صلح؛ رؤیایی که بوی خون می‌دهد

صبح کابل
صلح؛ رؤیایی که بوی خون می‌دهد

نویسنده: سمیه نوروزی

خون‌بارترین ماه برای نیروهای امنیتی، کشته شدنِ دو تن در نتیجه‌ی انفجار یک ماینِ جاسازی شده در کنار جاده، مذاکرات صلح، کتابِ جدید جان بولتون، خلیل‌زادِ حقه‌باز و…

با خودم می‌گویم: تیترهای همیشگی خبرهای مرتبط با افغانستان.

نفس عمیقی می‌کشم و هدفون را می‌چپانم به گوشم، آهنگی از محسن نامجو پخش می‌شود: «این که زاده‌ی آسیایی رو می‌گن جبر جغرافیایی…»

یادِ خودم می‌افتم؛ کودکی که در اول جنوری سال ۲۰۰۰، در خانواده‌ی مهاجری زاده شد که با برقراری رژیم امارت اسلامی طالبان، مجبور به ترک خانه و میهن خود شده بود.

لبخند تلخی می‌زنم و تارِ خاطراتِ کودکی‌ام را چون نخِ کاغذپرانی در دست می‌گیرم و تا بیست‌سالگی‌ام می‌دوم.

  دختری یک و نیم‌ساله در جلوی چشمانم ظاهر می‌شود، با کفش‌های سرخ و جوراب‌های سفید، با شلوار نیمه کاوبای و بلوزِ سفید «تام و جری»، عینک‌های آفتابی‌ با حاشیه‌ی سرخ و کلاهِ شاپوی کوچکی که روی موهای بلندِ سیاهش نشسته است.

خاطراتی که از اواخر بهار و اوایل تابستان سال ۲۰۰۱ دارم-زمانی که تازه وارد افغانستان شدیم- صداها و تصاویر گوناگونی ‌اند که حتا بعد از سپری شدن نوزده سال از آن زمان، هرگاه در لوحِ خاطرم ظاهر می‌شوند، اندوه عمیقی روانم را تصرف می‌کند.

تصویرِ مردانِ شادی که گویا تازه از اسارت رها شده بودند و زنانی که هنوز باور نداشتند از حصارهای خانه رهایی یافته اند.

خانه‌های ویران، دیوارهای گلوله خورده، جاده‌های خاکی، موترهای عهد دقیانوس، برقِ نوبتی و شبکه‌ی تلویزیونی‌ای که مجری ساعت ده شب خداحافظی می‌کرد.

صدای بلند آهنگ‌های هندی، فارسی و پشتو که از دکان‌های خوراکه فروشی و نانوایی تا سلمانی و رستورانت‌ها پخش می‌شد، گوش هر عابری را کر می‌کرد و در نهایت، نگاه‌های بی‌باور مردم به این واقعیتی که غیرمترقبه واقع شده بود: پایانِ یک کابوس سیاه با پرچمِ سفید!

پرچم سفید و یک دورانِ سیاه؛ چه پارادوکسِ ترس‌‌‌آوری!

با خودم فکر می‌کنم این تلفیقِ پرچم سفید و روزگار سیاهِ آن دوران، بی‌شباهت به «کوری» سفید در رمان ژوزه ساراماگو نیست.

صدای محسن نامجو قطع می‌شود، آهنگِ دیگری پخش می‌شود، نامِ خواننده را نمی‌دانم؛ اما آهنگ را خوب می‌شناسم، زیرا تنها همین آهنگ مرا به تاکستانِ شرابی در ایتالیا تبعید می‌کند: آهنگِ انقلابی‌ای «بلاچاو».

 چند سال بعد، صبح صادقی که مردم افغانستان گمان می‌کردند فرارسیده و خبرِ پایان یافتنِ کابوس حضور هراس‌افگنان را برای شان به ارمغان آورده است، با نخستین حمله‌ی انتحاری در کابل، به صبحِ کاذب مبدل شد.

