به حریم ما مداخله نکنید!

عزیز رویش
به حریم ما مداخله نکنید!

دم دروازه‌ی مصلا با گروهی از جوانانی که تجمع کرده بودند، در مورد برخی از تدابیر اولیه صحبتی کردیم و برخی از نگرانی‌های خود را شریک ساختیم. تأکید اصلی ما بر نظم و امنیت تظاهرات بود. جوانان با اطمینان کامل گفتند که تمام تلاش و توان خود را برای جلوگیری از هرگونه بی‌نظمی و آشوب به خرج می‌دهند. اکثریت آن‌ها اعضای رسمی گروه انتظامات نبودند؛ اما فضا به گونه‌ای بود که هر کسی به سادگی می‌توانست موقعیت و نقش خود را در کاروانی که به راه افتیده بود، پیدا کند. شاید یکی از بخش‌هایی که در قیام تبسم کارکرد درخشانی داشت، همین افرادی بودند که مدیریت بخش انتظامات و امنیت را بر عهده داشتند. از ابتدای حرکت تا نیمه‌های شب که دوباره به مصلا برگشتیم، شاهد هیچ‌گونه اختلال و آشفتگی در بخش انتظامات و امنیت نبودیم.

تا قبل از ساعت هفت و نیم صبح، از اعضای ستاد پنج‌نفره‌ای که شب گذشته معین شده بودند، هیچ کسی در مصلا نرسیده بود. با داوود ناجی تماس گرفتم. گفت که در راه است و به زودی می‌رسد. برای من عمده‌ترین نگرانی، همچنان نگرانی امنیتی بود. هیچ تضمینی نداشتیم که در جریان راه با مزاحمت از طرف نیروهای امنیتی و یا حمله از طرف گروه‌های تروریستی مواجه نشویم. تصمیم‌های کلان ممکن بود در جاهایی و توسط کسانی گرفته شود که هیچ‌ گونه دقت و مشوره‌ی جمعی در مورد آن‌ها صورت نگرفته باشد. حرکتی که در پیش داشتیم، ظرفیت عظیمی از نقش‌آفرینی هزاران فرد را با خود حمل می‌کرد. هر کسی، یا هر گروهی از افراد، می‌توانستند با یک تصمیم یا یک اقدام، تمام جریان را به سمتی متفاوت حرکت دهند. من در طول چند دهه زندگی پرفراز و نشیب خود، مثال‌های زیادی از این‌ گونه پیشامد را شاهد بودم و امروز، اگر هر کسی در پیش دروازه‌ی مصلا نگرانی‌های خود را ردیف می‌کرد، این نگرانی شاید در صدر فهرست نگرانی‌های من از تظاهرات قرار می‌گرفت و رسیدگی به آن را چالش سنگینی می‌دانستم که باید مراقب آن می‌بودیم.

خادم حسین کریمی در روایت خود می‌نویسد:«حوالی ساعت چهار صبح، از فرماندهی پولیس کابل، چند سرباز و افسر به مصلا آمدند. آن‌ها حامل مکتوبی از طرف پولیس کابل بودند که در آن از معترضان خواسته شده بود، تجمع اعتراضی خود را در میدان شهید مزاری یا کنار قصر دارالامان برپا کنند تا پولیس کابل بتواند امنیت راه‌پیمایی را تأمین کند. آزاد، آگاه و یک خانم سه کاپی مکتوبی را که افسران آورده بودند، با شعله‌ی شمع آتش زد. یکی از افسران خطاب به جمع گفت که بی‌احترامی به مکتوب رسمی حکومت پیامد دارد و قبل از آن ‌که گفت‌وگو به درازا بکشد، متوجه خشم و اوضاع ناگوار روحی جمعیت شد و به همراه همکارانش، محل را ترک کرد.» (کوچه‌بازاری‌ها، چاپ اول، صفحه‌ی ۱۵۳)

این روایت کریمی بیان‌گر آن است که در آغاز تظاهرات، خشم و ناراحتی توأم با بدبینی و ذهنیت منفی نسبت به حکومت و ارگان‌های امنیتی، با هر بهانه‌ای سر باز می‌کرد. کسانی که در اولین اقدام تصمیم می‌گرفتند خشم و ناراحتی خود را در شدیدترین صورت آن تبارز دهند، به سادگی می‌توانستند جرقه‌ای تولید کنند که نفرت عمومی را به آتشی مهارناپذیر تبدیل کند. این ویژگی در آن لحظه‌ی صبح، به افراد معینی اختصاص نداشت. هر فردی که به مصلا می‌آمد یا در جریان راه به تظاهرات می‌پیوست، یک امکان از این‌ گونه چالش را با خود به درون جمع انتقال می‌داد. خالق آزاد یک فرد بود؛ رضا آگاه یک فرد بود؛ خانمی هم که آنجا تصمیم گرفت در همدستی با رضا و آزاد مکتوب رسمی پولیس کابل را بسوزاند، یک فرد بود. قیام تبسم ترکیبی بود از هزاران فرد که همه با انتخاب فردی خود به میدان آمده بودند. کسی با فرمان و فتوای کسِ دیگر حرکت نکرده بود. کسی برای تصمیم و بیان حرف خود نیز به فرمان و فتوای کس دیگر منتظر نمی‌ماند.

