بیداری از یک فریب

عزیز رویش
بیداری از یک فریب

ساعت سه و نیم، زیر باران، از درون کوچه‌های گل‌آلود، راه همه باز شد به رستورانت تاج‌بیگم در پل سرخ. حدود سی نفر یا بیشتر از آن گرد آمدند. خانم لیلا حیدری، مدیر تاج‌بیگم، از همه با روی خوش استقبال کرد. او میزبان جلسه بود؛ اما نشان می‌داد که برای خود بیشتر از همین نقش قایل نیست. کسانی که آن‌جا می‌آمدند، باید احساس کنند که خودشان از خود پذیرایی می‌کنند و به نظم و تدبیر امور خود می‌پردازند.

داود ناجی، از اولین کسانی بود که آمد. قبل از شروع جلسه، با ناجی در گوشه‌ای نشستیم تا یکی دو طرح عملی را بررسی کنیم. سه چهار دقیقه بیشتر طول نکشید. صندلی‌ها و میزهای رستورانت جابه‌جا شدند. همه دور میز نشستند. جلسه شروع شد.

صحبت را ناجی شروع کرد. «بیداری از یک فریب» عنوان حرفش بود؛ «فریبی به نام دموکراسی.» او در حالی که تلاش داشت خونسردی‌اش را حفظ کند و خشم و هیجان درونی‌اش را بپوشاند، ناخنش را به رسم هُشدار بلند کرد و گفت: «وقت آن رسیده است که بر باورهای خود به طور جدی تجدید نظر کنیم. ما برای عبور از یک جنگل و رسیدن به یک مدنیت سکوت کردیم. حالا باید به یک تصمیم و عمل متفاوت برسیم. دعوت من این است که بگویید چگونه فکر کنیم و چه راهی را در پیش بگیریم تا بگوییم که در تنازع بقا، اصلح استیم» او گفت: «ما در عرصه‌های مدنی پیشتاز بوده‌ایم؛ اما در طرح مطالبه، عقیم. حالا باید نشان دهیم که در طرح مطالبه نیز پیشتازیم.» آخرین جمله‌اش را با لحنی انقلابی‌گونه و آهنین ادا کرد: «بقای ما زیر سوال است. این زندگی نیست. ننگ است. شرمی است که نباید به تحمل آن تن دهیم. این وضع ما را بیچاره می‌سازد.»

صحبت‌ها در ادامه‌ی حرف ناجی ادامه یافت. اکثر سخنان خشم و نفرت را به طور همزمان بازتاب می‌داد. گفته شد که همزمان با جلسه‌ی ما چند جلسه‌ی دیگر نیز در نقاط دیگر ادامه دارد؛ فعالین مدنی در دفتر ودود پدرام جمع‌اند و قومای جاغوری، با جمعیتی بیش از دو صد نفر در هوتل میلاد نور در گولایی مهتاب‌قلعه. یکی پیشنهاد کرد که این جلسات باید هماهنگ شوند.

در برخی از نظرها، گوشه کنایه‌هایی وجود داشت که نسبت به موضع بزرگان جاغوری در میلاد نور بدبین بود. می‌گفتند آن‌جا هم ریش‌سفیدان و هم نمایندگان احزاب و گروه‌ها و وکیلان نفوذ زیادی دارند و شاید تصمیم بگیرند که قضیه را بدون سر و صدا خاموش کنند. گفتند که دولت هم از انتقال شهدا به کابل هراسان است و تلاش می‌کند به هر قیمت ممکن جلو آن را بگیرد.

در لحظه‌ای کوتاه و مختصر، طرح‌های زیادی پیشنهاد شد: راه‌اندازی یک اعتراض وسیع جهانی؛ طرح دفاع مسلحانه؛ عمل بالمثل و انتقام‌گیری از پشتون‌های هم‌مرز با جاغوری؛ تظاهرات گسترده در کابل و همه‌ی شهرهای افغانستان؛ صحبت جدی با رهبران و کشاندن پای آن‌ها به میدان عمل؛ ایجاد زبان مشترک و مؤثر با فعالین مدنی اقوام دیگر برای ابراز یک پیام قوی؛ بیان حرف مشخص به آدرس مشخص؛ انتقال شهدا به کابل و انتقال آن تا دروازه‌ی ارگ؛ طرح سوالی جدی بر مؤثریت رهبران سیاسی و پاسخگو قراردادن آن‌ها؛ مقاطعه با حکومت فاشیستی حامی طالب و تفکر و رفتار طالبی؛ بازخواست قاطع از هیأت صلحی که به جاغوری رفتند و نتیجه‌ی کارشان گلوی بریده‌ی اسیران بی‌دفاع بود؛ ادبیات ما باید تغییر کند؛ مقاطعه با جامعه‌ی پشتون در سطوح مختلف، تا تکانه‌ای باشد برای این جامعه که چرا در برابر بزرگ‌ترین جنایتی که به نام پشتون، در مناطق پشتون، با دستان پشتون و با مدیریت پشتون صورت می‌گیرد، موضع سکوت و انفعال در پیش گرفته اند.

