نویسنده: بسمالله رحیمی
عصر عید از خانه فرار کرده بود. کودک یک ساله اش را نیز در خانه جا گذاشته بود، اورا از روی فراموشی خانه نمانده بود؛ بلکه دستش از سه جای شکسته بود وتوان آوردن تنها کودکش را با خود نداشت؛ چند کیلومتر پیاده آمده تا به تنها پزشک که از روستای شان است، پناه ببرد؛ ولی نمیدانست که با پزشک هم از پذیرفتنش، ابا میورزد. شاید نمیفهمید در افغانستان فرهنگی است که پناه دادن به یک خانم، فراری از خانهی شوهر، نامردیست و عاقبت خوب ندارد.
چند مرد، دورش حلقه زده و از آنجا که قضیه مربوط به پولیس بود، با آنها تماس گرفتند و خانم با دستان شکسته و یک روسری نیمهپاره که در اصل قدیفهی مردانه بود، با مسؤول جنایی، از طریق تلفن صحبت میکند «قوماندان صاحب سلام، میشنوی، قوماندان صاحب! شوهرم معتاد به مواد مخدر است، شب و روزی نیست که لت و کوبم نکند و سر و پایم را نشکند، تازه ده روز شده که دستم را از سه جای شکسته. آمر صاحب، او معتاد به مواد مخدر است. شیشه مصرف میکند و هربار که دستش به مواد نمیرسد، مرا میزند.» قوماندان جنایی به صدای او پاسخ نمیدهد و شانههایش را از مسؤولیت، خالی میکند مردم شماره تلفن قوماندان امنیه را پیدا کرده و تماس میگیرند؛ باز هم خانم با او از پشت تلفن صحبت میکند: «سلام قوماندان صاحب، لطفا کمکم کنید، شوهرم مرا خواهد کشت، لطفا کمکم کنید! دو بار دست به خودکشی زده ام؛ اما از بخت بدم زنده ماندم؛ آخر تا چه وقت مرگ موش بخورم؟» باز هم قوماندان نمیتواند برایش کاری کند، شاید فرمانده هم مقصر نیست، تازه هیچ پرسونل زن در فرماندهی شان نیست و حالا در این شامگاه عید که طالبان هم هر لحظه اخطار تصرف ولسوالی را در روز عید میدهند و تازه سربازش دیروز شهید شده است و باقی پرسونلش هم به خاطر جلوگیری از حملهی طالبان در کوهها گزمه میزنند، چگونه میشد به او پناه بدهند.
سرانجام زن از مردمان که دورش حلقه زده اند، با آه و ناله میخواهد: «ای مردم در جمع شما یک مرد نیست که فقط یک شب به من پناه بدهد و مرا دوباره به آن خانهی نفرین شده نفرستد، قسم میخورم فردا بار و بندیلم را جمع کنم و به روستای خودم بروم»؛ ولی مردم به جای آن که به او پناه بدهند؛ پچ پچ کنان شمارهی برادر شوهرش را پیدا کرده و به او تماس گرفتند: «میشه بیایی، خانم بیدرته که از خانه فرار کده با خودت ببری؟» خوب این قصهی پر غصه، چیزی نیست که من خبرنگار برای نخستین بار شنیده و یا نوشته باشم؛ اما واقعا برایم سخت بود، شنیدن و دیدن این قصه. از مردم پرسیدم چطور او را پس به جایی فرستادید که ازش فرار کرده بود. میدانید که زنان افغان شجاع و نترس اند و تا آخرین لحظه با تحمل مشقتهای فراوان سعی میکنند به شوهر وفادار مانده و فرار نکنند؛ ولی شما او را پس به آن جهنم فرستادید. مردم گفتند که سه نفر از موی سپیدان و افراد با نفوذ را ضامن و واسطه قرار داده اند تا به آن زن بینوا و بد بخت آسیبی نرسد.