عشق در دوران کرونا

امین وحیدی
عشق در دوران کرونا

(قسمت دوم)

آزمون زندگی  

روز بعد که صبح باز شد، خستگی شب گذشته‌ی شان تمام شده بود و هر دو، شب را راحت خوابیده بودند.

با پوشش سه‌لایه‌ای از کمبل نرم، لحاف پرِ قو و یک جول دیگر روی آن، تخت خواب شان چنان گرم شده بود که هردو تا صبح چشم باز نکرده بودند. حالا در نور روشن روز می‌شد نقش و نگارهای کمبل، لحاف و پتوی شان را به خوبی دید.

هوای بیرون گرچند هنوز سرد بود؛ اما درخشش آفتاب اواخر زمستان این سردی را ملایم‌تر می‌کرد و هنگام آب شدن برف‌های بالای کوه‌ها، تابش آفتاب، جوی‌های مرواریدی ریزش آب از کوهساران به سمت پایین را براق و درخشنده‌تر می‌کرد. وقتی انعکاس تابش آن از شیشه‌های پنجره عبور کرده به چشم می‌خورد، چشم‌ها را خیره می‌کرد. این را می‌شد از پنجره‌ی اتاق منزل بالایی که اتاق خواب شان بود، به خوبی دید. وقتی پنجره‌ها را باز کردند و اندکی هوای تازه به گلو فروبردند، این روز زیبا و شرایط به وجود آمده را هر دو به فال نیک گرفتند. حالا دیگر از پریشانی دیروز شان کمی کاسته شده بود. هر دو با هم لبخند گرمی تبادل کردند و قلنج‌های شان را شکستند. بعد از خوردن صبحانه مفصل که تقریبا چاشت شده بود، بعد از ظهر آن روز را او با (او) به جنگل‌گردی در کوه‌پایه‌ها اختصاص داد و هردو روز شان را مانند روزهایی که به تعطیلی این‌جا می‌آمدند، گذراندند.

شب هنگام وقتی از گردش به خانه برگشتند، حس عجیب و تازه‌ای داشتند؛ از گشت‌وگذار در جنگل کمی خسته بودند؛ ولی تنفس هوای تازه و لذت دیدن جاهای خوب پس از چند ماه، انرژی عجیبی به آن دو بخشیده و روح شان را تازه کرده بود.

امشب برعکس شب گذشته که هیچ یک حوصله‌ی پخت‌وپز نداشت، (او) خود دست به کار شد و چند چیز پیشنهاد کرد. او هم که امروز خوب پیاده‌گردی کرده بود و از فرط گرسنگی روده‌هایش غُر می‌زد، بدش نمی‌آمد امشب غذای خوش‌مزه‌ای بخورد. با (او) کمک کرد و هر دو غذای خوبی پختند؛ چیزی با ترکیبی این‌سو و آن‌سوی آب‌ها که عطرش چندان آشنا به مشام نمی‌رسید، ولی حسابی خوش‌مزه شده بود.

هوای نسبتا خوب این روزها، به آن‌ها این ایده را داده بود از فرصت به وجود آمده تا می‌توانند استفاده کرده و این روزها را مانند روزهای تعطیلات شان سپری کنند. از یک سو غم‌زده نشوند و از سویی هم خوب استراحت کنند؛ گرچند هنوز نمی‌دانستند اوضاع تا چند روز این‌طوری ادامه پیدا می‌کند.

او که در ماه‌های پسین در طول هفته درس می‌خواند و آخر هفته کار می‌کرد، فرصت چندانی برای استراحت چه که حتا برای شکستن قلنج‌هایش هم نداشت. او و (او) وقت کافی هم پیدا نمی‌کردند که با هم بگذرانند. (او) صبح زود سر کار می‌رفت و او هم سر درس. شب او دیرتر به خانه می‌آمد، (او) خسته بود و خلاصه وقت کافی بین شان سپری نمی‌شد. بعد از خوردن غذای شب یا کمی مطالعه می‌کردند یا برای دقایقی تلویزیون می‌دیدند و بعد از آن می‌خوابیدند تا صبح روز بعد، زندگی تکراری شان را دوباره آغاز کنند. پس باید از این روزهای رخصتی اجباری شان خوب استفاده می‌کردند و به قدرکافی استراحت می‌کردند و انرژی‌گیری.

