نویسنده: محمدامین رسالت
«چند نفر تان در چانس اول کامیاب میشوید؟!»
رییسجمهور این استفهام انکاری را در برنامهی مناظره با جوانان طرح کرد. من به عنوان فردی که در دانشگاه دولتی درس خواندم، برای پاسخ دادن دقیق به این پرسش چند نکته را لازم به یادآوری میدانم.
مانند من، هزاران جوان و نوجوان دیگر به آرزوی درس خواندن در دانشگاه کابل بسیار فرصتها را از دست دادهاند. در اولین سال فراغت از مکتب و در نخستین آزمون کانکور در سال ۱۳۸۸ به رشتهی انجنیری دانشگاه هرات کامیاب شدم. در شام روز اعلام نتایج کانکور آن سال، یک دوست عزیز با من تماس گرفت و پیش از گفتن رشتهی من، کم و بیش آزارم داد. پس از نزدیک به پنج دقیقه نفس زدن و التماس و تضرع بیحد و حصر، این عزیز گفت: «شما در رشتهی انجنیری دانشگاه هرات کامیاب شدهاید.»
این خبر برای من بشارت نبود؛ زیرا درسخواندن در دانشگاه کابل برای من هم یک هدف و هم یک آرزو بود. به هر حال تبریکی این دوست عزیز را از باب تظاهر و مطابق عرف پاسخ دادم. از این لحظه به بعد امواج نگرانی سیلآسا بر ذهن من هجوم آورد و سراسر وجودم را فراگرفت. فردای آن روز را با جمع دوستان به میله رفتیم؛ ولی ذهن من خستهتر از آن بود که از گردشهای دوستانه لذت ببرد. در راستترین بیان، در این روزها خندههای من کاذبانه بود و دنیای آشفتهی درون را در پشت تبسمهای اجباری از دیگران پنهان میکردم. پس از بگومگوهای ذهنی فراوان با خودم و به دلیل اینکه موفق به ورود به دانشگاه کابل نشده بودم، تصمیم به انفکاک از دانشگاه هرات گرفتم و چنین شد.
پس از انفکاک و تصمیم به آمادگی خواندن مجدد، سنگینی این بار را تازه بر شانههایم احساس کردم و اکنون کار از کار گذشته بود. هر قدر زمان بیشتر میگذشت، بر سنگینی و حجم این نگرانیها افزوده میشد. تجسم حضور در صحن دانشگاه کابل و درسخواندن در آن تنها محرک برای آمادگی دوباره بود و بس. تصویر ذهنی من از دانشگاه کابل خیلی زیبا، پسندیده و بهشدت آرمانی بود.
ساعتها به درازی روز، روزها به درازی هفته و هر ماه به درازی سال گذشت تا بار دوم فرصت حضور به صحنهی آزمون دوم کانکور (سال ۱۳۸۹) نصیب شد. به گفتهی شکسپیر ساعتهای توام با نگرانی به آهستگی میگذرد و سه ماهِ پس از امتحان کانکور بسان سه سال گذشت. در روزهای پایانی سال و در ساعتهای نزدیک به زوال، موتر حامل ما به سرعت از مرز پاکستان به طرف سپین بولدک در حرکت بود و من در این لحظه در میان بالا و پایین پریدن در چوکی موتر، لرزش مبایل را روی قلبم احساس کردم.
این بار نیز یک دوست عزیز برای خبردادن نتیجهی کانکور تماس گرفته بود. پس از احوالپرسی مختصر خبر داد که در رشتهی ژورنالیزم دانشگاه کابل کامیاب شدهام. این خبر به فصل نگرانی پایان داد و فصل دیگری از کتاب زندگی ورق خورد. این فصل باید فصل آغاز زیبایی، شادمانی و نشاط و فصل تحقق رویاها و پایان یک فصل انتظار میبود و در عین حال یک فرصت طلایی زندگی.
در نخستین روز حضور در صنف، زورگوییها و لفاظیهای بیمحتوای برخی استادان دانشگاه ضریب اعتماد و آیندهی روشن را به صفر تقرب داد. چنین معلوم شد که تجسم و تصویر خیالی دانشگاه کابل، شبیه بازیهای کودکانه بوده است و بس! وقتی وضعیت با تحقیرهای مختلف همراه میشد، دیگر زندگی را تاب نیاوردنی میساخت!
امواج جدید و به شدت نامهربان، نگرانی و خیالهای باطل طاقتفرسا بود و هر روز بیش از روز پیش دیوارهای آرزو را ویران و بر آوارهای این دیوار، کاخهای جدید نگرانی و یاس را بر پا میکرد. در میان هجوم این نگرانیها، درایت و توانایی برخی استادان دیگر، فرصت کشیدن نفسهای راحتتر را به قلب ناامید و خسته از حضور در دانشگاه هدیه میداد.
حدود ده روز تا دو هفته از شروع درسها و دانشگاه گذشت و آنگاه مسیر سفید و خاکستری از هم بهوضوح تفکیک شد. برخی جزوههای درسی در دست ما و جمع دانشجویان قرار گرفت که نه قابل خواندن بود و نه قابل یادگرفتن؛ زیرا وقتی از انترنت کاپی شده در صفحهی ورد پست شده بود، نظم جمله و عبارتها به هم ریخته بود و اجزای یک جمله در چند سطر تقسیم شده بود. جدای از اینکه محتوای این جزوهها و کتابها با معیارهای تحقیق و علمی فرسنگها فاصله داشت. در خواندن این گونه کتابها و جزوههای درسی جز ضیاع وقت برای دانشجو هیچ نفعی دیگر متصور نبود. شعار من که در دوران مکتب اتکا به خود، به کتاب و خواندن مکرر یک درس برای برداشت یک مطلب بود، در اینجا کار نمیداد. اینجا بود که من بارها گفتم وزارت معارف نسبت به وزارت تحصیلات عالی سالها پیش است.
