در خیابان که لت‌وکوب ‌شدم، پولیس تماشا می‌کرد

صبح کابل
در خیابان که لت‌وکوب ‌شدم، پولیس تماشا می‌کرد

نویسنده: س.م

حوت ۹۳ کابل

موهایم از عرق خیس شده و ترس مغزم را فلج کرده بود؛ ولی با تمام قدرتم از کوچه و پس‌کوچه‌ها می‌دویدم تا خود را به جای امنی برسانم .وحشت‌زده به اطرافم نگاه می‌کردم؛ اما نگاه کنجکاو ره‌گذران ترسم را بیش‌تر می‌کرد و باعث می‌شد به سرعت قدم‌هایم بیفزایم.
تاکسی‌ای پیدا کردم و سراسیمه خود را به درونش انداختم، گندم که بعد از مدت‌ها درخانه‌ماندن محیط بیرون برایش تازگی داشت، با زبان کودکانه اش شادی اش را با گفتن کلمات کوتاه نشان می‌داد.
از زمان سوارشدن در تاکسی تا رسیدن به منطقه‌ای در غرب کابل، چنان آشفته و سراسیمه بودم که فکر کردم راننده فهمیده که از خانه فرار کرده ام و یا شاید هم توهم‌های احمقانه‌ی خودم بود.
نگاه پر از ملامت راننده حالم را به هم می‌زد و با کنجکاوی می‌خواست بداند مقصدم کجا است، ترجیح دادم سکوت کنم و در یکی از خیابان‌های پررفت‌وآمد پیاده شوم. ساعت‌ها طول کشید تا بتوانم جایی برای اجاره پیدا کنم؛ چون نمی‌توانستم به هتل یا مسافرخانه بروم، تنها مقدار کمی پول داشتم و باید خیلی محتاطانه خرج می‌کردم. در ضمن کم‌پولی، با شرایطی که داشتم هتل امن نبود و اجاره‌کردن یک خانه برای زنی تنها، تقریبا غیرممکن و معجزه به شمار می‌آمد. دفتر املاک با صاحب‌خانه تماس گرفت و شرایط مرا هم توضیح داد و ربع ساعتی بعد، زنی تقریبا ۴۵ساله هم‌راه با یک پسر کوچک آمد. کمی مضطرب و پریشان بودم و امیدوار بودم تنهابودنم باعث پشیمانی اش نشود. زن صاحب‌خانه با لهجه‌ی خاصی حرف می‌زد و برخلاف تصورم، کوچک‌ترین مخالفتی نشان نداد. ما به جز یک کیف دستی، هیچ وسیله‌ی دیگری نداشتیم و او هم چیزی نپرسید! یک اتاق تقریبا بزرگ، روشن و خالی از اثاثیه. سرما و گرسنگی بی‌حالم کرده بود، روی زمین نشستم و گندم را در آغوشم گرفتم، شیشه‌ی شیرش را پر کردم، با اشتهای تمام شیرش را خورد و لحظاتی بعد به خواب رفت. فکر این که حالا مثل دیوانه‌ها به دنبال ما می‌گردد، مرا به وحشت می‌انداخت؛ ولی این حس زیاد دوام نیاورد و امید روزهای بهتر جایش را گرفت.
زن صاحب‌خانه با سروصدای زیادی وارد اتاق شد، هم‌راهش وسیله‌های زیادی آورده بود، با تعجب نگاهش کردم که اصلا اهمیت نداد، دوباره رفت و با فرش و رخت خواب بازگشت.‌ همان‌طور در جایم خشکم زده بود و نمی‌خواستم تکان بخورم؛ شاید می‌خواستم از دیدن آن صحنه بیش‌تر لذت ببرم! گوشه‌ای از اتاق را با فرش پوشاند و با چالاکی که از آن اندام ریزه بعید بود، رخت‌ خواب را به سرعت روی آن پهن کرد و با اشاره گفت تا گندم را آن‌جا بخوابانم، بدون این که چیزی بگویم اطاعت کردم. دوباره رفت و این‌بار سینی غذا با خودش آورده بود، میان مان سکوت عجیبی حاکم بود، نه من چیزی می‌گفتم و نه او چیزی می‌پرسید، فقط چند بار با شرم تشکر کردم که حتا جواب هم نداد .
