من یک عروس کوچک افغان بودم!

آذر آذرمن
من یک عروس کوچک افغان بودم!

نویسنده: ناهید فتاحی – دیلی بیست

یک‌شبه، از ۱۴ به ۱۹ ساله تبدیل شدم. اگر طالبان، دوباره به قدرت برگردند، چنین اتفاقی بر سر هزاران زن افغان خواهد آمد.

دختر ۱۱ ساله‌ام، به جای زخم دست چپم اشاره کرده و از من می‌پرسد: «بازهم بالای شیشه افتادی؟» در جواب می‌گویم: «وقتی نوجوان بودم، پایم به گوشه‌ی قالین گیرکرده و روی شیشه‌ی دروازه افتادم. بند دستم پاره‌شد و داکتران کوک‌زدند.» هزاران‌بار از من پرسیده‌است: «اوگار شدی؟» می‌گویم: «کمی» دخترم جای زخمم را می‌بوسد و من سرِ بینیِ خال‌دارش را. می‌گویم: «برادرت منتظرت است؛ برو بازی ‌کنین.»

آن اتفاق، سال‌ها قبل، پیش ‌از آن‌که صاحب فرزند شوم، رخ داده بود و داستان آن ‌را بارها قصه کرده‌ام؛ تا آبروی خانواده‌ و تصویری که جهان از من دارند را حفظ‌ کنم. تا امروز اما، به خود جرأت نداده ‌بودم تا حقیقت جای زخم دایمی را روایت‌کنم.

کودکی در وطن

در زمستان سال ۱۹۹۴، یکی از اقارب دور، از کانادا، به خانه‌ی ما در افغانستان آمد. در جریان اقامتش، با کمره‌ی لوکس جاپانی‌اش از ما عکس گرفت.

صورتم را شستم. موهایم را شانه‌زده و کمانی به‌ رنگ پیراهنم به آن نصب‌کردم. انگشتانم را با زبانم تر کرده و آن‌ها را روی ابروهای درشتم کشیدم. اندامم کم‌کم، شکل زنانه و جذاب به خود می‌گرفت. از دیدن عکس‌هایم و صورت کودک‌نمایم در ۱۳ سالگی لذت می‌برم.

چندماه بعد، کسی به خواست‌گاری من که دور از انتظار بود، آمد. پسر کاکای مادرم که عکسم را دیده بوده، به مادرم نامه می‌نویسد و از پسرانش، به‌خصوص از پسر جوانش تعریف می‌کند. او تازه از دانشکده‌ی انجنیری فارغ شده بود و وظیفه داشت. در اوایل بیست‌سالگی‌اش قرار داشت و آماده‌ی تشکیل خانواده بود.

در نامه نوشته بود: «دختر شما جوان زیبایی است. بزرگتر از  ۱۳-۱۴ ساله معلوم می‌شود. به من افتخار می‌بخشید اگر دختر تان را عروس من بسازید. پسرم آرزو دارد با یک دختر خوب از وطن خود ما ازدواج کند.» پس ‌از خواستگاری از طریق نامه، چندین بار به تماس شدند تا مرا با خواست خانواده‌ام به نام پسرش کند.

برای چندین ‌هفته، پدر و مادرم در این ‌باره نجواکنان گفت‌وگو می‌کردند. مادرم با صدای لرزان می‌گفت: «کاشکی دختر ما کمی کلان‌تر می‌بود.» همچنان می‌گفت: «با تسلط طالبان در کشور، امیدی در این‌جا باقی نمانده. خوب است که کانادا برود؛ درس بخواند و از خود چیزی بسازد.»

سرانجام، چند تماس تلفونی، منجر به نامزدی ما شد. پدرم می‌گفت: «او هنوز طفل است.» مادرم در جواب می‌گفت: «زندگی او در کانادا تا این دوزخ خیلی فرق می‌کند. او حتا مکتب رفته نمی‌تواند تا صنف دوازده‌اش را تمام‌ کند، دانشگاه رفتن که دور است؛ اگر در این‌جا بماند، ممکن است او را به یک سرباز طالب بدهیم، باز چی خواهیم کرد؟» ازدواج را ]پدر و مادرم[ به شرط این ‌که اجازه بدهند به درس‌هایم در کانادا ادامه بدهم، قبول کردند. کانادا، جایی ‌که دیگر ممانعت طالبان به مکتب رفتن وجود ندارد.

ازدواج در افغانستان از سوی نامزدم رد شد. می‌گفت که از شرایط دشوار زندگی زیر سایه‌ی طالبان نگران است. سرانجام، وسایل ‌مان را جمع ‌کرده و افغانستان را به ‌مقصد پاکستان با پرواز خصوصی ترک کردیم. چند ماه بعد، شوهر آینده‌ام با مادرش به آن‌جا آمدند. او، قدبلند و باریک‌اندام بود.

