تنها اجازه داشتیم ده قرص نان از کابل به شکردره ببریم!

زهره نوا
تنها اجازه داشتیم ده قرص نان از کابل به شکردره ببریم!

صفیه در تشیع جنازه‌ی یکی از بستگانش بود که خبر رسید، طالبان تا نزدیکی خانه‌اش رسیده‌ اند؛ با شنیدن این خبر، صفیه به لرزه افتاد و ترسی بی‌مهابا وجودش را فرا گرفت. او می‌دانست، طالبان هر جایی که بروند، شری بر پا می‌کنند و زنان و کودکان را زیر شلاق می‌گیرند. با این ‌حال، صفیه، از حرکت نمانده و با گام‌های کنده کنده، به سوی خانه‌اش دوید تا کودکانش را از خشونت طالبان، دور نگه دارد.
صفیه، همه‌ی توانش را جمع کرد و در کوچه‌هایی که رد پای طالبان، با خون و گوشت نمایان بود، با پای برهنه شروع به دویدن کرد. گاهی، راکت‌ها و گلوله‌های پی‌همی که از سوی طالبان در مسیرش پرتاب می‌شد، از سرعتش کم می‌کرد؛ اما هیچ چیزی، مادر را از تلاش برای نجات فرزندانش، باز نمی‌داشت.
صفیه، برای نجات فرزندانش، سرعت گام‌هایش را بیش‌تر می‌کرد؛ پس از چند دقیقه، با سری که دیگر چادری نداشت، لخته‌های خون چسبیده به پیراهن و اشکی که روی گونه‌هایش خشکیده بود، خود را به خانه می‌رساند.
هنوز رگبار گلوله‌های طالبان از چهارسوی خانه‌اش کم نشده بود که صفیه از راه می‌رسد. همین که صفیه از در وارد شد، نگاهش به راکتی افتاد که وسط حویلی را پاره کرده و پنجره‌ها را فروریختانده است. در آن‌دم، فکرهای زیادی به ذهنش ‌در رفت‌وآمد بود؛ ترسید که بلایی سر شوهر و فرزندانش آمده باشد. با دلهره به درون خانه ‌دوید؛ اما نشانی از شوهر و دو کودکش را نمی‌دید.
طالبان در آن حمله، شکردره را به آتش کشیدند، خانه‌های مردم را ویران کردند. آن‌ها، مردان، زنان و کودکان را به گلوله می‌بستند و دختران جوان را با خشونت تمام و بدون میل شان، با خود می‌بردند.
صفیه، در حالی که به عکس‌های کودکانش روی دیوار خانه، میخ‌کوب شده بود، به روزنامه صبح کابل گفت: «فکر این‌که مبادا طالبان اولادایم را را با خود برده باشن؛ نزدیک بود، دیوانه ام کنه.»
صفیه، به اتاق پهلویی رفت و کودکانش را دید که از ترس گلوله‌ی طالبان، خودشان را پشت بقچه‌ای پنهان کرده بودند؛ بقچه‌ای که از چره‌های مرمی سوراخ سوراخ شده بود.
صفیه تا خاموش‌شدن صدای شلیک، با دو کودکش در گوشه‌ای از حویلی پنهان ماند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ند.
طالبان در آن حمله، از هیچ جنایتی بر زنان و دختران شکردره، خودداری نکردند؛ به زنان تجاوز و دختران زیادی را با خود به جای نامعلومی برای بردگی جنسی، با خود بردند، مردان را ناچار کردند که در برابر دولت بجنگند و یا نفری ده هزار افغانی، بپردازند تا از رفتن به جنگ، معاف شوند.
در آن زمان، باشندگان شکردره، به دلیل جنگ در فقر و ناداری به سر می‌بردند و پولی نداشتند که در بدل نرفتن به جنگ در برابر دولت، به طالبان بدهند؛ چیزی که باعث شد مردان زیادی بدون میل‌شان، به جنگ علیه دولت با گروه طالبان بپیوندند و یا هم از جان خود بگذرند که شماری هم گذشتند.
در نبود مردان؛ زنان و کودکان، نه نانی برای خوردن داشتند و نه آغوش آرامی برای خوابیدن؛ کودکان، بیش‌تر وقت‌ها از شدت گرسنگی، در خود می‌پیچیدند؛ تا این که در تب گرسنگی جان می‌دادند.
زنان و کودکان شکردره، از گرسنگی می‌مردند؛ اما طالبان، مردان را نمی‌گذاشتند، تا از سنگر جنگ، برای سیر کردن شکم خانواده‌ی‌شان به خانه برگردند.
صفیه، در حالی‌که با دستانش، تارهای قالین را به سمتی می‌خواباند، می‌گوید: «با این‌که ده آن ‌روزا در خانه‌های شکردره، مردی نبود که از فامیل‌های‌شان سرپرستی کنن؛ زنان خانواده، برای یافتن لقمه نانی تا کابل با پای پیاده می‌رفتن و در برگشت با چند تکه نان، و چند گرام چای و شکر می‌آمدن. تا برای چند روزی شکم کودکان شانه سیر کنن.»
زنان، با پاهای برهنه به کابل می‌رفتند و در برگشت نیز، طالبان اجازه‌ی آوردن بیش‌تر از ده قرص نان را برای شان نمی‌داد. در این سفر خطرناک برای زندگی، شمار آبله‌هایی که به پاهای زنان بسته می‌شد، بیش‌تر از نان‌هایی بود که برای سیر کردن شکم خود و کودکان خود، از کابل می‌آوردند.

جنایت‌هایی را که طالبان در شکردره‌ی کابل، انجام دادند، کم‌تر از جنایتی که چنگیز خان در بامیان انجام داد، نبود. طالبان، تاکستان‌ها و باغ‌های شکردره را در آتش جنگ سوزاندند که از زیبایی‌های آن، تنها سیاهی خاکستر به جا ماند.
صفیه می‌گوید: «جنایتی که طالبان در حق شکردره و مردم آن انجام دادن، به هیچ وجه بخشیدنی نیست، مگر این‌که دست از جنگ و کشتار مردم بی‌گناه بر دارن و با دولت افغانستان صلح کنن، تا مردم بتوانن در فضای صلح و امنیت زندگی کنن.»