نویسنده: تمنا ایثار
آه… ضجههایم درد دارد. زخمیست. سراپایم را سوختهاند. آخ! زخمِ خنجرِ قرینترینها و دشمنهایم در تنم، تیر میکشد. چیزی از تحمل در چنته ندارم. های! مرا از این آتش نه، از نفرت و خشم فرزند و دشمنام که درون و عقلش مسخرِ جهل، بدخواهی، بدبینی، تعصب است، نجاتم دهید. اما؛ این آتش را نفرین نکنید. چونانِ همدردِ دردچشیده به آغوشم کشیده است. او را حرارت و سرخیاش میسوزاند. مرا فرزند و دشمنِ که در چند قدمیام -هرچند از من دور- زیستهاند و از من خورده و نوشیدهاند، میسوزاند.
بگذارید در این شعلهها کبابم کنند؛ اگر دردشان دوا میشود. تا جز من دیگری را نسوزانند، بگذارید!
ای درد! ای فریاد! چه سنگیست که بر من از سقفِ کبود و خموش میبارد؟ این چیست؟ نکنید. های طالبان با شمایم! نبندیدش به گلوله؛ زن دارد، بچه دارد، بچهی شیرخوار. نه، نه! روا مدارید چنین ظلم. دخترک دنیایش پُر از آرزوست. فقط جسمش را نمی درید، روحش را میدرید. زخمش میزنید. ندارید روا!
با شمایم هان!! وحشیهای درنده… نزنید گردنش، مشکنید کمرش. یک عمر به دلِ گرسنهی، میوه زاییده است. به آفتابخوردهی، پرهیب بوده است. به گنجشککِ لانه، به شفیرهی آشیان بوده است. دندانهای تیز ارههاتان را اندرونش مبرید. انسانیت این نیست. اگر انساناید!
آه! این درد را کجا برم؟ نمیشنوید… فریاد میکشد. آن گاوِ بیزبان، چوچهی دارد در بطن. کاهِ-سبزهی میخواهد. گلوله را نثارش نکنید، نکنید. حیف است. دمغ میشود آدمیت. شایستهی آدم، که فقط ناماش را بر سر داری، این نیست. نفهم!
های کجا میروید فرزندانِ دلبندم؟ آفتاب، سوزان است. پاهاتان برهنه است؛ خاری میخَلد، ماری میگزد. نروید؛ شب است. شکمتان گرسنهست. چشمهاتان را اشک پوشانده است؛ نمیبینید. مباد! که دریایی ببلعدتان، کوهِ-پرتگاهِ پرتتان کند… نه، نه! من مادرم! چنینام پُردغدغه و نگران. از من نشنوید. برهانید خود و شیرینترینهاتان را از این ظلم، از این وحشت، از این دهشت. بروید به کوهستانها، پناه برید به یک آغوش آرام. بروید!
در من دگر زندگی نمیتپد. بروید، مرا بسپارید دستِ زمان، دستِ تاریخ. روزِ دوباره سبز خواهم شد. اما؛ این دردِ ناسور را در قلبتان تازه و زنده نگهدارید. نسلدرنسل به ارثاش گذارید. تا بدانند که با من چه کردهاند. لابد، اندیشیدهاید این آخرینش است!؟ نه! بدتر از این، هرگوشهی این سرزمین را وحشیانه و ددمنشانه خواهند درید. و شما شاهد خواهید بود. خواهید دید.
دیدید؛ گفتم آخرینش نیست. با دهمزنگ چهکردند؟ با هلمند چه کردند؟ با کندز چه کردند؟ با جوزجان؟ با….
و این را من میگویم؛ من، شمالیِ دوباره زندهشدهی امروز. شمالیِ که سبز است ولی هنوز میسوزد؛ در عطشِ صلحِ برابر برای تمام این سرزمینِ سوخته درجنگ.