شب عروسی‌ام برایم بسیار هیجان‌انگیز بود. با لباس سفید حریری و آرایشی که بر چهره داشتم، توجه همه را به خود جلب کرده بودم. همچنان ترسیده بودم. می‌خواستم با دیگر دخترانی‌که در محفل عروسی‌ام شرکت کرده بودند، برقصم. سخت‌ترین لحظات، زمانی فرارسید که با او در اتاق هوتل تنها ماندم. زنان اقاربم به من گوشزد کرده ‌بودند تا زنی خوبی باشم و به شوهرم اجازه بدهم تا به من نزدیک‌ شود. من اما، منظور حرف شان را، تا آن ‌شب وحشت‌ناک در ماهِ اکتبر سال ۱۹۹۵ درک نمی‌کردم.

چند روز پس ‌از عروسی، پاسپورت جدیدم را با تاریخ تولد جدید دریافتم. دیگر آن دختر ۱۴ ساله نبودم؛ یک‌شبه، ۱۹ ساله شدم. در افغانستان، کودک‌همسری، امری تازه نبود؛ چون قبل ‌از خودم، دخترانی را دیده ‌بودم که در ۱۴، ۱۳ یا حتا ۱۲ سالگی به ‌اجبار ازدواج کرده ‌بودند. پس ‌از سال‌ها زندگی در کانادا فهمیدم که مطابق قوانین بین‌الملل و کانادا کودک‌همسری ممنوع است. شوهرم، یک ‌هفته با من به ‌سر برد و بعد، کانادا رفت تا روند تکمیل پاسپورت مرا آغاز کند.

یک‌سال بعد، در شب کریسمس ۱۹۹۶، در میدان هوایی تورنتو ملاقات کردیم. پس ‌از آن‌ که دسته‌ی گل سرخ به‌ دستم داد، نزدیک‌ آمده، به‌گوشم آهسته گفت: «چقدر چاق شدی. مرا ناامید و دل‌زده ساختی.»

زندگیِ جدیدم را در یک خانه‌ی دو منزله همراه با خانواده‌اش شروع کردم. یک‌ روز پس ‌از رسیدنم، تمام کارهای‌ خانه به من سپرده‌ شد و زندگی متاهلی‌ام کلید خورد. شوهرم، از من شکایت می‌کرد که من رفتار کودکانه و لج‌باز دارم. شاید او هم باور می‌کرد که من ۵ سال بزرگتر از سن واقعی‌ام استم. او می‌گفت که من حرف‌شنو نیستم و به‌ همین ‌خاطر، زن خوبی نیستم.

می‌گفت: «یک‌ زن خوب آشپزی خوب بلد است. اگر می‌خواستم با زنی جاه‌ طلب ازدواج‌ کنم، دختری از کانادا انتخاب‌ می‌کردم، نه کودکی از وطنم.» من باور می‌کردم؛ اما علاقه‌ی زیادی ‌که به ‌تحصیل داشتم، سبب شد تا خود را تغییر بدهم. تعهدش را که به پدر و مادرم کرده ‌بود، به‌ یادش آوردم. بلاخره، اجازه ‌‌دادند مکتب بروم؛ اما به‌خاطر کارهای ‌خانه از مکتب می‌ماندم.

رفته‌رفته دچار افسردگی شدم و همه که می‌دیدند متوجه می‌شدند؛ زیرا چیزی ‌که می‌خواستم باشم، نبودم: «دانشجوی دانشگاه و زنی با آرزوها» در عوض، در جای تیره ‌و تاری افتادم که هر لحظه به‌ مرگ می‌اندیشیدم. کاکاخوانده‌‌ام و خانمش، همیشه برایم می‌گفتند که صبور باشم و از شوهرم اطاعت‌کنم. «نباید او را ترک‌ کنی که باعث شرمندگی پدر، مادر و قومت می‌شوی.» من باور می‌کردم. کاملا تنها، افسرده و ناامید شده‌ بودم.

جای زخم دستم، به خاطر افتادن روی شیشه‌ی دروازده نیست؛ بل، اثری ‌است جامانده از تلاش خود‌کشی‌ام. فکر خودکشی، پس ‌از رسیدن ‌به کانادا، رفته‌رفته به ‌سرم زد. پیش‌ از دست‌زدن به خودکشی، گاهی سر پُلی‌ که در نزدیکِ خانه‌ی ما قرار داشت، ایستاد می‌شدم، به رفت ‌و آمد موترها خیره می‌شدم و به خودکشی فکر می‌کردم. با خود به خاطره‌ای که از خودکشی‌ام در اذهان همه جا می‌گذاشتم، فکر می‌کردم. به پدر و مادرم فکر می‌کردم که هر ماه منتظر تماس من بودند.

بُریدن رگِ دستم، ناگهانی صورت گرفت. وقتی صورت ‌گرفت که دیگر امیدی به زندگی برایم نمانده بود. چند ساعت بعد، وقتی در شفاخانه با دستی پانسمان شده، بیدار شدم، با خودم گریه‌ کردم. رسیدن تا مرز مرگ، سبب شد تا دوباره به زندگی‌کردن بیندیشم. مدتی بعد از آن، زندگی‌ام با دیدار خانمی‌ که در همسایگی ما زندگی‌ می‌کرد، تغییر کرد. «نباید خود را نابود کنی. برای آزادی‌ات به مبارزه برخیز، تحصیلاتت را ادامه بده و به‌ کمک دیگر دخترانی‌ که جای تو قرار می‌گیرند، برو.» روزی، به ‌من تکت پرواز به افغانستان هدیه‌ کرد و گفت: «این شاید تنها فرصتی برای خوشی باشد.»