در این خانه‌ی سنگی سه‌منزله واقع در زیر کوه‌های آلپ، بخاری چوب‌سوز قدیمی هم هنوز وجود داشت که به خوبی کار می‌کرد. در منزل پایین، انبار چوب هم تا جایی پر بود و تکه کاغذ برای درگیری آتش هم کم نبودن. عصرها و شب‌ها بهتر از این نمی‌شد که بخاری درداد و فضا را عاشقانه ساخت. با داغ کردن یکی دو شمع هم در سالن که با آشپزخانه یکی بود، فضا خارق‌العاده جادویی می‌شد؛ فضای ساده اما پر از عشق و صفا و صمیمیت، (او) که در این خانه بزرگ شده بود، از عطر گیاهان طبیعی کار گرفته و فضا را معطرتر می‌کرد.

با شکل‌گیری چنین فضایی در کوهستان خوش‌آب و هوا، به این که چند روز این‌جا خواهند ماند، زیاد فکر نمی‌کردند. شاید حتا خداخدا می‌کردند تا بیش‌تر همین‌جا بمانند و از وقت شان لذت ببرند. هرگاه کمی احساس سرما می‌کردند، او زود بخاری را پر از چوب کرده آتش می‌افروخت و هر دو در کنار آن می‌نشستند و تن‌های شان را گرم می‌کردند. پس از دردادن آتش با پوف وچوف و خفه شدن‌ها از دود بخاری، دست‌های او سیاه و خط‌خطی می‌شد و اگر هم اشتباهی دستش به صورتش می‌خورد و رویش هم رنگ‌رنگی می‌شد، آنگاه (او) از دیدن این حالت او از خنده بی‌حال می‌شد و قهقهه‌های بلند و دل‌نشینش که شاید انعکاسش در دل شب تا بالاهای کوه‌ها هم می‌رسید، این خنده‌ها بیش‌تر در دل و ذهن او حک می‌شد و‌ او را بیش‌تر مجذوب خود می‌کرد. (او) از این وضعیت او با گوشی‌اش عکس می‌گرفت و او هم لبخند‌های دل‌نشین (او) را در ذهنش چون شعرهای بی‌کلام ثبت می‌کرد.

او با دردادن آتش در بخاری چوبی، یاد روزهای زمستان آن‌سوی آب‌ها را در ذهنش زنده می‌کرد و برای لحظه‌ای در آن خاطرات غرق می‌شد و هنگامی که متوجه می‌شد بیش ازحد به فکر فرورفته است، می‌دید (او) به چشم‌هایش خیره شده و لحظه‌ای بعد هر دو با دیدگان غرق در مهر، روی کوچ کنار بخاری هم‌دیگر را سخت در آغوش می‌فشردند. (او) که در این سرزمین کوهستان زیبا بزرگ شده بود، شراب‌شناس ماهری بود؛ اما او با مشکل و درد معده که داشت از لذت آن آب انگور سرخ محروم می‌ماند.

(او) وقتی می‌دید او در افکارش غرق شده، پی می‌برد که به گذشته‌هایش می‌اندیشد و از او می‌خواست در باره‌ی آن‌سوی آب‌ها برایش قصه کند. او هم از خدا خواسته با آب و تاب برای (او) قصه می‌کرد و بعضی وقت‌ها در وسط قصه‌، (او) به خواب ناز می‌رفت.

این قصه‌های آن‌سوی آب‌ها برای (او) کم کم به مانند لالایی شده بود و هر از چند شب یک بار از او می‌خواست برایش کمی از آن‌سوی آب‌ها قصه کند؛ این‌طوری زودتر به خواب می‌رفت.

در پهلوی قصه‌های او شب‌ها فرصتی برای فیلم دیدن هم شده بود. هر دو برنامه‌های شبکه‌های تلویزیونی‌ای را که می‌شد در این کوهستان دید، از روی روز مرور می‌کردند و برای شب شان فیلم انتخاب می‌کردند. شب یک یا دو فیلم با هم می‌دیدند و تا دیر وقت شب در باره‌ی آن صحبت می‌کردند.

صبح‌ها، هنگام صبحانه خوردن یا در باره‌ی فیلم شب گذشته صحبت می‌کردند و یا هم در باره‌ی خواب‌هایی که هر کدام شان دیده بود، صحبت می‌کردند. بعضی شب‌ها، خواب‌های عجیب و غریبی می‌دیدند که بستگی داشت به این که چه غذایی خورده بودند و چه تأثیری روی صحت شکم و روان شان گذاشته بود و یا این که چه فیلمی قبل از به خواب رفتن دیده بودند که در خواب با شخصیت‌های آن پیچلک می‌شدند. پس از قصه کردن در باره‌ی آن خواب‌ها که بعضی‌های شان خیلی مسخره و بی‌ربط بود، وقت صبحانه تا دیروقت با هم‌دیگر می‌خندیدند؛ خنده هایی که نمک زندگی مشترک شان شده بود.

