ستاره‌ها یکی یکی خاموش می‌شد

زاهد مصطفا
ستاره‌ها یکی یکی خاموش می‌شد

بخش نخست
پدرش آرزو داشته «نسیم-نام مستعار» حقوق بخواند و سیاست‌مدار شود. پدر نسیم، از دوره‌ی حکومت کمونیستی به نظام پیوسته و با شکست حکومت کمونیستی و شروع جنگ‌های داخلی، به پاکستان مهاجر می‌شود. او، مثل هزاران خانواده‌ای که با آمدن مجاهدین و سپس طالبان آواره شده بودند، پس از سقوط طالبان از پاکستان برمی‌گردد و دوباره سراغ نظام می‌رود. پدر نسیم، نظامی‌گری را دوست دارد؛ اما دوست ندارد که نسیم نیز نظامی باشد؛ چون مادر نسیم، از این که شوهرش نظامی است و همیشه در وظیفه، ناراحت است و هر دو می‌خواهند که نسیم سیاست‌‌مدار شود تا در آینده خانم نسیم، رنجی را که مادرش از نبودن شوهرش کشیده است،‌ نکشد. پنج سال پیش که نسیم تازه مکتب را تمام کرده و آماده‌ی امتحان کانکور است، به مادرش از وزارت دفاع زنگ می‌آید که شوهرش در سر پل کشته شده. پدر نسیم، در حالی که از یک پوسته‌ی امنیتی به سمت مرکز سرپل بر می‌گردد، با کمین طالبان برابر می‌شود و با سه نفر از سربازانش ترور می‌شوند.
نسیم پس از مرگ پدرش، زیر قراری می‌زند که با مادر و پدر گذاشته است. او پس از سپری‌کردن امتحان کانکور، به زراعت کابل کامیاب می‌شود؛ اما پس از آمدن به کابل، بدون این که مادرش را در جریان بماند، به ارتش می‌پیوندد. مادر نسیم تا زمانی که نسیم دوره‌ی آموزشی ‌اش را تمام نمی‌کند، خبر ندارد که نسیم دانشگاه را رها کرده و به ارتش پیوسته است. نسیم پس از این که قرار است به شبرغان برای ادامه‌ی وظیفه فرستاده شود، به ولسوالی چمتال مزار می‌رود و موضوع را با مادرش در میان می‌گذارد. هرچند مادر با این تصمیم نسیم که دیگر گرفته شده است، موافق نیست؛ اما نسیم دیگر تصمیمش را گرفته است و می‌خواهد راهی را ادامه دهد که پدرش ادامه داده بود. نسیم یک هفته را در مزار پیش مادر می‌ماند و پس از یک هفته راهی شبرغان می‌شود.
نسیم، نیمه‌های شب سردی را به یاد می‌آورد در بالاحصار ولسوالی آقچه که سرما از دشت‌های مزار و شبرغان بر دیدبانی پوسته‌ی امنیتی می‌پیچد. نوبت دیدبانی نسیم است و قرار است سه ساعت از نیمه‌شب به بعد را دیدبانی بدهد. نسیم به آسمان صاف و سرد آقچه می‌بیند و به ستاره‌هایی که به نظرش می‌آید، یکی یکی خاموش می‌شوند؛ به پدرش فکر می‌کند که خاموش شده است و به خودش که پدر آرزو داشت سیاست‌مدار شود و زندگی بیش‌تری داشته باشد. صدای شلیک آرپی جی و سپس سلاح ثقیله و خفیفه، نسیم را از رویایش بیرون می‌کشد و می‌گذارد وسط جنگ؛ وسط احتمال خاموش‌شدن. طالبان از چند جهت بالای پوسته‌ی امنیتی‌ای که اندکی با پوسته‌ی امنیتی نسیم فاصله دارد، حمله کرده اند. پوسته‌های امنیتی نزدیک است و تا نسیم پایین می‌شود که هم‌سنگرانش را بیدار کند، همه از خواب پریده اند و با سلاح‌های شان وسط پوسته برآمده اند. مخابره‌ها روشن است و اولین راکتی که شلیک شده است، خبر از تخریب دیدبانی پوسته‌ی مجاور می‌دهد و کشته‌شدن سربازی که نوبت دیدبانی ‌اش بود. نسیم در آن دیدبانی نیست؛ در پوسته‌ی دیگری دیدبانی می‌دهد و همین تفاوت مکان، او را زنده نگه داشته است. تا نسیم و هم‌سنگرانش می‌خواهند به کمک پوسته‌ی مجاور بشتابند، راکت دیگری دیدبانی‌ای را بر می‌دارد که دقیقه‌ای پیش، نسیم از آن پایین شده بود تا هم‌سنگرانش را از خواب بیدار کند؛ هم‌سنگرانی که همیشه خواب شان را جنگ بیدار می‌کند.
