گذشته از برخی دیدگاههای کلی، تقریبا در اکثر رویکردهای مبارزاتی-سیاسی، با بهزاد اختلاف داشتم. اساساً اختلاف در نگاه ما بود؛ در درک از سیاست و جامعه و مبارزه برای سرنوشت مردم؛ در زاویهای که بر اساس آن ارزشهای اجتماعی و سیاسی را سنجش و گزینش میکردیم؛ در فهم ما از تاریخ و تجربههایی که از گذشته داشتیم.
در نگاه من، بهزاد اهل مطالعه و تحقیق نبود. من از رکوردهای درس و دانشگاه او چیزی نمیدانستم؛ اما در سخنان او نشانههای کمی از تعمق و مطالعه و دقت دیده میشد. او را مبارزی میدیدم که تجربهی کارهای سیاسیاش بیشتر با اشتراک در تظاهرات و مجری بودن در برنامههای سخنرانی و همایش شکل گرفته بود. لحن و لهجهی شیرینی داشت و میتوانست یک «خطیب» و «سخنور ورزیده» قلمداد شود. از سخنانی که هیجان و جدیت و شور داشت، به وجد میآمد؛ اما از شنیدن حرف کسانی که او را به تأمل و درنگ فرا میخواندند، ابراز خستگی میکرد. برای تظاهرات و همایش و سخنرانی و نشست با جوانان و حضور در اجتماعات عمومی انرژی زایدالوصفی داشت. در پارهای موارد، از رفتن به سه یا چهار مسجد و ایراد سخنرانیهای داغ و آتشین خسته نمیشد؛ اما از نیم ساعت نشستن در جلسهای که او را به تجدیدنظر بر یک موضع یا دقت بر یک سخن دعوت میکرد، طاقتش طاق میشد. خُلقش از خواندن متن یا شنیدن حرف کسانی مانند سخیداد هاتف، جواد سلطانی، داکتر امین احمدی و یا برخی استادان دانشگاه که با تظاهرات و دامنزدن هیجانات و احساسات عمومی مخالفت میکردند، تنگ میشد؛ اما از صحبتهای تلفونی با هواداران و فعالان جنبش در نقاط مختلف جهان و چارج کردن آنان با پیامهای شورانگیز حال میگرفت و به نشاط و تازگی دست مییافت.
به نظر میرسید بهزاد، در مبارزه و سیاست، هیچگاهی گوشهی چشمش را از خلیلی و محقق بر نمیداشت. سطح رقابت او در رهبری و مدیریت جنبش روشنایی نیز تا یک شماتت و طعنهی سیالدارانه به خلیلی و محقق کش میخورد و حمله و تهاجمش به اشرفغنی و عبدالله نیز با مقیاس واکنشهای خلیلی و محقق بالا و پایین میشد. بعدها وقتی پای اعضای شورای عالی مردمی تا ارگ و نشستن در میز دعوت شورای امنیت و ریاستجمهوری کشانده شد، معلوم شد که همین مقدار دهنکجی به خلیلی و محقق نیز برای بهزاد یک پیروزی تلقی میشد.
شکی نیست که خلیلی بهزاد را دست کم میگرفت و محقق او را تحقیر میکرد و این دو هیچگاهی مشروعیت رهبری اجتماعی برای بهزاد را گردن نمیگذاشتند؛ اما در این سو، بهزاد نیز رقیبی غیر از این دو نفر برای خود تصور نمیکرد تا بتواند به سیاست یا الگوی متفاوتتر سیاسی فکر کند که در آن خلیلی و محقق از حیز انتفاع بیرون باشند و جنبش روشنایی نیز در سطح جهانی و برای تاریخی در فردا مورد توجه قرار گیرد.
