«مردیم از گشنگی»

مصطفا منفرد
«مردیم از گشنگی»

سرپل –پل‌سرخ-، طبق معمول، پاتوق کارگران بی‌شماری شده است. کفش‌دوزها در مکان همیشگی شان بیکار یا در حال دوختن کفشی اند. از کنار جمعی از کارگران بیکار رد می‌شوم. به هر کدام شان نگاهی می‌اندازم. از نگاه شان چشم‌به‌راهی را می‌خوانم که نشان می‌دهد دیریست در هوای گرم روزهای رمضان به امید صاحب‌کاری نشسته اند.
نزدیک پل ایستادم؛ کارگری با لباس‌های نارنجی، اشغال‌های داخل جی را لب جاده تلنبار می‌کرد؛ بوی تعفن در هوا پیچیده بود. آن سوی جاده، روی کراچی‌ای یک‌چرخه، مردی به خواب رفته بود. کارگران را هوای گرم و تشنگی ناشی از روزه گیچ و خسته‌تر کرده بود. کارگری لب پیاده‌رو زانو زده، در انتظار و نگرانی دستانش را دور سرش گرفته، به چیزی فکر می‌کند و کارگر دیگری با سر خمیده، با کراچی اش دور می‌زند؛ تا شهروندی را پیدا کند که بارش را ببرد و پولی به دست بیاورد.
یکی از کارگران دیگر که به نرده‌ی پل تکیه داده، کاکا بهرام نام دارد. او در انتظار هر کاری که پیش بیاید به این‌جا آمده است. هر روز صبح تا شام برای لقمه‌نانی برای خانواده‌ی ۶ نفره اش، بیشتر از این که در گرماگرم کار عرق بریزد؛ زیر گرمای آفتاب در انتظار یافتن نان، پخته می‌شود. او بیش از ۲۰ سال می‌شود که از زور بازویش، زندگی را می‌چرخاند. او دیوارهای ترک‌خورده و سوراخ‌سنبه‌های زیادی را گج گرفته است. در این مدت پشتش از حمل کوچ و بار کم‌کم خمیده است. او کار ساختمانی کرده؛ آجرهایی که روی هم چیده؛ ماله را روی سیمان کشیده. او آماده‌ی هر کاری ازین دست است؛ اما این روزها انگار کسی پیدا نمی‌شود که کاکا بهرام، بام خانه اش را کاهگل کند. با ناامیدی از وضع نابه‌سامان کاروبار شکایت می‌کند . او می‌گوید روزهایی شده که صبح به شام می‌رسد؛ اما با جیب خالی به خانه بر می‌گردد. روزگار کاکا بهرام از دو سال پیش که ویروس کرونا شیوع پیدا کرده و قرنتین شده بود، بدتر شده است. می‌پرسم پس روزگار را چطور می‌گذراند، پوزخندی می‌زند؛ در حین درماندگی پاسخ می‌دهد: «خدا روزی‌دهنده اس.» در قرنتین سال پیش، او جز چند قرص نان چیزی بیشتری از کمک‌های دولت به دست نیاورده است. اکنون هم امید چندانی به دریافت کمک‌هایی از این دست ندارد.
از میزان سواد کاکا بهرام پرسیدم و فهمیدم بی‌سواد است. در جریان گپ‌وگفت مان، مردی که رنگ سفید و آبی روی لباسش خشکیده بود، نزدیک‌تر شد که در پشت دوچرخه اش برس رنگ‌مالی دیده می‌شد. او در حالی که به هر دوی مان نگاهی انداخت، گفت: «تا حالی که ریشم سفید شده، کارگری می‌کنم.» کارگر دیگری رفته‌رفته به جمع ما پیوست. در چشم به‌هم‌زدن، از سرپل، از کنار جاده، از هر سو، کارگران زیادی دور ما حلقه زدند. صداها از هر سو بلند می‌شد. یکی از کارگران جوان که زیرچشمانش گود افتاده و سیاه شده بود، گفت: «کار جور نیس ، کار؛ مردیم از گشنگی.» او هم مانند همین جماعت کارگر بیکار، که شغلش گل‌کاری است؛ کابل را به جهنمی برای کارگران تشبیه می‌کند و می‌گوید که در این روزهای بیکاری، مجبور می‌شود که برای دوام زندگی از اقاربش پول قرض بگیرد. پیرمردی از میان جماعت صدا می‌زند: «نی فطر میایه، نی زکات. در زمستان کار نیست. در رمضان کار نیست. حالا اگر قرنتین هم اعلام شود، اگر نانی پیدا کردیم، می‌خوریم یا از گرسنگی می‌میریم.»
همین که از کمک‌های دولت در زمان قرنتین حرفی به میان آوردم، یکی از کارگران به شدت عصبانی شد و با تندی گفت: «ندادن وی، هیچی ندادن.» دو سه نفر از چند قرص نانی که در زمان قرنتین برای شان تقسیم شده بود یاد کرد. آن‌سوتر کارگر دیگری که روی کراچی یک‌چرخه لم داده، از سه گیلو گندم حرف می‌زند. او می‌گوید که سه گیلو گندم چند قرص نان خواهد شد؟ «اوقدر گندمه به مرغ‌ها بتی، سیر نمی‌کنن.»
در میان کارگران ایستاده ام؛ جمعی که داشت شلوغ‌تر می‌شد؛ کفاش پیری از جایش بلند شده و با کارگری که یک جوره کفش مندرس را لگد کرده یا نکرده بود، بگومگو راه انداخت. «لگد کدی» و طرف می‌گوید: «لگد نکدم» او در کوره‌ی عصبانیت می‌سوخت، در چهره اش خون جمع شده بود و از کنار بساطش که شلوغ شده بود، دور مان کرد. کارگران از عصبانیت کفاش به خنده افتادند و گفتند که؛ روزگار کارگران بیکار این‌گونه است.