به همین دلیل، تا لحظه‌ای بعد که گام‌های هزاران انسان روی جاده طنین می‌انداخت، شعار و سخنرانی و بازی با احساسات و عواطف عمومی در کنار هر حرکت و واکنش دیگری که از سوی افراد یا مراجعی خاص صورت می‌گرفت، سرنوشت تظاهرات و هزاران انسانی را که در آن اشتراک داشتند، رقم می‌زد. به نظر می‌رسید در آن لحظه‌ی صبح، گلوی بریده‌ی تبسم، تحقیر و اهانتی که انسان این سرزمین تحمل می‌کرد، نفرت و بدبینی نسبت به رهبران سیاسی و زمام‌داران حکومت، ترس از ناکام ماندن تظاهرات و ده‌ها مسأله‌ی دیگر، هر گونه پیش‌بینی و احتمال در مورد آنچه را «قیام تبسم» نام گرفته بود، دشوار می‌ساخت. فرصت برای تأمل و درنگ، رفته رفته، کاهش می‌یافت و عمل بر فکر پیشی می‌گرفت. به همان اندازه که احساسات و عواطف به موازات صدای بلند، بلند می‌رفت، تعقل و سنجش و دورنگری فروکش می‌کرد. این چالش، شاید سنگین‌ترین چالش برای کسانی بود که شب گذشته به عنوان ستاد مدیریت تظاهرات نامزد شده بودند. اعضای این ستاد تا آن لحظه هیچ تماس و هماهنگی میان هم ایجاد نکرده بودند. حرکت به راه افتاده بود؛ اما مدیریت آن هنوز هم با سوال درشتی مواجه بود. یاد تعبیری از دکتر سروش افتادم که زمانی در رابطه با شعارهای سید محمد خاتمی که از «جامعه‌ی مدنی» حرف می‌زد، گفته بود: «نسیمی خوشگوار می‌نماید؛ اما توفانی سهم‌گین در پی دارد.»

***

حوالی ساعت هفت و نیم صبح ورود جمع قابل توجهی از دانشجویان پلی‌تخنیک و دانشگاه کابل، همراه با ورزش‌کاران و گروهی که مسؤولیت انتظامات و امنیت را بر عهده گرفته بودند، در کنترل و تلطیف وضعیت نقش مهمی بازی کرد. هنوز نمی‌شد از یک ستاد فرماندهی واحد و منسجم سخن گفت؛ اما ورود این گروه برای انتظام بخشیدن امور، هم اعتماد به نفس را در میان تظاهرکنندگان بالا برد و هم تا حدی زیاد باعث شد که نبض حرکت‌ها و رفتارهای عمومی توسط جمعی از افراد باابتکار و هوش‌مند کنترل شود و در نهایت، برغم تمام دلهره‌ها و نگرانی‌ها، «قیام تبسم» را به یکی از زیباترین خاطره‌های مدنی و سیاسی در شهر کابل تبدیل کند.

وقتی روی جاده به حرکت افتادیم، شعارهایی که انتخاب شده بودند، به عنوان راهنماهای نمادین حرکت نقش گرفتند. این شعارها نیز دقت و هوش‌مندی گروهی را که مسؤولیت تبلیغات و پیام‌رسانی تظاهرات را بر دوش داشتند، نشان می‌داد. تعداد این شعارها به مراتب بیشتر از چند شعار محدودی بود که در جلسه‌ی دیروز کمیته‌ی فرهنگی انتخاب شده بودند. یکی از شعارها که اندکی پایین‌تر از دروازه‌ی مصلا قرار داشت، می‌گفت: «به سیاست سکوت در برابر جنایت پایان دهید!» شعاری دیگر می‌گفت: «دولت بیدار خنده‌ی «تبسم» را در خواب می‌بیند.» شعار دیگر می‌گفت: «دولت بی‌کفایت؛ شریک در جنایت.» روی یکی از بنرها که عکس قربانیان را با خود داشت، نوشته بود: «قتل هر شهروند افغانستان مساوی است به قتل انسانیت.» بنر بزرگی که نیمی از عرض جاده را گرفته بود، می‌گفت: «سکوت در برابر جنایت، جنایت است.» بنر دیگری نیز که عکس‌های قربانیان را با خود داشت، می‌گفت: «امروز نوبت ماست؛ فردا نوبت شماست.»

