قسمت دهم
در كنار مارتين لوتركينگ، مرد ديگري نيز ذهن امريكاييها را آشفته کرد. او مالكم ايكس نام داشت. مالكم، برخلاف مارتين، خشمگين و آتشي بود:
«او همچون صاعقه بر سر امريكاييها و تمدن غولپيكر امريكايي فرود آمد.»
اين تعبير را از يك سياهپوست شنيدم. مالكم را امريكاييهای امروز زياد دوست ندارند؛ چون او با صراحت و خشم از تمام آن تاريخي ياد كرد كه سياهان را به بردگي كشانده بود. تعبير «نگرو» را قبلاً نميدانستم؛ وقتي در برخي از صحبتها اين تعبير را متوجه شدم كه به مردمان خاصي اشاره دارد، از كسي در مورد آن پرسيدم. با لحن تلخي در پاسخم گفت:
«اين نگرو ما استيم: سياهپوستان امريكا. نميدانم چرا ما را نگرو خطاب كردند؛ اما ميدانم كه با آن سياهپوست بودن ما را به رخ مان ميكشيدند. امروز ما از اين لقب بد مان نميآيد؛ چون با آن خود را در كنار پدران و مادران تحقيرشدهي خود احساس ميكنيم؛ اما ميدانيم كه آن روز اين احساس براي پدران و مادران ما وجود نداشته است. تصور كنيد كه انساني در كنار انساني ديگر با لقبي كه به او داده ميشود، احساس كوچكي و اهانت ميكند. اين خيلي تلخ است.»
آن وقت بود كه دانستم يكي از سخنرانيهاي مالكم اِكس «ما نگروها» عنوان داشته است. او در اين سخنراني كه ميگويند در شمار يكي از مهيجترين سخنرانيهاي او است، از ستمي ياد ميكند كه ريشههايش به اولين روزهايي بر ميگردد كه بردگان سياهپوست را دستهدسته به زنجير وصل ميكردند و به «قارهي طلا» فرو ميريختند تا در معادن و مزارع كار كنند و سود بياورند.
«مالكم اِكس بسيار با خشونت از اين مسائل ياد ميكرد. البته اكنون ما از آن خوشحاليم؛ اما آن زمان براي جامعهي امريكا كه در حال گذار و انتقال قرار داشت، تكاندهنده بود. او آرامش بسياري از مردم را به هم زده بود. از او در جنوب تا حالا هم با نيكي ياد نميكنند. او جوان بود. سرا پا جوشش و احساسات بود. او، مظهر عصيان سياهان بود؛ اما آنچه را بيان ميكرد، براي سرعت بخشيدن جريان تحول در امريكا خيلي مؤثر تمام شد.»
اين اظهارات را از زبان مردي شنيدم كه در واشنگتن تاكسيراني ميكرد؛ اما خودش سياهپوستي بود كه در سنين كوچكي با پدرش به امريكا آمده بود.
شنیدن قصههای مالکم اکس و مارتین لوترکینگ، برایم حس عجیبی از یک تناقض و جنگ درونی را زنده کرده بود. خود را در میان این دو چهره، دو شقهای میدیدم که نوسان دارد و در هیچ یکی آرام نمیگیرد، با هیچ یکی احساس خودی مطلق نمیکند و از هیچ یکی دل کنده نمیتواند. مالکم اکس را گذشته ام میدیدم؛ تاریخی که بر من و اجدادم در سرزمینی به نام افغانستان رفته بود. قصهی بردگی و اهانت و خشم، قصهی زندگی مالکم اکس و اجداد او نبود؛ قصهی من بود. فکر میکردم هزاره و سیاهپوست امریکایی، در دو گوشهی جهان، سرنوشت مشابهی از یک انسان را داشته اند. دشنام و تحقیر نژادی، تنها نصیب هزاره نشده بود، نصیب سیاهپوست امریکایی نیز شده بود. نگرو تنها لقب سیاهپوست امریکایی نبود، لقب هزارهی خر، بینیپچق، قلفکچپات، قبرغهی شمر، ناف سگ، بوی ماهی خام، بولانی، تاجکوفته نیز بود. ویتنی را میدیدم که از خشم و ناراحتی بر خود میپیچد. خودم را میدیدم و هزاران تن دیگر را که زخم اهانت بر خود را زخم اهانت بر انسان میدانستند و از آن آزرده بودند.
