سرگم‌های پیدا؛ یادداشتی بر داستان بلند سرگم

صبح کابل
سرگم‌های پیدا؛ یادداشتی بر داستان بلند سرگم

نویسنده: مرضیه کهرانی

اشاره:
«سرگم» داستان بلندی است که به قلم بتول سیدحیدری توسط انتشارات تاک در تابستان ۱۳۹۹ در کابل به چاپ رسیده است. در همان ماه‌های نخستینی که خبر چاپ این داستان منتشر شد؛ با استقبال خوانندگان روبه‌رو شد تا جایی که این داستان به چاپ دوم می‌رود.
از بتول سیدحیدری تاکنون دو مجموعه داستان به نام‌های (سر بداران) که توسط انتشارات میوند سال ۱۳۸۲ در پاکستان به کوشش دکتر خالده فروغ به چاپ رسید و مجموعه داستان «صادق هدایت را من کشته‌ام» در ایران-۱۳۹۰-به‌وسیله‌ی انتشارات بوستان دانش به نشر سپرده شد.
نویسنده سرگم اخیراً دو داستانش در سایت‌های برون‌مرزی نشر شده و داستان‌هایش به زبان‌های عربی، انگلیسی، آلمانی و فرانسوی و ترکی در نشریات و مجلات به چاپ رسیده است. سیدحیدری تک داستان‌ها در مجموعه داستان‌هایی که به کوشش چند نویسنده گردآوری ‌شده، نیز داستان‌هایی دارد.
اغلب قصه‌های این نویسنده درون‌مایه‌های زنان را دربر می‌گیرد. بتول سیدحیدری؛ نقد و بررسی داستان و داوری جشنواره‌های ادبی داستانی را هم در کارنامه خود دارد.
این نوشتار، نگاهی به این داستان بلند است که با قلم مرضیه کهرانی از داستان‌نویسان ایران، نگاشته شده است.

سرگم‌های پیدا‌
«سرگم»، خواندنش برای بار چندم من را یک‌راست میان داستان افغانستان و به‌ویژه داستان زنان افغان انداخت. با تاریخ داستان‌نویسی زنانه‌ی این سرزمین محنت‌زده کم‌وبیش آشنا بودم و مواجه شده بودم با دختران و زنان افغانی که می‎نوشتند و می‌سرودند. می‌نوشتند از بن دل و می‌سرودند از ژرفای جان و چه تلخ و چه اندازه جان‌سوز. طوری که حتا به آن‌ها گفته بودم که این‌قدر تلخ و گزنده چرا؟ این‌همه گردن نهادن و رضا در لایه‌لایه‌ی دنیای زنانه برای چه؟ پاسخم همان بود که می‌دانستم؛ به‌حق هم درست بود.
شرایط جنگ و جنگ و جنگ. جنگ و جامعه‌ی به‌شدت مردسالاری که هیچ واکنش زنانه‌ی برابر طلبانه‌ای را برنمی‌تافت. داستان‌ها پر بود از جنگ و زنانی که حق دل باختن که هیچ، حق نفس کشیدن هم نداشتند. سرگم اما همه‌ی تصورات من از جامعه و داستان افغانستان را تغییر داد.
پایان‌بندی سرگم، با همه‌ی روایت‌های این فرهنگ فرق داشت. هاجر گم شده است و خواننده چشم‌به‌راه است که هنگام پیدا شدن، با فاجعه‌ای به نام قتل ناموسی روبه‌رو شود و سرش را به نشانه‌ی تأسف تکان بدهد و اندوه روشن‌فکرانه بخورد و تمام.
اصلاً تعلیقی که ما را تا آخر می‌کشد و رهامان نمی‌کند، همین است. شاید فکر می‌کردم باید چگونگی قتل ناموسی را حدس بزنم و رخداد دیگری نیست در پایان این روایت. قتلی که یا با داس انجام می‌شود در دل شب به دست پدر هاجر یا به قول «اسن سی اشتاد» نویسنده‌ی «کتاب‌فروش کابلی» با سیم پنکه و به دست برادران دختر و با همدستی مادرش.