***

من در مورد طرح انتقال شهدا دو ملاحظه داشتم: اول، از لحاظ عاطفی، آیا خانواده‌ها و بستگان شهدا اجازه می‌دهند که عزیزان تکه‌پاره‌شده‌ی‌شان روی دوش ما در جاده‌های کابل گردش کند؟ گفتم که اگر آن‌ها با این کار موافق نباشند، اصرار ما بر انتقال شهدا به کابل نه تنها غیر عملی، بلکه نادرست است؛ اما اگر آن‌ها موافق باشند، هیچ کاری مؤثرتر از انتقال شهدا به کابل نیست و نباید در برابر فشارها تسلیم شویم. دوم، آیا در فاصله‌ی اندکی که داریم، می‌توانیم از عهده‌ی مدیریت تظاهراتی که در حضور اجساد هفت شهید برپا می‌شود، بیرون شویم؟ اگر این تصمیم گرفته شود، باید قبل از همه ستادی تشکیل شود که با صلاحیت عام و تام روی طرح مدیریتی تظاهرات کار کنند؛ با ارگان‌های امنیتی هماهنگی شود، بنر و پوستر چاپ شود، قطع‌نامه آماده شود؛ روی خواست‌های خود به طور مشخص و قاطع به توافق برسیم و برای انتظامات آمادگی بگیریم.

گفتند که خانواده‌های شهدا تمام صلاحیت تصمیم‌گیری را به بزرگان جاغوری داده‌اند و باید با این بزرگان نیز هماهنگی شود تا با طرح انتقال شهدا موافقت کنند. کسی که از جلسه‌ی میلاد باخبر بود، گفت که در آن جلسه نیز همه‌ی بزرگان جاغوری، بدون هیچ رأی مخالف به انتقال شهدا موافقت کرده‌اند. اعلام این خبر، موجی از رضایت و خوشی را در میان اعضای جلسه برانگیخت و روحیه‌ی جمعی برای ایجاد یک حرکت بزرگ مدنی را تقویت کرد.

در بخش دوم سخنان خود، من طرحِ سوال بر موضع روشن‌فکران و حلقات مدنی پشتون را مؤثر خواندم و گفتم که این کار تکانه‌ی بزرگی است برای اکثریت افرادی که از اهمال و چشم‌پوشی بر جنایت‌هایی که از آدرس پشتون و در جامعه‌ی پشتون صورت می‌گیرد، خوش نیستند یا همه‌ی مسایل را با سکوت و اغماض بدرقه می‌کنند. گفتم گاهی فرصتی می‌یابیم برای یک درنگ و تأمل: «باید آخرین حرف را بگوییم تا اولین حرف را بشنویم.» برای جلسه از اولین نشست‌هایی یاد کردم که تحت عنوان مجمع نهادهای مدنی پس از سقوط رژیم طالبان داشتیم. گفتم در آن جلسات برای اتخاذ رویکرد مدنی برای نسل جدید جامعه‌ی خود به‌عنوان یک انتخاب آگاهانه و ارادی توافق کردیم. در آن جلسات تصمیم گرفتیم که در حرکت مدنی و دموکراتیک پیشگام شویم؛ هم‌سویی ملی را به‌عنوان یک ضرورت آغاز کنیم و از فرهنگ نفرت و خشونت و انتقام دوری کنیم. حالا به مرحله‌ی دیگری رسیده‌ایم که می‌توانیم با درنگ و تأمل راهی را که تا کنون طی کرده‌ایم، بررسی و ارزیابی کنیم. انتخاب ما انتخابی آگاهانه و ارادی بوده و در مورد آن هیچ‌گونه ندامت و پشیمانی نداریم. حالا وارد عرصه‌ی جدیدی می‌شویم. انتخاب امروز ما نیز انتخابی آگاهانه و ارادی است. گونه‌ی دیگری از یک رویکرد مدنی را نشان می‌دهیم و می‌گوییم که در برابر حوادث و شرایط موضع منفعل نداریم و در هر زمانی می‌توانیم با درک روشن تصمیم بگیریم و اعلام موضع کنیم. با این‌هم تأکید کردم که موضع جدی و قاطع خود را با زبان شفاف و مدنی بیان کنیم و به اهانت و دشنام توسل نجوییم. گفتم که آخرین تلاش خود را به خرج دهیم تا نیروهای جامعه دچار چندشقه‌گی نشوند؛ اما از هدف و مطالبات قانونی خود نیز عدول نکنیم. امنیت و عزت حق ماست. حکومت، رهبران و وکیلان مسؤولیت دارند به فاجعه‌ای که اتفاق افتاده است، پاسخ دهند.