*******

روزهای اول که هنوز سخت‌گیری‌ها زیاد نبود، می‌شد به کوهستان رفت و گشت و چکری زد. تا آن وقت او دست (او) را می‌گرفت و هر دو با خوشی به جاهای خوب و آرام می‌رفتند. (او) از کودکی‌هایش در این شهرک زیبا قصه می‌کرد و تمام جاهایی را که در آن خاطره داشت، به او نشان می‌داد. او هم از بین بعضی از علف‌های همیشه‌بهاری که هنوز وجود داشت، یا علف‌های عجولی که هنوز بهار نشده از زیر برف‌ها سر بیرون کرده بودند، می‌چید و چیزی شبیه دسته گلی کوچی ساخته به موهای (او) می‌زد و (او) هم از این کار او، به خود میب‌ا‌لید و با بوسه‌های گرمش به او عشقش را نشان می‌داد. او این‌جاها را با جاهای وطنش مقایسه می‌کرد. بعضی نام‌های آن‌سوی آب‌ها را برای این جاها استفاده می‌کرد، و (او) با لذت خاص آن نام‌ها را یاد می‌گرفت و به خاطره می‌سپرد. آن دو هرگاه دوباره به آن‌جاها می‌رفتند (او) نام آن‌سویی آن مکان‌ها را می‌گرفت که او را هم می‌خنداند، هم به حیرت فرو می‌برد که چه ذهن و حافظه‌ای! این کار (او) بیش‌تر به او لذت و انرژی میب‌خشید.

بعد وقتی در جای پربرفی می‌رسیدند، او با چوبکی یا تال روی برف‌ها نقاشی می‌کشید که خوش (او) می‌آمد. در این شهرک کوچک کوهستانی با وجود همه زیبایی‌هایش، در این روزها مردم خیلی کم از خانه‌های شان بیرون می‌شدند و به سختی می‌شد کسی را در حال گردش دید. یک-دوتایی هم که دیده می‌شدند، در حال ورزش و دوِش بودند یا سگی با خود داشتند. این شهر کوچک توریستی در زمستان‌های معمولی مرکز اسکی‌بازان است و در تابستان جای گردش‌گرانی که به دل کوه‌ها پناه می‌برند؛ اما امسال در نبود توریست‌های همیشگی، کل این شهرک و کوه‌های آن مال آن دو بود.

******

بعد از آن چند روز اول، اوضاع کم کم تغییر کرد. شبی در تلویزیون‌ها اعلام کردند که کسی حق ندارد از خانه‌اش بیرون شود؛ به جز از خرید مواد اولیه‌ی غذایی و دوا و دارو. از آن روز به بعد دیگر کم کم فضای خانه و محدودیتی که وضع کرده بودند، تنها جایی بود که می‌شد در آن زیست و هر کاری که دل آدم می‌خواست بکند؛ اما فقط در فضای محدود خانه.

آن دو در اول گرچند سراسیمه شده بودند؛ اما چاره‌ای نبود؛ جز پذیرش شرایط به وجود آمده. آن‌ها این موضوع را هم به فال نیک گرفتند و تصمیم گرفتند وقت بیش‌تری را به هم‌دیگر اختصاص دهند.

فقط چیزی که آن دو را رنج می‌داد، این بود که آنان از چنین محدودیت از شهر شان فرار کرده و به کوهستان پناه آورده بودند و حالا این‌جا هم با همان شرایط شهر شان یک‌سان شده بود.

پس از آن روز سرک جلو خانه هم آرام شد و گشت‌وگذار آدم‌ها ممنوع. عبور و مرور موترها هم کم شد و سکوت عجیبی همه جا را فرا گرفت. تنها میو میوی یگان پشک ولگرد که از خانه‌ی کدام همسایه بیرون زده بود، در سرک اصلی به گوش می‌رسید.

از جنس آدمی فقط آنانی که سگ داشتند، می‌توانستند به بهانه‌ی آن از خانه بیرون شوند و سگ شان را برای لحظاتی محدود از خانه بیرون کنند؛ آن هم در محدودیت چندصدمتری شان. کم کم، هر روز مقررات جدیدی وضع می‌شد و حلقه‌ی محاصره‌ی خانه‌نشینی تنگ‌تر می‌شد تا فقط محدود شد به صد‌متری خانه.