این سو، صدای مارتین لوترکینگ را میشنیدم. او امروز من بود. نسلی بعد از مالکم اکس را مخاطب میکرد. از افراد زیادی میشنیدم که میگفتند مالکم اکس و مارتین لوترکینگ با هم رابطهی دوستانه داشتند؛ در حالی که با هم در انتخاب رویکردهای خود برای محو تبعیض علیه سیاهپوستان فاصلهی زیادی داشتند. اتفاقا سرنوشت هر دو یکی شد: هر دو به قتل رسیدند. معلوم نشد که کدام یک را دقیقا چه کسی با چه انگیزهای کشت؛ اما قتل آنها مهم نبود. آنها از صحنهی زندگی، از جایی که در آن نقش و اثر میگذاشتند، محو شدند. حس میکردم، امریکای ۲۰۰۲، بیشتر امریکای مارتین لوترکینگ بود تا امریکای مالکم اکس. زخم روان ویتنی، رانندهی موتری که در هر فرصت سر سخن با من را باز میکرد تا پارادوکسهای درونش را بیان کند، با مالکم اکس نمک میخورد و با مارتین لوترکینگ التیام میگرفت.
قصهی مالکم اکس و مارتین لوترکینگ، قصهی دردآوری بود. مالکم اکس برای نجات از رنجی که سیاهپوست بودن و تحقیر و اهانت و بیعدالتی بر او بار کرده بود، مسلمان شده بود. یکی از چهرههای معروف دیگر نیز مثل او، دقیقا با همین انگیزه مسلمان شده بود: محمد علی کلی. من این نکته را نیز برای اولین بار میشنیدم. معلوم نبود «عدالت» و «خشم»، کدام یک بیشتر یا کمتر، این دو چهرهی سیاهپوست امریکایی را به سوی اسلام کشانده بود.
ویتنی میگفت ما در جنوب کشور خود هنوز با مشکلات زیادی مواجهیم. هنوز آنجا سیاهپوستان در شمار انسانی که از حقوق شهروندی مساوی با سفیدپوست برخوردار باشد، قبول نشده است. نگاه سفیدپوستان هنوز هم آزاردهنده است. صبح همان شبی که از مریلند و شورای شهر در گریتپارک برگشته بودیم، میگفت امریکای واقعی را تنها در دانشگاهها و شهرهای نیویورک و واشنگتن نبینید. در جنوب کشور، امریکای دیگری است. این نظام خیلی پیچیده و عمیق است. شما سالهای سال را باید در امریکا زندگی کنید تا بدانید که زندگی در امریکا با هر جایی دیگر متفاوت است.
ویتنی گفت: من دو دختر کوچک دارم. هیچ وقت برای شان نگفته ام که سیاهپوست و سفیدپوست از هم چه فرق دارند؛ اما آنها خود شان از کودکستانی که رفته اند، از صنف درسی که هر روزه شاهد میشوند، از بازار، از بازیچههایی که دارند، از تلویزیون، از همه چیز تفاوت را حس میکنند. کودک هم درک دارد. نمیدانم سوالهای درون این کودکان چه چیزی را برای شان تلخ و چه چیزی را شیرین نشان میدهد.
وی، وقتی این حرفها را میگفت، مثل اینکه چیزی در ذهنش جرقه زده باشد که مرا با آن کمک کند بفهمم چه میگوید: میدانی که اگر از تو دعوت کنم با من تنهایی به محلهام بروی، چه اتفاق میافتد؟ … تعجب نکن. کسی نه تو را اجازه میدهد و نه مرا. من در محلهای زندگی میکنم که میگویند آنجا «امنیت» نیست!
… و سکوت کرد.