می‌ترسم در شکمم «دختر» باشد

طاهر احمدی
می‌ترسم در شکمم «دختر» باشد

از عمرش چیزی نمی‌داند؛ اما چروک‌های صورتش او را ۵۰ ساله نشان می‌دهد. به گفته‌ی خودش، خیری از جوانی‌‌هایش ندیده و هفت سال حاکمیت طالبان در کندهار، از بد‌ترین سال‌های زندگی‌اش بوده است.
از حکومت طالبان، چند ماهی نگذشته بود که زرغونه (نام مستعار) می‌خواست دومین کودکش را به دنیا بیاورد؛ اما با نزدیک شدن زایمان، دلهره‌ی عجیبی در او خانه‌ کرده بود؛ دلهره‌ از این‌که مبادا کودکش دختر باشد؛ چون دختری اگر تولد می‌شد، طالبان آن ‌دختر را در کوچکی به نکاح کودک دیگری در می‌آورد.
اخترمحمد (نام مستعار)، شوهر زرغونه، شب‌ها که خسته از کار بر می‌گشت، با دیدن شکم بیرون زده‌ی خانمش، بیش‌تر از او نگران می‌شد. یکی از روز‌هایی که اخترمحمد، تازه از خانه بیرون شده بود، با سربازان «امر به معروف و نهی از منکر» طالبان مواجه شد که مردم را به سوی میدان فوتبال روان می‌کردند. در این میان، یکی از طالبان با چشمی پر از سرمه‌اش، اختر محمد را با دقت ورانداز کرد، تکه‌ا‌ی از جیبش بیرون آورد و به ریش اخترمحمد کشید. پس از آن، بدون هیچ حرف و حدیثی، دست اخترمحمد را گرفته و به طرف بازداشت‌گاه برد.
طالبان، شمار زیادی از مردم را در زمین فوتبال جمع کرده بودند. جمعیت مردم با شلاق‌های طالبان موج بر می‌داشت و این‌طرف و آن‌طرف در نوسان بود. ناگهان دارسنی با سرعت نسبتاً تند، در میان جمعیت آمد. جمعیت با سراسیمگی راه را باز کرد. در این میان، اما پسری نتوانست خود را کنار بکشد، موتر طالبان پای چپ آن پسر را که در تقلای فرار بود،‌ زیر گرفت. جیغ پسر در میان هیاهو و سروصدای جمعیت، شنیده نشد. استخوان ساق پای آن پسر، بیرون زد و عرقِ درد از سر و صورتش سرازیر شد. پسر در زیر موج جمعیت که از ترس شلاق طالبان این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت، گم شد.
موتر طالبان همین‌ که توقف کرد، دو فرد را مثل جسدی بیرون انداختند؛ اما آن‌ها جسد نبودند. یکی از آن‌ها، زنی بود زیر چادری و دیگری مردی با لباس‌های کارگری. در صندوق پشت ‌سر موتر، مقداری سنگ هم دیده می‌شد. یکی از طالب‌ها که دستار بلند و موهای دراز داشت،‌ در بلند‌گو گفت: «ما امروز دو زناکار را به جزای اعمال‌شان می‌رسانیم.»
لحظه‌ای نگذشت که سنگ‌ها به زمین ریختند. از زیر چادری، روشن بود که دستان زن از پشت بسته است. با چشمانی که از وحشت زیر چادری خشک زده بود، به هیچ سویی خیره شده بود. لحظه‌ی بعد طالبان هرکدام با سنگی در دست، در اطراف آن‌ زن گرد آمدند. طالبی بلندگو را به طالب بغل دستش که هنوز به پختگی جوانی‌ نرسیده بود، داد و خودش سنگی برداشت و با فریاد «الله‌ اکبر»، به پشت زن کوبید؛ زن از شدت درد و فشار سنگ‌هایی که از سوی طالبان می‌خورد، به زمین افتاد.
پس از آن، سر زن به اثر سنگ‌هایی که پی‌هم بر او فرود می‌آمدند، ترک برداشته و با خونی که از پارگی چادرش بیرون زد، به زمین افتاد. همه‌ی جمعیت به اثر دستور طالبان مجبور بودند در سنگ‌سار کردن زن آن ها را همراهی کنند؛ اگر نه ممکن بود شلاقی پشت‌شان را سیاه کند و یا از میل تفنگ یکی از طالب‌ها، گلوله‌ای بیرون بزند و به زندگی آن فرد پایان دهد.