راوی‌ای که داستان بتول حیدری را روایت می‌کند، دختر متفاوتی است که از جنس دیگر زن‌ها نیست. از همان آغاز خودش را معرفی می‌کند. همانند دیگر زن‌ها لباس نمی‌پوشد، در جشنی که برپاست برای پیدا شدن برادر بیمار هاجر، کرتی و دامن پوشیده. نویسنده، کرتی و دامن و شال راوی را مقابل لباس‌های سنتی‌ای قرار داده که دیگران پوشیده‌اند و جالب‌تر این‌که این کرتی و دامن، پوشش مدرسه‌ هاجر است؛ یعنی لباس بیرون. کرتی و دامن، پوشاک مهمانی و مجلس نیست که خوابیده باشد درون الماری و انتظار بکشد برای جشن بکشندش بیرون؛ لباس رشد است و پیشرفت.
بتول حیدری خوب از این لباس تا آخر داستان بهره برده است. به مثل این لباس پیشرو را تن پلیس زنی که هاجر را می‌آورد، می‌بینیم و پایان کتاب هم تن خود راوی است که تبدیل شده به یکی از زنان پیشرو آن مرزوبوم.
جوانه‌های طغیان و سرکشی از همان آغاز همراه راوی است. صفحه‌ی ۳۲ ادرار کردنش را شرح می‌دهد. آن‌گونه‌ای که مادر منعش کرده و اگر بفهمد بی‌گمان آزرده می‌شود و بدتر از همه این‌که خودش را پاک هم نمی‌کند و هنوز هم به مادر چیزی نگفته است.
راوی هیاهو نمی‌کند که با مخالفت‌های آشکار در نطفه خفه‌اش کنند؛ آرام و بی‌صدا راه خودش را می‌رود. موسیقی عاشقانه گوش می‌کند. ته دلش جوانه‌های عشق پرورش می‌دهد و حتا وقتی پدر با درس خواندنش مخالفت می‌کند، بدون جاروجنجال، امتحاناتش را می‌دهد. اصلاً شاید علت اصلی پیروزی او و هم‌نسلانش همین نکته باشد.
راوی بدون هیاهوی مستقیم، با خرافات و پوچی‌ها مبارزه می‌کند. باورش را به صدای بلند فریاد نمی‌زند؛ اما آن را فرو نیز نمی‌خورد و درگوشی می‌گوید شاه شیخ که نماینده‌ی خرافات است، چانس آمدن غلام را پیش‌بینی کرده است. همه می‌دانیم اگر این حرف را به صدای بلند بگوید، چه اتفاقی می‌افتد. راوی می‌گوید؛ اما نه به صدای بلند ولی هوشمندانه آن‌جا که باید، بی‌اجازه هجوم می‌برد به اتاق شاه شیخ و اعتراض می‌کند که شاید بچه‌ی بعدی پسر باشد و زن‌ها از اتاقی که در آن به خرافات‌شان شک کرده بیرون می‌کشندش.
نویسنده می‌گوید که نسل جدید زن‌های افغانستان در حال ظهورند و هیچ راهی برای متوقف کردن‌شان نیست. زن‌هایی که ابتدای راه‌اند و شاید اول باید به مرد تبدیل شوند و بعد از پذیرش این نوع از زن، «زن برتر» را به نمایش بگذارند.
صفحه‌ی ۷۹، جایی که پلیس‌های زن، هاجر را به خانه می‌آورند «زن شالی سیاه بر سر داشت و صورتش سبزه می‌زد. بلند و محکم گپ می‌زد و صدایش به سرور خان می‌ماند.» و در ادامه صفحه‌ی ۸۰ می‌آید: «عمه جان خودش را به بوت‌های مردانه‌ی زن چسبانده بود…» زن‌ها کمی از نقش‌های سنتی زنانه فاصله گرفته و به نقش‌های مردانه نزدیک شده‌اند.