زمانی که در یازده‌سالگی، به کمک کتاب و تلویزیون، در مورد گذشته و حال افغانستان یک تصویر در ذهنم شکل گرفته بود، با یادآوری نخستین خاطراتی که از افغانستان داشتم، ناخودآگاه از آمدنِ سال ۲۰۱۴ می‌ترسیدم؛ ترس از این که نتوانم دیگر درس بخوانم، به دانشگاه بروم، به سرزمین‌های ناشناخته سفر کنم و بنویسم‌.

آن زمان دانستنِ این امر که افغانستان یک ویرانه‌ی ازلی و ابدی نبوده، بلکه به یک مخروبه‌ی غیرمسکونی مبدل شده بود‌؛ برایم به‌ مراتب جان‌کاه‌تر از این خیال خام بود که گویا از اول چنان بوده است.

چهل‌ سال آزگار، راست‌گرایان و چپ‌گرایانِ هفتی و هشتی با هم‌کاری حامیان شرقی و غربی شان برای دست‌یابی به قدرت و ثروت، خواسته‌های خود را در ملافه‌ی ایديولوژی و دین پیچانده، از احساسات عوام‌الناس بهره‌کشی کرده در نتیجه این سرزمین را به خاک و خون کشاندند.

چنان که من و نسل ما از آمدنِ سالی که نیروهای خارجی افغانستان را ترک کنند؛ بیم و واهمه داشتیم؛ این که مبادا طالبان بیایند و دیگر نتوانیم درس بخوانیم، کار کنیم، دوستان مان را ببینیم و سفر کنیم. ترس این که گوشی‌های هوش‌مند، کامپیوترها و تلویزیون‌های مان را امارت اسلامی طالبان مصادره کند.

در سالِ اول دانشگاه، از آن‌جا که ولایت کندز برای بار دوم سقوط کرده بود، هربار که آواز شلیک توپ و تفنگ را از یک کیلومتری خانه‌ی مان در پلخمری (مرکز ولایت بغلان) می‌شنیدم، با خودم می‌گفتم که شاید فردا نتوانم به دانشگاه بروم، شاید دیگر هرگز نتوانم به دانشگاه بروم؛ وحشت و استرسی که حتا تا اکنون برایم ملموس و محسوس است.

سایه‌ی جنگ و تروریسم، چه مستقیم و چه ضمنی بالای زندگی من و هم‌نسلانم تأثیر مخرب داشته و دارد. با وجود تمام مشکلات و چالش‌هایی که در طی این دو دهه وجود داشته، نسل نو افغانستان- تا حدی که بلد بوده ‌اند- تلاش کرده ‌اند تا از کوچک‌ترین فرصت‌ها برای ایجاد تغییر بهره ببرند.

تغییری که پرتگاهِ عمیق و بزرگی میان این نسل و تفکر طالبان ایجاد کرده است‌.

دخترِ جوانی سوار بر بایسکل، از جلو چشمم می‌گذرد. در دلم تحسینش می‌کنم و با خودم می‌گویم: واقعا که! چه جسارتی! چه جرئتی! آفرین!

ترجمه‌ی آهنگی را که می‌شنوم زیر لب زمزمه می‌کنم:

«اگر به عنوان یک چریک کشته شدم

و اگر بر فراز کوهی کشته شدم

تو باید مرا به خاک بسپاری

مرا در کوهستان به خاک بسپار

تو باید مرا به خاک بسپاری

آه، خداحافظ ای زیبا…»

به این فکر می‌کنم که زنان ۵۱ درصد از نفوسِ افغانستان را تشکیل می‌دهند؛ کشوری که با داشتن نفوسِ ۶۰درصدی جوانان، یک کشور جوان محسوب می‌شود.

با این‌حال، به جز مددگیری از قمچینِ شلاق و قنداقِ تفنگ؛ طالبان با استفاده از چه تاکتیکی می‌تواند زنان و دخترانی که توسط کتاب با زنان و مردان فیلسوف و شاعر در آن‌سوی مرزهای زمینی و محدوده‌های زمانی دوست شده ‌اند، زنان باسوادی که در نهادهای دولتی و غیر دولتی کار می‌کنند تا از خانواده‌های شان حمایت مالی کنند و یا صدها دختری که دوست دارند آزادانه بایسکل‌سواری و رانندگی کنند را؛ مجبور به پوشیدن برقع و خانه‌نشینی کنند؟!