پس از چند دقیقه‌ای، زن از حرکت باز ماند و در زیر تلی از سنگ‌هایی که بر او کوبیده شده بود، پنهان شد. مردی که با زن از موتر طالبان پایین انداخته شده بود، آن‌طرف‌تر با چشم‌های پر اشکش به طرف زنی می‌دید که اکنون زیر سنگ‌ها گم شده بود. قامت آن مرد خمیده و دستانش از پشت با تکه‌ی بسته شده بود.
طالبی که نخستین سنگ را به زن زده بود؛ این‌بار دست راستش را لای موهای مرد سفت کرده و به زمین کوبید. طالبان حاضر در محل که نه نفر بودند، با قنداق‌های تفنگ بر سر و صورت آن مرد، آن‌چنان می‌کوبیدند که مرد فرصت آه کشیدن نمی‌یافت. در همین وقت، دور تر از میدان، در گوشه‌ی میدان، سه طالب دیگر، اختر محمد را لت وپار می‌کردند.
اخترمحمد را به جرم تراشیدن ریش، می‌زدند. سه طالبی که تازه به گروه طالبان پیوسته بودند، یاد می‌گرفتند که چگونه افراد بازداشت‌ شده را جزا بدهند. آن‌ها از روش‌های مختلفی کار می‌گرفتند؛ در اول، با قنداق‌های تفنگ‌شان می‌زدند، بعد که به زمین می‌افتاد، با مشت و لگد شروع می‌کردند و آخر، آن‌چنان به شلاق می‌بستند که فرد زیر شلاق غش رفته و دیگر توان تکان خوردن در او نمی‌ماند.
پس از این که زن زیر انباری از سنگ گم می‌شود، فروکش نکردن عطش خشونت طالبان، سبب شد که فرمانده‌ی این گروه، با اشاره‌ی سر به یکی از زیردستانش، دستور بدهد که مرد را روی دار بلند کند.
مرد، پس از دقیقه‌ای به تقلا افتاد، دست‌هایش از پشت بسته بودند، از شدت درد مردن، پاهایش با فشار در هم می‌سایید؛ اما چیزی نگذشت که از حرکت باز ماند و نفسش از شمارش افتاد. طالبان او را از چوبه‌ی دار پایین آوردند و به موتر انداختند. جمعیت به حکم طالب‌ها پراکنده شد. پراکنده ‌شدن جمعیت هم‌زمان شد با نجات یافتن اخترمحمد از زیر شکنجه‌ی طالبان. اخترمحمد که از شدت درد زخم‌هایی که از شلاق طالبان خورده بود، بی‌هوش شده بود، او را مثل جسدی روی سرک انداختند.
زمانی که یک نیزه به غروب مانده بود، اخترمحمد به‌ هوش می‌آید. آن ‌روز، زرغونه از نگرانی این‌که چه بلایی سر شوهرش آمده است، ساعت‌ها ‌با دلهره‌ی تمام برای آمدنش چشم‌انتظاری می‌کشید. زمانی هم که زرغونه شوهرش را دید، حیرت کرده بود. سر و صورت شوهرش، آماسیده و کبود شده بود.
فردای آن‌روز؛ زرغونه در حالی کودکش را به دنیا می‌آورد که نه از داکتر خبری است و نه هم شوهرش به دلیل آسیبی که طالبان به وی زده است، می‌تواند به او کمکی کند. زرغونه با سختی تمام کودش را به دنیا می‌آورد؛ کودکی که دلهر‌ه‌هایی او و شوهرش نتوانست، دختر بودنش را تغییر دهد.
زرغونه هم‌زمان یک ماه را از شوهر و نوازادش پرستاری کرد. پس از آن، اخترمحمد می‌تواند به تنهایی خودش را تا دروازه‌ی حویلی بکشد. دلهره‌ی زرغونه و شوهرش اکنون بیش‌تر شده بود. آن‌ها نمی‌خواستند کسی از نوزاد دخترشان بداند؛ این بود که آن‌ها تا دو سال، جنسیت نوزاد شان‌را، حتا از نزدیک‌ترین اشخاص خانواده‌ی‌شان پنهان کردند.
زرغونه و شوهرش پس از دو سال، جنسیت کودک شان‌ را افشا کردند و آن زمانی بود که حاکمیت طالبان در کندهار پایان یافته بود.