اصل داستان سرگم، روایت گم شدن هاجر است و برخورد خانواده با این گم‌شدن و مقایسه‌اش با گم شدن غلام و برخورد خانواده با بازگشت غلام. زیر لایه‌ی اصلی اما تفاوت زن و مرد است و تبعیض‌هایی که در حق آن‌ها می‌شود. نویسنده توانسته است این تفاوت‌ها را به‌خوبی نشان بدهد. آشکارترین نکته، تفاوت در اسم بردن از دختر و پسرهای خانواده است در عبارت «بچه زاییده» «یک بچه و یک دختر بیشتر نصیبش نشد…»
تفاوت نوع استقبال عمه از بازگشت غلام پس از سه ماه و بازگشت هاجر پس از یک هفته، چشم‌گیر است. باور من این است که بتول حیدری به‌عمد غلام را بیمار روانی نشان داده تا این مدل برخورد بیشتر به چشم بیاید. آمدن غلام که پسر یا به عبارتی «بچه» است، با جشن و مهمانی و پخش کردن شیرینی همراه است و بازگشت هاجر که دختر است، ننگ می‌آورد.
نویسنده با آوردن مادری که آرزوی دیدن جنازه‌ی دخترش را دارد به‌خاطر گم‌شدن یک هفته‌ای‌اش و سپس نوع شوهر دادن هاجر، نشان می‌دهد که زنان چه اندازه این ظلم را پذیرفته‌اند و خودشان به آن دامن می‌زنند. سرگذشت مامه زلیخا و ستم آشکاری که به او رفته و برخوردش با دختران جوان که دنباله‌ی همان تفکر جامعه‌ی مردسالار است هم این موضوع را به‌خوبی نشان می‌دهد.
نکته‌ی دیگری که نویسنده هوشمندانه به آن اشاره کرده، نوع روابط زنان با خودشان است که آن‌هم نتیجه‌ی طبیعی و دَوَرانی جامعه‌ی مردسالار است.
در این داستان پیوندها بین زن‌های سنتی خوب روایت شده و تفاوت آن با روابط نسل جدید هم خوب آمده است. به‌طوری‌که خواننده بسیار خوب، تفاوت مدل روابط این نسل‌ها را متوجه می‌شود. این دغدغه که به نظرم دغدغه‌ی اصلی نویسنده بوده، به‌خوبی نشان داده شده است؛ اما نویسنده در بخش‌هایی از داستان، دغدغه‌هایش را به‌اشتباه گسترش داده و کمی زیاده‌گویی کرده است.
جایی که از عمه اجازه نمی‌گیرند برای برگزاری مراسم عروسی در خانه‌اش، اصل روایت را پیش می‌برد و دنباله‌ی دغدغه‌ی نویسنده است؛ اما شناساندن پیشینه‌ی خانه و معرفی فرهنگ، به درازا کشیده شده است. حضور این رخداد و دانستن پیشینه‌اش، ضروری بوده؛ اما نه به این گستردگی! بازهم هست از این تکه‌ها که روایت را از نفس انداخته است که در بررسی فن داستان به آن اشاره می‌کنم.
فن داستان، خوب و کم‌نقص است. زبان و لحن دل‌چسبی دارد که البته کسی که به گویش افغانستان مسلط است، باید در این موردنظر بدهد. کلمات بومی به اندازه‌ای در متن حل شده که کمتر نیاز است به معنای لغات مراجعه کنیم.
داستان شروع خوبی دارد. با جشن و شادی شروع می‌شود و دل‌خوشی به ادبیات داستانی افغانستان همین‌جا جوانه می‌زند. در ذهن خواننده، داستان اما از فصل دو از نفس می‌افتد. نویسنده روایت را متوقف می‌کند تا فضا و پیشینه و شخصیت‌ها را معرفی کند. کاری که باید در حین روایت، انجام شود.
