نویسنده: س.م
حوزهی ششم امنیتی کابل
شعبههای مختلف با نامهای متفاوت گیجوسردرگم ام کرده بود؛ اما در حقیقت همهی شان یکی بودند و تفاوتی میان شان ندیدم؛ از یک اتاق به اتاق دیگر فرستاده میشدیم و نگاههای گستاخ و لبخندهای معنادار شان ناراحتم میکرد. هیچکدام درماندگی و پریشانی ام را نمیدیدند؛ رفتار شان با من مانند یک مجرم بود تا زنی که از ترس جانش از خانه گریخته است؛ تنها چیزی که برای شان مهم نبود، دلیلم برای فرار بود و حتا سعی میکردند این پرسش را اصلا مطرح نکنند. تنها یک اصل وجود داشت و آن هم این بود که من مرتکب جرم شده ام. به اتاق دیگری که در انتهای سالن بود، رفتیم؛ اتاق کوچکی بود پر از قفسه و پرونده. مردی نه چندان جوانی پشت میز بود و با ورود ما سرش را از روی پروندهای بلند کرد و متوجه ما شد. با دقت و وسواس پرونده را روی میز گذاشت، مامور بدون این که نگاهی به پرونده بیندازد، گفت: خوب، مشکل چه است؟
با آرامش عجیب و لحن غمگینی که پر از ریا بود، توضیح داد که مدت دو هفته است از خانه فرار کرده ام و در میان حرفهایش تاکید عجیبی بر مسلمانی، غیرت مردانه، ناموس و آبروی ازدسترفته اش داشت! مامور خیلی خونسرد حرفهایش را شنید و بعد از کمی تامل گفت: بیرون باش تا صدایت کنم! برای بیرونرفتن کمی مردد بود و با بیمیلی از اتاق خارج شد.
مامور با لحن نرم و دوستانهای پرسید راست میگوید؟ من که تا آن لحظه ساکت بودم، گفتم؛ دو هفته پیش از خانه فرار کردم؛ ولی نه آنطور که او میگوید. توضیح دادم که چطور دخترم را با خود آورده و در این مدت چهقدر شکنجه شده ام و گفتم در ضمن، من هیچ پول و یا طلایی با خود ندارم.
کمی خود را روی صندلی جابهجا کرد و گفت: میدانم ادعای سرقت دروغ است و اکثرا این ادعا را میکنند؛ اما چون در پرونده قید شده و تو هم نمیتوانی ثابت بکنی، پس برایت دردسر میشود. صدایش را آرامتر کرد، گویا نمیخواست صدایش را کسی بشنود و گفت: «با کسی فرار کردی؟ کسی کمکت کرد؟» با تعجبم گفتم چه کسی؟ من کسی را ندارم اینجا.
مامور گفت: مثلا معشوقه ات! با شنیدن این حرف مامور، حس میکردم از خشم صورتم داغ شده و گوشهایم گز گز میکند.
پس از اندکی خاموشی به مامور گفتم: من که دلیل فرارم را توضیح دادم و در ضمن کسی کمکم نکرده. مامور خندید و گفت آن دختر که تو ادعا میکنی متعلق به شوهرت است و بار دیگر صدایش را پایین آورد و گفت؛ این بچه را به شوهرت بده و خودت را خلاص کن، تو هنوز خیلی جوانی و ادامه داد: میتوانم پرونده ات را همینجا ببندم، به پشتی صندلی اش تکیه داد و با نگاه هرزهای براندازم کرد و همانطور که خود را روی صندلی به جلو و عقب میبرد، گفت: من آدم بدی نیستم؛ میتوانی امتحان کنی. بغض و خشم راه نفسم را بند آورده بود، احساس بدی نسبت به خود داشتم و میخواستم هرچه زودتر از آن وضعیت خلاص شوم .
بعد از چند لحظه سکوت گفت: خوب؟
خودم را به نفهمیدن زدم و گفتم متوجه حرفهای تان نمیشوم .از جایش بلند شد و به طرفم آمد، گندم را محکم به خودم چسباندم و نمیدانستم در آن موقعیت چه باید بکنم .
فکر این که بخواهد به من تعرض بکند، به وحشتم انداخته بود. صورتش را کاملا نزدیک آورد، به حدی که بوی گندیدگی دهانش موقع حرفزدن آزارم میداد و با صدای لرزانی گفت: از چه میترسی؟ گفتم که کمکت میکنم .
صدای لرزان و حالت صورت برافروخته اش چنان وحشتزده ام کرد که با سرعت از جایم بلند شدم و به طرف در رفتم، تا حداقل از ترس رسوایی به رفتار بیشرمانه اش پایان بدهد .صورتش کاملا منقبض شده بود و با سرعت به پشت میزش برگشت و با تمسخر گفت: چرا مثل آدمهای معصوم و بیگناه رفتار میکنی؟ در این دو هفته با چند نفر بودی؟ خوب من هم یکی از آنها برای تو چه فرقی میکند؟! در جایم مانده بودم و اشک میریختم، دلم برای خودم و دخترم میسوخت. از این همه تحقیر، خودم را درهمشکسته حس میکردم و بیچارگی عمیقی وجودم را پر کرده بود .
این اهانت و توهین؛ مانند سرب داغ به جانم ریخته بود و مرا میسوزاند، به دخترم که با تعجب به مادر گریانش نگاه میکرد خندیدم . خوشحال بودم که دخترم آنقدر کوچک است که از این مکالمهی شرمآور چیزی نفهمید .
با سرعت از جایش بلند شد و قبل از این که بتوانم کاری بکنم، مرا با خشم به طرفی هل داد و در را باز کرد و او را به درون اتاق خواست . همانطور که قیافه مظلومانهای به خود گرفته بود، وارد اتاق شد. حس نفرت و انزجار از او، همهی وجودم را پر کرده بود. میخواستم همهی آن سالهای زندگی مشترک مان را توی صورتش بالا بیاورم .
مامور چیزی نوشت و با خونسردی گفت: پرونده را ببرید به شعبهی حل اختلافات خانوادگی؛ اما در نگاهش، هیچ نشانی از تاثر یا پشیمانی به خاطر رفتارش دیده نمیشد و با لحن محترمانهای ما را به بیرون راند .