روز سوم عید قربان، اندکی قبل از ششم میزان که برای دومین تظاهرات نامحدود جنبش روشنایی مشخص شده بود، با بیست و یک نفر شامل استادان دانشگاه، متنفذان اجتماعی و فعالان مدنی به منزل بهزاد رفتیم تا از او بخواهیم که در مورد تظاهرات تجدید نظر کند. بهزاد این خواست را با قاطعیت رد کرد و وقتی من یکی دو جمله استدلال کردم، سخنم را قطع کرد و گفت: «تو آمده ای که برای نامهی سرگشادهات مواد جمع کنی!» با شنیدن این حرف، چیزی برای گفتن من باقی نمیماند و اتفاقا زبان دیگران نیز برای هرگونه استدلال و اصرار بسته شد. این نشان میداد که سیاست و نگاه سیاسی بهزاد چقدر با خلیلی و محقق همسطح بود.
***
توسل بهزاد به انتشار پیام – مخصوصا پیامهای ویدیویی که با عکس بزرگی از مزاری در پشت سرش ثبت میکرد – یکی از مواردی بود که به نظرم بسیار کلاسیک، کهنه و ناشیانه جلوه میکرد و بیشتر پا را در کفش خلیلی و محقق داخل کردن بود. سنت پیامدادن از دههی هفتاد به ارث مانده و از تاکتیکهای مبارزاتی آن زمان بود. در دههی هفتاد وقتی مزاری برای مهاجران ایران و پاکستان یا اروپا و امریکا پیام میفرستاد، به دلیل محدودیت در کانالهای ارتباطی از ثبت ویدیو یا ارسال پیامهای کتبی استفاده میشد؛ به طور مثال، هرگاه کسی از بیرون میآمد، ضمن دیدار و صحبتهایی که با مزاری داشت، از او درخواست میکرد تا برخی از حرفهایش را برای مخاطبان بیرونی به صورت ویدیویی بگوید. این حرفها ثبت میشد و مردم در هر جایی که این ویدیو را میدیدند و میشنیدند، به طور مستقیم از دیدگاه و سخن مزاری باخبر میشدند. بعدها فرهنگیهای خلیلی و محقق این سنت را در رویکرد رهبری آنان نیز به کار میگرفتند.
جنبش روشنایی با دههی هفتاد و اقتضاها و محدودیتهای آن بیش از دو و نیم دهه فاصله داشت. در زمان جنبش روشنایی وسیلههای ارتباط جمعی به حدی گسترده بود که کوچکترین حرف، به سرعت انعکاس جهانی مییافت. بنا بر این، استفاده از یک سنت کهنه برای هدفی جدید، چیزی بیشتر از یک ناشیگری بیمزه تلقی نمیشد. گذشته از این، استفادهی ابزاری از عکس مزاری نه تنها برای بهزاد و جنبش روشنایی کاری موجه نبود، بلکه شخصیت بهزاد را نیز تا حدی زیاد تحتالشعاع قرار میداد.
به همین ترتیب، وقتی بهزاد عکس خود را با عکسهایی از داکتر مارتین لوتر کینگ، رهبر جنبش حقوق مدنی امریکا شبیهسازی کرد و از طریق صفحات خودش به نشر رساند، عطش خود به کیش شخصیت و چهرهآرایی تقلیدی را بیشتر از پیش نمایان میکرد. این کار نیز بیانگر ذهنیت ناشی و غیر حرفهای او در عرصهی سیاسی و رهبری جنبش اجتماعیای بود که از خلیلی و محقق الهام میگرفت. آنها عکسهای خود را با مزاری شبیهسازی میکردند تا بگویند که مثلا لنگی یا چپن این یکی با لنگی یا چپن مزاری شباهت داشته است.
احتمالا اولین بار خود بهزاد نبود که از شبیهسازی عکس و شخصیت خود با مارتین لوتر کینگ استفاده کرد. شاید کسی از هواداران او و جنبش روشنایی در بیرون از کشور این کار را کردند تا در ایجاد حس تعلق و یا دامن زدن به کاریزمای شخصیتی بهزاد سهم گیرند؛ اما وقتی خود بهزاد این عکس شبیهسازی شده را از طریق صفحات خود نشر کرد، به گونهی صریح انجام این کار را مورد تأیید قرار داد و نشان داد که چقدر از این شبیهسازی لذت میبرد.