از صفحه‌ی ۳۹، باز روایت جان می‌گیرد. اصلاً داستان از همین‌جا شروع می‌شود. روایت از رخوت بیرون می‌آید و سیلی اول تعلیق در گوش خواننده نواخته می‌شود. از این‌جا به بعد، همه‌ی اطلاعات بجا و درست آمده است و از داده‌های زیاد دیگر خبری نیست. عمق فرهنگ افغانستان در این قسمت‌ها به‌خوبی مشخص است. فرهنگی که نویسنده نتوانسته بود در قالب توضیحات مفصل و مستقیم فصل‌های قبل، معرفی کند.
همان خانه‌ای که تا چند روز قبل جشن پیدا شدن غلام در آن برپا بود، شده ماتم‌کده. نویسنده با تصویرهای زنده و گویا و دلهره‌آور، خبر از رخداد هراسناکی می‌دهد که نمی‌دانیم چیست. تا فصل بعد که نویسنده با مهارت می‌گوید؛ هاجر گم‌شده و همان مادر، سرافراز و شاد از پیدا شدن «بچه‌اش» عزادار شده و سربه‌زیر.
هنوز از بهت سیلی اول بیرون نیامده‌ایم که نویسنده سیلی دوم را می‌زند. صفحه‌ی ۶۷، چگونگی گم‌شدن هاجر را توضیح می‌دهد. حالا می‌دانیم هاجر چگونه و کجا گم شده؛ اما بیشتر کنجکاو می‌شویم که هاجر کجاست.
تازه می‌فهمیم واقعاً گم شده، از فرار و عشق و عاشقی خبری نیست. این تعلیق ادامه دارد تا پیدا شدن هاجر و باقی ماجرا که هنوز هم دلهره‌ی قتل ناموسی روی دل‌مان هست تا زمانی ‌که مطمین می‌شویم قرار نیست هاجر کشته شود.
شاید شیوه ازدواج هاجر از مرگ بدتر باشد؛ اما جای امید هست که نسل بعد از هاجر کشته نمی‌شوند با گم‌شدن و شاید با این مدل ازدواج هم از دوش خانواده پایین گذاشته نمی‌شوند.
فن نویسنده، روی‌هم‌رفته پرکشش و جذاب است. بتول حیدری بلد بوده چگونه خواننده را با خودش همراه کند که موقع پوست گرفتن کچالو دست‌هایش همراه راوی یخ کند، یا به‌خوبی با تصویرهای زنده همراه شود. با این حال اما بازهم هست انتظاراتی که در داستان برآورده نشده و باقی مانده‌اند. از همان آغاز داستان، سخن از پیشاب و دستشویی و بوی ادرار فراوان است و بسیار بجا که در قسمت فضا پردازی به آن اشاره می‌کنم؛ اما این‌همه تصویر گویا و پیش‌برنده، جایی رها شده و در پایان داستان از آن نشانی نمی‌بینیم. امید می‌رود این‌همه جرقه‌ای که ابتدای داستان کاشته شده، جایی آتش بزرگی در بگیرد؛ اما آن‌چنان که باید، نمی‌شود و خواننده را سرخورده و ناکام رها می‌کند.
شاید تأثیرگذارترین قسمت فن بتول حیدری، فضاپردازی‌هایش باشد. فضاپردازی‌ها گاه مبهوت‌کننده می‌شوند. شیخ شاهی که نماینده‌ی خرافات فراگیر جامعه است، ریزنقش است. هر چه بزرگ‌تر می‌شود، کمربند سبز دور کمرش پهن‌تر می‌شود. درون‌مایه ذهنی شیخ شاه بیشتر نمی‌شود. هنوز عربی هست که هرسال از عربستان آب زمزم می‌آورد و جز شیخ، هیچ‌کس دیگری نمی‌بیندش؛ اما همین آب زمزم که در ذهن خواننده، زلالی و شفافی را تداعی می‌کند، با تف غلیظ و صدادار شیخ شاه آلوده می‌شود.