حرکت در ابتدای خروج از مصلا آهسته و آرام بود. این آهستگی در آغاز حرکت مجال داد تا برخی هماهنگی‌هایی که لازم بود، انجام شود. یکی از بچه‌هایی که مسؤولیت انتظامات را بر عهده داشت، با اطمینان از طرحی که ریخته بودند، گفت که گروه پنج نفره‌ی انتظامات را آماده کرده که به عنوان ستاد مرکزی عمل کنند. او همچنین گفت که بقیه‌ی جوانان و اعضای داوطلب در گروه امنیت و انتظامات را نیز در گروه‌های کوچک پنج‌نفری تقسیم کرده و وظیفه داده اند که در دو طرف جاده صفوف مردم را کمک کنند تا به صورت زنجیره‌ای دستان خود را به هم گره بزنند و کنار هم راه بروند. من از جزئیات این برنامه چیزی نمی‌دانستم؛ اما به هر حال، همین ابتکار هم بر نظم تظاهرات کمک کرد و هم باعث شد که نوعی صف‌بندی میان تظاهرکنندگان و مردم عادی که از کنار جاده عبور می‌کردند، ایجاد شود. در نتیجه، افرادی که خواهان اشتراک در تظاهرات بودند، اما تا آن زمان در کنار جاده و در میان عابران حرکت داشتند، خود را به این سوی زنجیره‌ی انسانی کشاندند و صف تظاهرکنندگان را فشرده‌تر و چشم‌گیرتر ساختند.

حضور دختران و زنان هنوز کم‌رنگ بود. عده‌ی انگشت‌شماری که اغلب شان شب را نیز کنار تابوت قربانیان سپری کرده بودند، در همراهی تابوت «تبسم» و دو زن همراه او حرکت می‌کردند. صدای تکبیر و لا اله الا الله و صلوات در آمیزش با شعارهایی که علیه «طالب» و «داعش» و «جنایت‌کاران» و «حکومت بی‌کفایت» سر داده می‌شد، در فضا می‌پیچید.

در همان لحظات، داوود ناجی با جمعی از جوانان دیگر نیز یکی پی‌هم رسیدند. در مورد قطع‌نامه حرف زدیم. هیچ کسی اصلاحیه و تغییری پیشنهاد نکرد. ناجی هم از امنیت تظاهرات و حفظ نظم و انضباط توسط راه‌پیمایان نگرانی داشت. مشترکا به مسؤولین انتظامات و امنیت یادآوری کردیم که به هیچ قیمتی با پولیس و نیروهای امنیتی گلاویز نشوند. ناجی گفت: گزارش‌هایی دارد که نیروهای امنیتی در صورتی که بهانه‌ای به دست بیاورند، به خشونت متوسل خواهند شد؛ به همین دلیل، دوباره به همراهان خود تأکید کردیم که مراقب باشند از طرف ما هیچ حرکت غیر مسؤولانه‌ای صورت نگیرد.

***

کمی پایین‌تر از دروازه‌ی مصلا، چشمم به چهار جوانی افتید که بنری را با دستان خود محکم گرفته بودند. انتخاب شعاری که روی این بنر بود، توجهم را بیشتر از همه به خود جلب کرد. چهره‌های کسانی که بنر را محکم گرفته بودند، برایم آشنا نبود. این بنر، توسط هر کسی که انتخاب شده بود، خاطره‌ی معناداری را از یک نقطه‌ی دیگر جهان به دشت برچی و قیام تبسم پیوند زده بود. در بنر نوشته بود: «Don’t Tread On Me!» و ترجمه‌اش را نوشته بودند: «به حریم ما مداخله نکنید!»

ترجمه‌ی این شعار دقیق و رسا نبود. باید می‌نوشتند: «روی من پای نگذارید!» این ترجمه هم می‌توانست رساننده‌ی عبارت باشد و هم با هدفی که در تظاهرات داشتیم، هماهنگی کند؛ اما مهم این نبود؛ کسانی که شعار را انتخاب کرده بودند، بدون شک به ترجمه‌ای که کرده بودند، نیز توجه داشتند. آن‌ها نیز حرفی را بر زبان مردم جاری می‌ساختند که قبل از آن سابقه نداشت.

برای من، مهم‌تر از همه، درک این واقعیت هیجان‌انگیز بود که داشتم با مجموعه افراد دیگری بر می‌خوردم که با نگاه‌هایی متفاوت میان جمع آمده بودند و با چشمانی تیزبین در میان جمعیت حرکت می‌کردند و از لای هزاران جفت چشم، خطی را تا آن سوی دریاها، تا امریکای دوران مبارزه علیه استعمار انگلیس، امتداد می‌بخشیدند. صدای گیدزدن و بنجامین فرانکلین، صدها سال بعد، هزاران کیلومتر دورتر، در بین هزاره‌های دشت برچی انعکاس می‌کرد. این صدا، صدای قابل اعتنایی بود که قیام تبسم با آن نیرو می‌گرفت. درک حضور کسانی از این دست، قلب و ذهنم را اطمینانی بیشتر می‌بخشید. آن‌ها سایه‌وار، گام به گام من، گام به گام هزاران انسان، حرکت می‌کردند و چه بسا که به مراتب بیشتر و مطمین‌تر از من، مراقب همه چیز بودند. ستاد مدیریت تظاهرات دیگر منحصر به پنج نامزدی نبود که اکنون سه نفر شان هم به یکدیگر نمی‌رسیدند. تظاهرات ستادی مدیریتی داشت با کمیت هزاران نفر. تاریخ با سوال بزرگی از این ستاد مواجه بود.