به نظر میرسید که شبیهسازی بهزاد با مارتین لوتر کینگ، مانند شبیهسازی خلیلی و محقق با مزاری یا بهزاد، شبیهسازی دقیق و مطابق با واقع نبود. بهزاد از لحاظ نگاه و رویکرد مبارزاتی خود، دقیقا در نقطهی مخالف با نگاه و رویکرد مبارزاتی مارتین لوتر کینگ قرار داشت. مارتین لوتر کینگ از مبارزهی عدم خشونت جانبداری میکرد و نفرت را با نفرت پاسخ نمیگفت. او زبانی سفته، متین و منطقی داشت که صدها هزار سفیدپوست را در جوار او قرار میداد تا برای رفع تبعیض و ستم نژادی در امریکا حرکت کنند. مارتین لوتر کینگ، بر اصلاح و تبدیل قوانین نژادپرستانه تأکید داشت. جداسازی نژادی (Racial Segregation) را امری ناپسند و غیر انسانی میخواند و از رویایی یاد میکرد که «همهی انسانها، نه به خاطر رنگ پوست یا خون شان، بلکه به خاطر شایستگیهای انسانی شان، مورد قضاوت قرار گیرند.» از این منظر، بهزاد سنخیت روشنی با مارتین لوتر کینگ نداشت و زبان، حرکات و ژستهایش در نقطهی مقابل لوترکینگ قرار میگرفت.
من در کتاب «بگذار نفس بکشم»، با استناد به برداشتها و مطالعاتم در امریکا، نکتههایی را در مورد مارتین لوتر کینگ و کار و میراث او در جنبش حقوق شهروندی امریکا آورده بودم که با الگوهای رفتار و حتا نگاه مبارزاتی بهزاد در تعارض قرار میگرفت. در یک بخش این حکایت آمده است:
«در سال ۱۹۶۳ مارتين لوتر كينگ، با راهانداختن بزرگترين تظاهرات در تاريخ امريكا سخنراني مشهوري را ايراد كرد كه تحت عنوانِ «من آرزويي دارم »، جامعهي امريكايي را مخاطب خويش ميساخت. بيش از دوصد و پنجاه هزار انسان سياه و سفيد از سراسر امريكا براي اشتراك در اين تظاهرات و شنيدن سخنراني مارتين لوتر كينگ به واشنگتن آمدند و روبهروي بناي يادبود ابراهام لينكلن اجتماع كردند.
مارتين لوتر كينگ از مشي مبارزهي عدم خشونت گاندي پيروي ميكرد. او خواست خود را برحق ميدانست و به پيروزي آن ايمان داشت. با مبارزات او و همكاران او بود كه فشار افزايش يافت و بالاخره مجلس نمايندگان با استفاده از قدرتي كه به موجب تعديل چهاردهمِ قانون اساسي يافته بود، تبعيض نژادي را از بين برد و در سال ۱۹۶۴ حق شهروندي براي سياهان امريكا نيز تأمين شد. اين قانون به امضاي جانسن رسيد و اعلام شد كه هر ايالتي كه تبعيض را اعمال كند، عمل آن مغاير قانون فدرال دانسته شده و هيچگونه كمكي از حكومت فدرال دريافت نخواهد كرد.