بعدها اعلام کردند آنانی که کودکی داشتند هم می‌توانستند از خانه بیرون شوند؛ اما (آن دو) نه سگی داشتند و نه هنوز کودکی که او را بیرون ببرند و با او خود شان هم دمی هوای آزاد بیرون سر کشند.

********

بهار پشت در بود و از بخت خوب، این خانه‌ی کوهستانی بالکنی داشت فراخ به سمت سبزه‌زارهای کوه‌های روبه‌رو که در آن پیست اسکی‌ای در بالای کوه قرار داشت؛ اما خالی بود. در روزهای آفتابی در آن بالکن می‌شد آفتاب گرفت، تنها کاری که انجام آن در خانه ممکن بود. گرچند برای ورزش هم جای کافی در سالن بود. (او) تشک ورزشی هم داشت؛ اما کو رغبت و کشش دل به سوی ورزش درست در سالن. حالا تنها جایی که آن دو دل‌داده می‌توانستند قدم بزنند، راه‌پله‌های منزل اول تا سوم ساختمان شان بود. برای این‌ که وزن نیندازند و زیاد تنبل نشوند، روزانه این راه‌پله‌ی سه‌منزله را ده تا پانزده بار پایین و بالا می‌رفتند و این کار شان به ورزش از روی ناچاری می‌ماند؛ ولی بد نبود.

(او) که هنوز از راه دور به کارش ادامه می‌داد، به صورت انترنتی با هم‌کارانش جلسه‌ی کاری دایر می‌کرد و شاگردانش را هم همین‌طور تدریس می‌کرد و کارهای خانگی شان را هم مرور. بعد از ظهرها کمی وقتش را به ورزش اختصاص می‌داد؛ اما اوی بیچاره که فقط می‌توانست درس‌های دانشگاهی‌اش را از راه دور دنبال کند، با آن هم بعض وقت‌ها حوصله‌اش سر می‌رفت. تا کتابی را به دست می‌گرفت، فضای خانه به دور سرش می‌چرخید، یا خوابش می‌آمد یا تنبلی حواسش را پرت می‌کرد و کتاب را از دستش پایین می‌انداخت.

محدودیتی که برای همه خلق کرده بودند، او را سخت دل‌تنگ می‌کرد. تنها کاری که می‌توانست وقت بیش‌تری با (او) بگذراند که شاید در زمان عادی این فرصت به این اندازه پیدا نمی‌شد.

آن دو تصمیم گرفتند فضای خانه را به محلی برای آزمون زندگی شان تبدل کنند.

فقط یک روزمانده به نوروز، رفتند و کمی خرید نوروزی کردند تا شب نوروز را با خوشی جشن بگیرند. برای (او) اولین تجربه‌ی جشن گرفتن نوروز در این‌جا بود. از همین خاطر هیجان داشت و تاریخ نوروز خوب به یادش بود؛ اما او که نباید فراموش می‌کرد، فراموش کرده بود که سال نوی در پیش است. هر دو با هم غذا آماده کردند و میز هفت سین را چیدند و آن روز با خوشی زیاد به استقبال نوروز رفتند. هر دو آرزو کردند با آمدن فصل بهار و سال نو خورشیدی، روزهای بد زندگی هم خاتمه یابد.

*******

 (او) که انگشتان جادویی داشت، از آن روز به بعد هر روز با آن‌ها غذاهای لذیذ می‌پخت و او که آشپزی خوب بلد نبود، در عوض همه ظرف‌ها را می‌شست. کارهای خانه را هر دو انجام می‌دادند. یک روز او جاروی برقی می‌گرفت و منزل بالا و پایین را جارو می‌زد؛ آن روز در عوض (او) همه جا را می‌شست. در هنگام تفریح (او) برای او موسیقی می‌نواخت و با آواز جادویی‌اش او را تا پشت کوه قاف می‌برد. او هم برای (او) نقاشی می‌کشید و با نمایش زیبایی‌ها دلش را شاد می‌کرد. گاه گاه او برای (او) و در وصف زیبایی (او) به زبان (اویی) شعر می‌سرود. کم کم هر دو از در کنار هم بودن و انجام کارهای مشترک و پرکردن وقت شان بیش‌تر هم‌دیگر شان را می‌شناختند و بهتر عادت‌های هم‌دیگر به دست شان می‌آمد؛ این برای شان بسیار لذت‌آور بود.