تصور این که طالبان بخواهند مانند دهه‌ی هفتاد با  تفنگ و شلاق، با دختران و پسرانِ نسلی که «از عشق از امید از فردا نمی‌ترسند»* رفتار کنند، برایم وحشت‌ناک است.

می‌گویند، لازم است برای صلح قربانی بدهیم و من می‌گویم: صلح چیست؟

آن صلح که عنوانِ نصف مقاله‌هایی بوده که در مکتب نوشته‌ایم و آمدنش، جوابِ دم‌دستی به این پرسش که: بزرگ‌ترین آرزویت چیست؟ تا این صلحی که در صددِ آوردنش استند؛ متفاوت است. صلح، زمانی مفهوم آشتی را می‌رساند که «پایدار» و «عادلانه» باشد.

زنان بیشتر از همه در جنگ‌ها متضرر شده ‌اند؛ از همین‌رو در پروسه‌ای که فرد یا گروهی بخواهد حقوق و آزادی‌های زنان را که طبیعی‌ترین حقوق انسانی آنان است سلب یا محدود کند تا یک گروه دهشت‌افگن مانند فاتحان وارد ساختار سیاسی افغانستان شود؛ برای من نه مفهوم «صلح» را می‌رساند، نه مفهوم «عدالت» و «پایداری» را.

این‌ بار این صدای احمدظاهر است که از هدفون پخش می‌شود. نجوایی از یک گوشه‌ی ذهنم می‌شنوم: ای صلح ستیزِ آشتی‌گریز!

با خودم می‌گویم، پناه بر خدا! آیا من «صلح‌ستیز» و «آشتی‌گریزم»؟!

در واقع نه! من مخالف برقراری صلح در کشور نیستم و نه مخالفِ پیوستن گروه‌های مخالف مسلح حکومت به دولت‌؛ اما این را نیز نمی‌پذیرم تا فردی را «برادر» و «کاکا» بخوانم که مانع رفتن خواهرانم به مکتب در هلمند و کندهار می‌شود. من برای دل‌خوشی آنی که دستش تا آرنج به خون زن و مرد این کشور آغشته است «چادری» نمی‌پوشم. من هرگز آنانی که «رخشانه»‌های فراوانی را شلاق زدند، نمی‌توانم ‌ببخشم.

به باورِ من اگر قرار است فردی در خوش‌آمدگویی به طالبان قربانی شود، زن افغانستان و کرامت ‌انسانی‌اش نیست! دیگر نه! زیرا گذشته از بحث بخشش نیاز نیست تا حقوق شهروندی یا آزادی‌های طبیعی‌ زنان به‌عنوان انسان، فرش سرخ راه آنان شود؛ چرا که همین حالا هم خیابان‌‌های پایتخت از خونِ انسان‌هایی که به دست آنان به قتل رسیده‌ اند، سرخ است. همان فرش سرخ برای شان کافیست!

پس از یک نفس عمیق، غروب زیبای امروز را در حافظه‌ی مبایلم ثبت می‌کنم.

 دیر وقت است، باید به خانه برگردم، از همین رو خطاب به صلحی که نمی‌دانم وجود دارد یا خواهد داشت؛ می‌گویم: آیا روزی پس از این زمستان‌های خونینِ جنگ، «بهار»ِ ترا خواهیم دید؟ ای «صلح»، ای آرزوی دیرین!

پاسخی دریافت نمی‌کنم، می‌گویم: سکوت علامتِ رضایت است. باید یک روزی بیایی! ما برایت سال‌ها مُرده ‌ایم!

 با یک هم‌خوانی از پس چهاردهه با احمد ظاهر در ذهنم؛ می‌خوانم: «اگر بهار بیاید ترانه‌ها خواهم خواند…»