در سال ۱۹۶۵، لايحهاي به تصويب رسيد كه طي آن هر شهروند امريكايي بدون تبعيض و امتياز صاحب حق رأي شمرده شد. در سال ۱۹۶۸ حكم شد كه هر فرد ميتواند ملكيت خود را به دلخواه خود خريد و فروش كند.» (بگذار نفس بکشم، چاپ دوم، ص ۳۶۲)
به نظر میرسید، بهزاد، به جای مارتین لوتر کینگ، بیشتر با مالکم ایکس، رهبر دیگر سیاهان امریکا شباهت داشت که او را «تازیانهی خشم سیاهان» لقب میدادند. مالکم ایکس، سیاهپوستی اهل نیبراسکا بود که مانند محمد علی کلی، مسلمان شد. زبانی آتشین و نگاهی مملو از نفرت در برابر سفیدپوستان داشت و از انتقامی سهمگین میجوشید. او هیچگونه انعطاف و آشتی در برابر سفیدپوستان و نظام نژادپرستانهی سفیدها در امریکا را بر نمیتافت. بهزاد، درست مانند مالکم ایکس، از سخنان و لحنی آشتیناپذیر موج میزد. در جملات او، چاشنی اصلی تحریک عامه، کلمات و تعبیراتی بود که به هیچ صورت، راه برای رفتار مسالمتجویانه و گفتوگو را باز نمیگذاشت. حکومت را «فاشیست» میگفت و از این «حکومت فاشیست» توقع میکرد که «به مطالبهی مردم گوش دهد»؛ حکومت را به «تبعیض سیستماتیک» متهم میکرد و از همین حکومت میخواست که «لین برق ۵۰۰ کیلوولت را از مسیر بامیان–میدان عبور دهد نه از مسیر سالنگ»؛ «ارگ و سپیدار» را به «محاکمهی جهانی» میکشاند؛ اما توقع داشت که از زبان «ارگ و سپیدار» آفرین و شادباش تحویل گیرد. این حرفها از حرفهایی نبود که مارتین لوتر کینگ را کنار بهزاد قرار دهد؛ حرفهایی بود که مالکم ایکس را با مشتهای گرهکرده به تماشای بهزاد میآورد تا برایش «هورا» بکشد و در فریادهایی مملو از خشم و نفرت او را همراهی کند.
***
حالا در نیمهی میزان ۱۳۹۸ قرار داریم؛ چیزی نزدیک به سه و نیم سال بعد از بیستم ثور ۱۳۹۵٫ بهزاد، همانند جنبش روشنایی، زودتر از موعد، پیری و کهنسالی خود را گردن گذاشته است. این تصویر از بهزاد، تصویری سزاوار و مطلوب نبود. همانگونه که تصویر کنونی از جنبش روشنایی، تصویری سزاوار و مطلوب از این جنبش نیست.
جنبش روشنایی حرکت بزرگ و شکوهمندی بود. با این جنبش، جامعه به ظرفیتهای عظیمی در درون خود پی برد و این ظرفیتها را با شهامت و جرأت آفتابی کرد. این ظرفیت همچنان باقی است؛ اما در دوران جنبش روشنایی آسیبهای زیادی نیز به این ظرفیت وارد آمد که جبران آن به زمان و کار حوصلهمندانهای نیاز دارد. بخش مهمی از این آسیب به آدرس بهزاد ارجاع میشود. او در نقطهی مرکزی جنبش ایستاده بود؛ ولی در ارائهی الگوها و نمادهای رهبری و مدیریتی خود از دقت و سنجش هوشمندانهای کار نگرفت.
بهزاد را از لحاظ سن و سال نمیتوان خیلی جوان قلمداد کرد. بالاتر از چهل سال عمر، به طور طبیعی، با عقلانیت و پختگی زیادی همراه است که بهزاد در نشاندادن آن نمرهی خوبی نگرفت. شاید همهی کسانی که در کنار او قرار داشتند یا او را در این حرکت بزرگ همراهی میکردند، در اغفال کردن و لُودادن او کم و بیش سهم داشته اند؛ اما حجم بالایی از مسؤولیتها به شخص بهزاد برگشت میکند که درایت و کفایت لازم را از خود نشان نداد. این گلایه برحق است که چرا تمام این کاستیها در زمان جنبش روشنایی تذکر نمییافت؛ اما این نکته نیز قابل توجه است که گوش بهزاد در شنیدن سخن ناموافق اصلا بدهکار نبود. او خود را در موقعیتی قرار داده بود که تنها آواز خوش برای او، آواز تکبیر و هورا و کفزدن و دامنزدن خشونت و نفرت بود. اسپ بهزاد در جنبش روشنایی با تندی مهارناپذیری میتاخت و تا به خود آمد، از همهی کاروان به حدی پیش افتاد که چارهای جز پذیرش مرگ و دفن خود و خیالات خود در صحرای بیکسی و تنهایی نداشت. این یک دریغ تلخ بود و بهزاد، بیشتر از هر کس دیگر، در خلق این دریغ نقش داشت.