طالبان در یک عملیات سازمان‌یافته، هم‌زمان به چند پوسته‌ی امنیتی که در بالاحصار ولسوالی آقچه است، حمله می‌کنند. تعداد طالبان زیاد است و چهار سمت پوسته‌ها را محاصره کرده اند. در اولین اقدام، سرگروه پوسته‌ای که نسیم در آن است، به مرکز ولایت شبرغان تماس می‌گیرد و با دادن گزارش از وضعیت، خواستار کمک نظامی می‌شود. پس از قطع تماس، به همه می‌گوید که آماده باشند و از پوسته‌ی امنیتی دفاع کنند. طالبان با سلاح‌های تخریب‌کننده‌ای مجهز اند و دیری نمی‌گذرد که دیوارهای دفاعی پوسته‌ها را تخریب می‌کنند. هنوز چند دقیقه‌ای از شلیک اولین گلوله نگذشته است که سه تن از هم‌سنگران نسیم کشته می‌شوند. نسیم پیش از این هم دو بار در جنگ روبه‌رو با طالبان بوده است که در موقعیت تهاجمی قرار داشته و سوار با تانک زرهی ارتش، طالبان را یک عصر روز تابستانی دنبال کرده است. حالا اما فرق می‌کند؛ عصر نیست؛ تا چشم باز کنی شب است و ستاره‌هایی که با شلیک هر گلوله یکی یکی خاموش می‌شوند؛ سربازانی که کاری جز سرباختن ندارند.
قرار نیست به زودی نیروی کمکی برسد و چند پوسته‌ی امنیتی، از طریق مخابره هماهنگ می‌شوند که عقب‌نشینی کنند. برنامه ریخته می‌شود و یکی از سمت‌ها که دشمن تسلط کم‌تری دارد، برای عقب‌نشینی انتخاب می‌شود. طالبان راه‌های فرار را بسته اند و سربازانی که قرار است یک‌جا عقب‌نشینی کنند، پراکنده می‌شوند. دیگر کسی از هم‌سنگرش خبری ندارد که زنده است یا مرده و پیش رویش را به آتش بسته می‌رود تا راهی برای فرار پیدا کند. دو ساعت بعد، نسیم با چند سرباز دیگر که تنها دو نفر شان از پوسته‌ی خودش است، خود شان را به پشت جنگ کشیده اند؛ دو کیلومتر دورتر از ساحه‌ای که جنگ هنوز جریان دارد. به مخابره‌ها صدا می‌زنند و به تلفن‌های هم‌سنگران شان زنگ می‌زنند؛ اما یا کسی جواب نمی‌دهد و یا آن که جواب می‌دهد، تنها در سمتی خودش را بیرون کشیده است و نمی‌داند کجا. تلفن یکی از هم‌سنگران نسیم را هم یک سرباز طالب پاسخ می‌دهد و به پشتو می‌گوید که صاحبش را کشته اند.
شب دیگر نزدیک به صبح رسیده است؛ اما خبر از روشنی‌ای در بین چند نفر سربازی که در پهنای تپه‌ای نشسته اند، نیست. همه در حال زنگ‌زدن به هم‌سنگران شان استند و تماس با مرکز که برای شان کمک بفرستد. آنان دیگر نمی‌توانند برگردند؛ هیچ سلاح ثقیله‌ای در نزد شان نمانده است و به مشکل می‌توانند آن عده از هم‌سنگران شان که هنوز زنده اند و فرار کرده اند را پیدا کنند. طالبان پوسته‌های امنیتی را تصرف کرده اند و شلیک‌های شادیانه می‌کنند. یکی از هم‌سنگران نسیم زخمی است؛ اما در نزدیکی پوسته‌های امنیتی، خودش را در جایی پناه داده است. نسیم و دو تن از سربازان تصمیم‌ می‌گیرند برای نجات او بروند؛ اما هم‌سنگران دیگر شان مانع می‌شوند و می‌گویند که رفتن در آن‌جا، به معنای مرگ او و همه‌ی شان است. هیچ فرمانده‌ای در گروه نیست تا تصمیم بگیرد که چه کار کنند. تنها یک سرگروه تلفنش را جواب می‌دهد که با دو نفر دیگر در سمتی عقب‌نشینی کرده اند و توانسته اند جان سالم بدر ببرند.
نزیک صبح است؛ سرما شدیدتر از نیمه‌های شب که به محل دیدبانی نسیم می‌پیچید، به تپه‌ی خاکی‌ای می‌پیچد که چند سرباز در آن نشسته اند؛ سربازانی که جنگ غافل‌گیر شان کرده است و برخی بدون لباس و تجهیزات نظامی، فقط با یک سلاح و چند شاجر، فرار کرده اند. تا هنوز سه نفر از هم‌سنگران شان پیدا شده است و برخی هنوز راه شان را پیدا نکرده اند.
ادامه دارد…