آرزوهایت را دنبال کن

پس ‌از سرنگونی طالبان، زنان افغان، بسیار پیشرفت کرده ‌اند. فرهنگ کودک‌همسری همچنان در افغانستان مرسوم است؛ اما پدر و مادران مجبور نیستند تا اطفال ‌شان را، به امید آموزش و آزادی به شوهر بدهند؛ چنان‌ که پدر و مادر من کردند. آن‌ها مرا، به‌ امید این ‌که پیشرفت‌کنم و آزاد باشم، در کودکی به ‌شوهر دادند. وقتی به دیدار خانواده ‌ام به پاکستان برگشتم، زنی لاغر و میان‌سال به ‌نظر می‌رسیدم.

در ۲۰ سالگی، زمانی ‌که خیلی دختران به فکر ازدواج استند، من اما، طلاقم را گرفتم. بنا بر این، با تمام سلول وجودم درک‌ کردم وقتی‌ که لارا بوش، بانوی اول، گفته بود: «تنها تروریستان و طالبان آموزش زنان ‌را منع‌ می‌کنند.» درک می‌کنم که نداشتن آزادی و ترس از این ‌که رنگ‌ ناخن بزنی و انگشتانت را قطع‌کنند، چه‌حسی دارد. زندگی من، از آن ‌پس متحول‌ شد. پدر و مادرم، از دشواری زندگی پس ‌از طلاق هشدارم دادند و گفتند: «برو و آرزوهایت را دنبال کن.»

چندسال بعد، با مردی پیشرفته، شوهر کنونی‌ام ملاقات ‌کردم؛ و ازدواج‌ کردیم و تحصیلاتم را از سرگرفتم.

در حال ‌حاضر، زنی استم‌ که برای حقوق‌ زنان مبارزه ‌می‌کند. زنی ‌که عاشق تحصیل است، زنی‌ که خطوط خنده‌های مداوم روی صورتش قرار دارد. با این‌حال، کودکی‌ام را از دست ‌دادم. صنف ۷-۱۱ مکتب ‌را نخواندم. سخت ‌است وقتی که کودکی پیش ‌از ۱۴ سالگی‌ام را به ‌یاد آورم. ترومایی که هرچه پیش ‌از آن آمد را بلعید؛ فقط توته‌های آن برجا مانده ‌است.

خیلی‌ها در باره‌ی زندگی من نمی‌دانند. حالا روایت می‌کنم؛ زیرا مدیون دیگر عروس‌های کوچک استم؛ کسانی‌که صدای ‌شان را بلند نمی‌توانند و زنانی ‌که با چنین دردی زیسته ‌اند.

از زمانی‌ که امریکا گفت‌وگوهای صلح را با طالبان آغاز کرد، من راحت نیستم. فکر گسترش تسلط طالبان و امکان برگشت به خشونت‌های گذشته، سنگ‌سار زنان، سبب بروز علایم بیماری شبیه (پی‌دی‌اس‌دی) در من شده ‌است و خیلی‌ها چنین چیزی را حس می‌کنند.

با آغاز گفت‌وگوهای صلح با طالبان و انتخابات ریاست‌جمهوری پیش‌ رو، مردم افغانستان به‌ویژه زنان افغان، هراس دارند که اگر طالبان دوباره به‌ قدرت دست یابند، زندگی و آزادی آنان ‌را محدود کند. صلحی ‌که مردم افغانستان می‌خواهند، تنها با قربانی زنان به دست نمی‌آید. زنان، پس ‌از آن‌ که نادیده گرفته ‌شدند، خواستار قرار گرفتن در میز مذاکره شدند. در کنار صلح، ما می‌خواهیم به حقوق و برابری مان نیز دست‌ یابیم. ما از قدرت‌های جهان می‌خواهیم تا از ما حمایت کنند و تمام طرف‌ها برای حمایت حقوق زنان و مبارزه علیه خشونت‌های حقوق بشر تعهد کنند.

تا دو سال دیگر، دخترم که هنوز کودک است، به‌ سِنی می‌رسد که من عروس ‌شدم. اکنون به روایت داستانم می‌پردازم؛ زیرا دختران افغانی که به سن ‌و سال او قرار دارند، بیشتر از هر زمان دیگر به حمایت جدی جهانی نیاز دارند. تحصیل آنان، کودکی آنان، و زندگی آنان، نباید به خطر بیفتد. همه‌ی آن دختران افغان، پیش ‌از آن‌ که ترس از دست‌دادن آزادی‌ شان را داشته باشند، حق دوران کودکی شان را دارند. آنان، پیش ‌از آن ‌که مثل افراد بالغ برخورد کنند، و به جهان بدون آزادی پرتاب شوند، باید آزاد باشند، تا کودکی ‌شان را تجربه کنند.