سرآغاز داستان، جشن پیدا شدن غلام است و خریدن و پخش کردن شیرینی که خودبه‌خود کام را شیرین می‌کند. سخن از سبزی‌های کابل است که هوس‌انگیزند و فریبنده. پشتش اما ناگهان بوی پیشاب مردم کابل می‌آید و همه‌ی شیرینی چاکلیت و تازگی سبزی‌ها را نابود می‌کند. هنوز نفهمیده‌ایم تکلیف‌مان با چاکلیت و سبزی و بوی ادرار چیست که می‌پیچیم درون کوچه و می‌رسیم به تصویر سگ در صفحه‌ ۸ و به عبارت پاراگراف چهارم داستان: «درون جویی باریک و دراز که میان کوچه هست، سگی لاغر و مردنی غلتیده است و هر کاری می‌کند، نمی‌تواند از میان لایه‌های قیرمانند کثافات بیرون شود […] سگ بی‌جان […] پوزه‌ی سیاهش را به‌طرف من گرفته و ناله می‌کند.» این تصویر دقیقاً کام خواننده را تلخ می‌کند.
راوی و مادرش به خانه‌ای می‌رسند که جشن در آن برپاست و برای جشن شیرینی هم خریده‌اند. حرف از بوی خوش نم خاک است و حویلی جارو شده؛ اما این بو و تصویر پاکیزه هم با تصویر خون میان پشکل‌های براق سیاه و گرد، زایل می‌شود. از این‌جا تکلیف خواننده معلوم می‌شود. می‌دانیم رخدادهای دل‌انگیز و شادی انتظارمان را نمی‌کشد که اگر هم لطافتی باشد، در قلم نویسنده بی‌درنگ با تصویری از واقعیت موجود خنثا می‌شود.
این بازی با فضا ادامه دارد تا نزدیک به آخر داستان؛ صفحه‌ی ۷۷ جایی که راوی حویلی خانه‌ی عمه را جارو می‌کند برای عروسی لیلا که از اتفاق به عزا بیشتر شبیه است؛ «تمام حویلی را آب پاشاندم. سنگ‌های خرد و کلانی را که لبه‌های‌شان کنده شده بود و خاک زیرشان دیده می‌شد، جارو کردم. چند سال پیش کل حویلی را سنگ صاف نشانده بودند؛ چون باران در خزان و زمستان آن‌جا را لای‌‌خانه می‌کرد. وقتی خاک‌ها را از رویشان پس می‌زدم و نقش‌ رگه‌های نامنظم رویشان خوب‌تر دیده می‌شد؛ سنگ‌ها برق می‌زدند.»
نویسنده‌ای که چنین با چیره‌دستی، با فضاها و کلمات بازی کرده و از اول نگذاشته شیرینی هیچ چاکلیتی دمی بیشتر در جان خواننده‌اش بماند. نمی‌تواند این فضا و این کلمات را بیهوده و از سر اتفاق کنار هم چیده باشد. این فضا، نویدبخش است.
از تحولات دختران و پسران جامعه حکایت می‌کند. تصویر امیدبخشی است که نشان می‌دهد، گرچه هاجرهای زیادی قربانی شده و بازهم می‌شوند؛ اما نسل جدید متحول شده‌اند و به زندگی بهتر می‌اندیشند و برای رسیدن به آن تلاش می‌کنند. تحولی که از زنان جدید شروع شده و به مردان هم سرایت کرده است. عصیان فراگیری که دیگر نمی‌شود جلویش را گرفت. عصیانی که سخت است و نفس‌گیر؛ اما پویا است و سرشار از امید.