***

صحبت‌ها ادامه یافت. من اجازه گرفتم و به طرف جلسه‌ی درسی خود به ابن‌سینا رفتم. اعلام کردم که با هرگونه تصمیمی که در جمع گرفته شود، موافقت دارم. جمعی رفتند تا در جلسه‌ی میلاد نور اشتراک کنند و جمعی دیگر نیز به دفتر ودود پدرام رفتند تا با فعالین مدنی هماهنگ شوند.

در مسیر راه دانشگاه، به حیدر اعتمادی و سیما غنی، دو تن از اعضای محوری حلقه‌ی ۷۲ زنگ زدم. برای هر دو نفر از فاجعه‌ی اخیر یاد کردم و گفتم که تصمیم گرفته‌ایم تا خون گلوی «تبسمِ» هزاره بند نیفتاده است، به اعتراض و حرکت خود ادامه دهیم و من هم تصمیم گرفته‌ام که از این تاریخ به جلسات حلقه‌ی ۷۲ بر نمی‌گردم و عضویتم را به تعلیق در می‌آرم مگر این که دوستان ما در این حرکت شریک شوند و صدای ما را تقویت و همراهی کنند. اعتمادی، ضمن اعلام هم‌دردی، نکته‌هایی را به‌عنوان توصیه‌ها و درخواست‌های دوستانه مطرح کرد و خواست که در تعلیق عضویتم تجدید نظر کنم. سیما غنی، اعلام کرد که در تمام مراحل با ما همراه می‌شود و از تمام توانش برای تقویت این داعیه حمایت می‌کند.

***

در ابن سینا، مثل هر روز رفتم به دفتر جواد سلطانی. در یک لحظه‌ی مختصر و سرپایی نکته‌هایی میان ما تبادله شد. او نیز گفت: «اگر کنش مؤثری نداشته باشیم، انفعال و عطالت سیاسی، تمام جامعه را به زانو می‌اندازد. اگر اعتراض سنگین مردم جهت نیابد، جامعه به سوی انفجار خطرناکی پیش می‌رود.» او مخصوصاً از موضع‌گیری‌های دانش و خلیلی خشم‌گین بود و آن‌ها را در رساندن جامعه به این وضعیت مقصر می‌دانست. گفت که در جامعه‌ی باز گفته است که «دانش بهتر است برود در شاه دو شمشیره تعویذنویسی کند.»

با جواد سلطانی، بر نکته‌هایی توافق داشتیم که بار مدنی و کنش شهروندی را در استراتیژی جدید ما برجسته می‌ساخت و از رفتن واکنش گسترده‌ی اجتماعی به جهت منفی جلوگیری می‌کرد. گفته شد تلاش شود تمام نیروهای جامعه، اعم از قشر سنتی و نسل جدید، از جوامع و اقشار مختلف، فراقومی و فرامذهبی، در یک حرکت بزرگ بسیج شوند. او هم از سیاه و سفید کردن نیروهای جامعه در وضعیت کنونی بیم‌ناک بود؛ اما گفت که به دانش، خلیلی و محقق دل نبندیم که آن‌ها در این حرکت سهیم نمی‌شوند و از تمام تلاش خود برای عقیم ساختن آن استفاده می‌کنند.

وقتی طرح مقاطعه‌ام با حلقه‌ی ۷۲ را گفتم، به شدت مخالفت کرد: «لطفاً، لطفاً، استاد…. این نهایتِ کار است. عجله نکن. هنوز به این مرحله نرسیده ایم!» گفتم: «تصمیم خود را گرفته‌ام. تا راه بهتری نیافته‌ایم، به حلقه‌ی ۷۲ بر نمی‌گردم. کار مهم‌تری در پیش داریم که باید به آن برسیم.» خنده‌ای تلخ و حاکی از نارضایتی سر داد و برای آخرین بار گفت: «پلیییییز، پلییییز!» گفتم: «تصمیم خود را قبلاً به اطلاع دوستانم رسانده‌ام. برگشتی ندارد!»