حالا پایین شدن از زینه‌های منزل سوم تا پایین و ریختن آشغال‌ها و کمی قدم زدن فقط در محدوده‌ی مقابل خانه، تنها فضای مجاز بیرون از خانه برای شان بود و آن دو هم به همین دل شان را راضی نگه می‌داشتند.

تنها راه بیرون‌رفت از خانه، دورانداختن آشغال بود که جای جمع‌آوری پلاستیک و اشغال‌تر و کاغذ در زیر خانه بود؛ اما شیشه باب یک کوچه پایین‌تر انداخته می‌شد. آن‌ها از آن پس در خرید‌های شان کوشش می‌کردند، بیش‌تر از محصولاتی که شیشه دارند، استفاده کنند، به جای شیر در بوتل پلاستیکی، از شیر در بوتل شیشه‌ای می‌خریدند تا به بهانه‌ی دور انداختن شیشه، کمی بیش‌تر از بیرون بودن لذت ببرند.

دیگر بازشدن شکوفه‌های بهاری را فقط می‌شد از دور شاهد بود و امکان دست زدن و بوییدن آن‌ها میسر نبود. آن دو این محدودیت‌ها را گرچند به سختی می‌گذراندند؛ اما تصمیم گرفتند آن را به فرصت تبدیل کنند.

هر دوی شان تصمیم گرفتند این محدودیت‌ها را در زندگی مشترک شان به فرصت تبدیل کنند. (او) برای کنسرت‌های بعدی‌اش آمادگی کامل گرفت و او هم دوباره به سال‌های دور برگشت و شروع کرد به دست زدن به نوشته‌های ناتمامش. دوباره کم کم دست به قلم برد و روی ورق‌های سفیدی که در آن خانه‌ی کوهستانی زیاد یافت می‌شد، سیاه سیاه کرد. او دوباره به نوشتن شروع کرد به امید این که شاید نوشته‌هایش که قصه‌های کوتاه، بلند و نیمه تمام، ترکیبی از خاطره، چشم‌دید و خیال‌پردازی شخصی‌اش بود که روزی چاپ شود.

یک، دو، سه، چهار، پنج….. ده، بیست، سی، چهل، پنجاه  و…. هم کلماتی بودند که (او) در این روزها از او می‌آموخت؛ چون تازه آموختن فارسی را شروع کرده بود و این‌ها هم اعدادی بودند که آن‌ها گذشت روزهای در کوهستان ماندن شان را یکی پی دیگری به شمارش می‌گرفتند و سر آخر بعد از پنجاه و چندمین روز ماندن شان در کوهستان بود که برای شان خبر آمد؛ آن دو می‌توانند دوباره به شهر شان برگردند. آری آن دو دیگر مانند گذشته‌ها، مانند تمامی شهروندان کشور آزاد بودند و می‌توانستند پس به سمت شهر شان بروند. آن دو که انگار این دو ماه را برای آزمایش هم‌دیگر در این جا سپری کرده بودند، این روزها برای شان یکی از آزمون‌های زندگی بود و حالا با عشق بیش‌تر و شناخت بیش‌تر هم‌دیگر شان دوباره فرصت برگشتن به شهر شان مساعد شده بود.

********

حالا آن دودل‌داده باز بار سفر بستند؛ این بار سفری برعکس از سمت کوهستان به سمت شهر شان؛ ولی هنوز معلوم نبود او باز هم در پیچ وخم‌های برگشت از کوهستان دوباره حالش به هم بخورد و استفراغ کند یا نه؛ اما چیزی که معلوم بود، این بود که آن دو سفر شان را نزدیک غروب شروع خواهند کرد تا دوباره از زیبایی غروب طلایی لذت ببرند و او رمز زیبایی هر تیر مژگان (او) را در نور طلایی خورشید در حال غروب دوباره جست‌وجو خواهد کرد. این بار هر ثانیه‌ی این سفر را هر دو در ذهن شان یادداشت خواهند کرد. آها، این بار اگر بچه‌آهوی بازی‌گوش و بی‌احتیاطی را کنار جاده ببینند، حتما توقف خواهند کرد به هر قیمتی شده به چشمان آن زل خواهند زد و اگر توانستند آن را برای لحظاتی نوازش خواهند کرد و از زیبایی آن لذت خواهند برد؛ حتی اگر تا نصف‌های شب هم مجبور باشند کنار جاده توقف کنند و یا هم توسط کدام پلیس بی‌بخت جریمه شوند؛ دیگر برای شان مهم نبود.

ادامه دارد…..