وقتی تهیهکنندگان این جزوهها به جلسهی درس حاضر میشدند، چنان صحبت میکردند که اگر با صادقانهترین زبان بیان شود، خودش هم نمیفهمید چه میگوید. نظم گفتاری این بزرگواران شبیه نظم واژگان آن جزوهها از باب تصادف تشابه کامل داشت. در امتحان معیار نمرهدهی در این نوع درسها، قلمفرسایی بیش از حد و بیارتباط بود که ما در سمسترهای آغازین از آن رمز بیخبر بودیم.
سمسترهای اول گذشت و در سمسترهای بعدی، قریب اکثر دانشجویان نه این نوع کتابها و جزوهها را میخریدند و نه حاضر به خواندن آنها بودند. در روز امتحان هرچه در ذهن فقیر و بیگانه از درس و جزوه و کتاب بود، در روی اوراق امتحان رقم میخورد و اسباب گرفتن نمره را فراهم میکرد. جالب این بود که نمرههای بلند و دانشجویان خوشحال بودند: بدون خواندن، نمره گرفتن بیتردید مضحک است و این خندهها با نشاط و شادمانی کاذب همراه بود. امتحان برای استادان از این گونه، نه آزمایش توانایی دانشجو بل یک فرصت فشار دادن به منظور تطمیع دانشجویان در آینده بود.
این برخوردهای قلدرانه و پهلوانی صفت از یک طرف و آن جزوههای بیگانه از ادبیات نوشتاری و مفهومی از سوی دیگر سبب شده بود که همهی دانشجویان از درس و مطالعه بیگانه و حتا متنفر شوند. تنها کسانی کم و بیش با این جزوهها در ارتباط و مجبور به حفظ خط به خط بودند که برای اول نمرهشدن، دوم و یا سوم نمرهشدن میرزمیدند. این افراد از سر اجبار به خواندن این مواد درسی وقت را میگذراند نه از باب اشتیاق؛ اما فضای حاکم بر دانشگاه فضای تحقیق، درس خواندن و تکاپو و جستوجوی مسایل علمی نبود. برخی دانشجویان مرتبط با موضوع و مضمون معرفی شده از کتابخانه کتاب میگرفتند و میخواندند؛ اما چون فضا، فضای تفحص و دانشجویی نبود، فرصتها هدر میرفت و حتا از درسهای استادان نخبه و ورزیده هم استفاده نمیشد. یادم است برای یک برنامهی فرهنگی به دانشگاه ابن سینا رفتم و بر روی تابلوهای صحن این دانشگاه، منابع رشتهی ژورنالیزم معرفی شده بود که در دانشگاه ما در دانشگاههای افغانستان از آن خبری نبود. من با یادداشت این منابع به کتابخانهی دارالقرآن سرای غزنی عضویت گرفتم و برخی از این منابع را از آنجا میآوردم و میخواندم؛ اما از گرفتن کتاب در صحن دانشگاه خجالت میکشیدم؛ زیرا دیدن دانشجو با کتاب برای دانشجویان دیگر خندهآور به نظر میرسید و از باب تمسخر میگفتند: «او بچه چقدر لایق هستی، آیندهی تو بسیار درخشان است!»
در مرکز علمی و اکادمیک دانشگاه کابل این فضا و این حال و هوای بیگانه از کتاب و کتابخوانی حاکم بود. استعدادهای بیدار دانشگاه در سالهای اخیر از بس مسیر آیندهی خویش را غمانگیز و ظلمانی میدیدند، به فشار روانی و افسردگی گرفتار میشدند. درایت و توانایی علمی برخی استادان دانشگاه تنها مسکِّن این دردهای بهظاهر دیردرمان بود. مقام برخی استادان ما محفوظ و آنان در یک ساعت درسی، دنیای از انگیزه و آگاهی را در ذهن آشفته و خستهی دانشجو هدیه میکردند.
آقای رییسجمهور لب به شکوه گشودن در نفس خود کار پسندیده نیست و هیچ گره از هیچ کاری باز نخواهد کرد؛ اما گاهی دردها و زجرهای یک دورهی آشفته شخص را چنان میفشارد که جز خالی کردن این عقدهها هیچ مسکن دیگر کارساز نیست. به هر حال به این قصهی ناتمام و این روایت غمانگیز در اینجا نقطهی پایان میگذاریم؛ زیرا از باب نمونه برای بازتاب درد و دغدغهی یک دانشجو، این اندازه بسنده و پسندیده است. اکنون به اصل پرسش شما بر گردیم.
جناب رییسجمهور در مناظرهی خویش از نسل جوان و دانشگاه دیدهی افغانستان یک پرسش انکاری مطرح کرده است که از یک صنف، گویا در طول چهار سال دانشگاه چند نفر در چانس اول کامیاب شدهاند؟! در پاسخ باید صادقانه نوشت تا زمانیکه استادان نخبه در دانشگاه راه نیابند و تا زمانیکه تقرر در دانشگاهها بر اساس وابستگی صورت گیرد، تا زمانیکه استخدام در دانشگاه فرصت ناندادن به برخی و نامدادن به برخی دیگر باشد و از همه غمانگیزتر تا زمانیکه راه یافتن در دانشگاه بر اساس سهمیهبندی قومی باشد نه شایستگی فردی، حال ما چنین خواهد بود و پرسش شما بیپاسخ!