با اشتهای زیاد غذایی را که آورده بود می‌خوردم و او هم مشغول نصب یک بخاری کوچک بود و پسرش هم، با تعجب و حیرت به تازه‌واردها نگاه می‌کرد. بی‌مقدمه گفت: شوهرم این‌جا نیست، چند سالی است برای کار به عربستان رفته و سالی یک یا دو بار می‌آید من و سمیع تنها زندگی می‌کنیم؛ شاید می‌خواست به من اطمینان بدهد که اینجا امنیت دارم. رفتارش به قدری دوستانه و صادقانه بود که موجب حیرتم شده بود، بدون اغراق آن‌شب احساس خوش‌بختی می‌کردم. از فردای آن‌روز با وجود ترسی که داشتم، حس می‌کردم به زندگی برگشته ام. کم کم قوای تحلیل رفته ام را بازیافتم و انگیزه ام برای رفتن دو برابر شده بود. انس و الفتی که به زن صاحب‌خانه پیدا کرده بودم، باعث شد از اتفاق‌هایی که برایم افتاده و از فرارم بگویم؛ صبورانه و بدون این که قضاوتم کند حرف‌هایم را شنید. پرسید که هیچ کس را این‌جا ندارم و توضیح دادم که مادربزرگ بیمارم را نتوانستم ببینم و او فوت کرد. بعد از آن چندین بار از دایی ام کمک خواستم که از ترس همسرم مرا طرد کرد. با مقدار پولی که پدرم فرستاد، می‌توانستیم قاچاق از کشور خارج شویم، نگران گندم بودم؛ اما نمی‌توانستیم به صورت قانونی برویم. برای بردن گندم نیاز به پاسپورت و اجازه‌ی پدر داشتم؛ اما دیگر هیچ چیزی نمی‌توانست مانع رفتنم شود؛ حتا این راه پر خطر .
بالاخره بعد از کلی جست‌وجو، توانستم آدم مطمینی پیدا کنم تا ما را از کشور خارج کند و این بهترین خبری بود که در آن چند ماه شنیده بودم . چند روزی به رفتن مان مانده بود و گاهی با گندم برای خرید به نزدیک‌ترین مغازه می‌رفتم، هرگز فکر نمی‌کردم، این بی‌احتیاطی ام کل مسیر زندگی ام را تغییر بدهد. در بازگشت یکی از گشت‌وگذارهای مان دیدمش، دقیقا روبه‌رویم بود.
هیچ وقت نفهمیدم چطور توانست در آن گوشه‌ی دورافتاده از شهر پیدای مان کند؛ ولی بعد از آن‌روز هر گز نتوانستم خودم را به خاطر آن اتفاق و حماقتم ببخشم. با مشت‌ولگد به جانم افتاد و گندم به گوشه‌ای پرت شد و با صدای بلند جیغ می‌کشید. همان‌طور زیر دست‌وپایش مثل یک تکه‌گوشت افتاده بودم و او خستگی‌ناپذیر و پی‌هم مرا می‌زد. چشمم لحظه‌ای به پولیس هم‌راهش افتاد که با خون‌سردی فقط نظاره‌گر بود و اصلا قصد نداشت مانعش شود و تعدادی ره‌گذر هم به تماشا ایستاده بودند و نچ‌و‌نچ می‌کردند.
آن‌قدر گیج و وامانده بودم که توانایی هیچ کاری را نداشتم، مثل گوسفند قربانی مرا کشان کشان به اولین ایستگاه پولیس برد.
ضرباتی که به سروصورتم زده بود، باعث شده بود سرم گیج و سنگین شود.
صداهایی نامفهومی که درست متوجه شان نمی‌شدم. فرار از خانه، آدم‌ربایی و سرقت ! مامور پولیس که حال مرا دید، دعوتم کرد بنشینم و با سرعت گندم را که گریه می‌کرد در آغوش گرفتم و روی صندلی‌ای نشستم. توضیح دادم که به چه علت فرار کرده ام و گفتم نیازی به ثابت‌کردن هم ندارم. «شما وضعیت فعلی مرا می‌بینید.» بعد از کمی تامل گفت باید به حوزه‌ی دیگر پولیس که ساکن آن‌جا استیم برویم و آن‌جا باید بررسی شود. سوار ماشین سبزرنگ پولیس شدیم و در جای مجرمین قرار گرفتم.