایی بیفتد، به عهده میگرفت؛ در لحظاتی که از آسمان دهمزنگ دود و باروت میبارید و خون، تمام میدان را رنگین کرده بود، در کجا به سر میبرده؟ کوچه بازاریها آن لحظات غمانگیز را چنین توصیف میکند: «هیچ کس از اعضای شورای عالی مردمی در میدان نبود. دست کم، من کسی را ندیدم… به ناجی زنگ زدم؛ چون با او صمیمی بودم، میتوانستم راحت و بیپرده گپ بزنم. گله کنان گفتم: کجایید و چرا نمیآیید؟ ناجی در تماس اول گفت که در یکی از شفاخانهها است. بار دیگر زنگ زدم و درخواستم را تکرار کردم. در نوبت سوم، زنگ زدم و با ناراحتی تقاضا کردم که برگردد. او گفت که همراه بهزاد در همان نزدیکیها است و بر میگردند…حوالی ساعت چهار و نیم، دو ساعت پس از انفجار، بهزاد و ناجی از طرف دارالامان به میدان آمدند… بهزاد با کسانی که برای شنیدن سخنانش و نزدیک شدن به او تلاش میکردند از همدیگر پیشی بگیرند، کمی گپ زد و در آخر گفت که میروند تا به شفاخانهها سر بزنند و به زودی بر میگردند. آنها از خانهی عباس نویان بر میگشتند. آشنا، ناجی، بهزاد و لیلا محمدی در خانهی نویان بودند.» (همان، صص۵۵۰-۵۵۱)
انفجار در دوم اسد سال۱۳۹۵ در میدانِ دهمزنگ تنها پارههایِ گوشت معترضانی را که در اعتراض به انحراف خط برق ۵۰۰ کیلو ولت ترکمنستان از مسیر بامیان به سالنگ، به آنجا آمده بودند، به هوا بالا نکرد؛ این پیشبینی کارل مارکس و فردریش انگلس را که سالها پیش در زمینه و زمانهی متفاوت در «مانیفیست حزب کمونیست» نوشته بودند، نیز به کرسی نشانید: «هر آنچه سخت و استوار است، دود میشود و به هوا میرود. هر آنچه مقدس است، دنیوی میگردد.» جنبش روشنایی پس از این فاجعهی خونین، دچار آشفتگی عجیبی شد و تا آخرین روزها نتوانست خود را از چنگ بارِ روانی ناشی از آن آزاد کند.
اکنون، مدت زیادی از آن روزهای پرالتهاب و مملو از احساسات میگذرد. دقیقا در همین روزها است، که اهمیت «کوچه بازاریها» به عنوان یک روایت مستند و دست اول از دو جنبش مدنی درخشان در تاریخ حرکتهای اعتراضی کشور ما، آشکار میشود. ژاک دریدا میگفت: «هر متن بهتعداد فرامتنهای خود مؤلف دارد و بهتعداد فرامتنها تفسیر و معنا.» کتاب کوچه بازاریها نیز به عنوانِ یک «متن» میتواند موردِ جرح و تعدیل و تأویل و تفسیرهایِ مختلف قرار گیرد. آن چه در این یادداشت بدان پرداخته شده، نیز فهم و برداشت یک فرد است، که از یک زاویهی مشخص به یک اثر نگاه کرده است.
کوچه بازاریها بدونِ شک نقاط قوت بسیاری دارد؛ اما این نقاط قوت هرگز نباید باعث نادیدهگرفتنِ نقاط ضعفِ آن شود. یکی از نقاط ضعفِ این کتاب، که احمدضیا رفعت در روزِ رونمایی از آن در «لیسهی معرفت» نیز یاد کرد؛ عدمِ مستندسازی بیشتر رخدادهایِ کتاب و ارجاع به منابعِ کتبی و معتبر میباشد. فقط در بخش اول کتاب به یک مقاله از برهان عثمان تحتِ عنوانِ «دولت اسلامی در خراسان چگونه آغاز شد و اکنون در چه موقعیتی در ننگرهار قرار دارد؟» ارجاع داده شده، که به رغمِ آن همهی حرف و حدیثهایِ دهنپُرکُنِ که در مورد داعش در بخش نخست کوچه بازاریها گفته شده، کافی نیست. در بخشهای بعدی نیز کتاب آقای کریمی، از فقدانِ منبع رنج میبرد. هرچند خادمحسین کریمی در مقدمهی کوچه بازاریها می نویسد: «هیچ روایتی مستند و واقعگرایانه از اتفاق خونین افشار کابل وجود ندارد و طرفهای درگیر در قضیه، روایت و قرائت خود را از این اتفاق بازگو میکنند. بهدلیل نبود مستندات و گزارشی نزدیک به واقعیت، از آنچه در اوایل دههی هفتاد در افشار کابل رخ داد، اکنون این رخداد تاریخی به ابزار سیاسی پیچیده و گاه نفرتآوری بدل شده است که طرفهای درگیر و بازمانده از جنگهای داخلی هر از گاهی و متناسب با نیاز و احوال زمانه، از آن برای حملهی رسانهای و تبلیغاتی به یکدیگر استفاده میکنند. به عنوان کسی که در صحنهی انفجار انتحاری در دهمزنگِ کابل حاضر بودم و در بخشی از مدیریت راهپیماییها و اعتراضها نقش داشتم، دوست نداشتم/ ندارم ده یا بیست سال بعد، در نبود روایتی دست کم بیطرفانه، کسانی از آن سوء استفاده کنند و آن را شبیه واقعهی افشار در تبلیغات مسموم سیاسی به مصرف برسانند.» (همان، ص ۱۶) اما یکی از نگرانیهایی که در مورد کتاب خودش نیز وجود دارد، این است که فقدانِ منابع معتبر میتواند زمینهی تحریفِ برخی از وقایع را در آینده فراهم کند که در کتاب کوچه بازاریها بدانها پرداخته شده است. به هر حال، امیدوارم در چاپهای بعدی، این نقیصه رفع شود و شاهد اضافات و افادات ضروری در متن کتاب باشیم. دومین موردی که در باب کتاب آقای کریمی قابل اشاره است؛ این است که این کتاب در کدام ژانر و قالب ادبی به نگارش در آمده است؛ کوچه بازاریها چه است؟ داستان و رمان است؟ تاریخ است؟ پژوهش تاریخی-سیاسی است؟ تحلیل است؟ چه است؟ من واقعا نمیدانم این کتاب بر اساس کدام روش علمی نوشته شده و به لحاظ محتوایی در زمرهی کدام ژانرها قرار میگیرد؟
در پایان، برای آقای کریمی آرزوی موفقیت میکنم و آرزو دارم، شاهد چاپ و نشر کتابهایِ دیگری نیز از سوی ایشان باشیم. یاد و خاطراتِ عزیزانی که در میدان دهمزنگِ کابل پرپر شدند، نیز گرامی باد. والسلام.