صف‌ها جابه‌جا می‌شوند!

عزیز رویش
صف‌ها جابه‌جا می‌شوند!

به نظر می‌رسید حرف اصلی در جلسه‌ی «بزرگان ولایت غزنی» یک چیز بود: جنازه‌ها منتقل نشوند. گفته شد که حکومت اجازه نمی‌دهد و راه‌اندازی تظاهرات در معیت جنازه‌ها وضعیت خطرناکی را به وجود می‌آورد. من و عارفی از جانب کمیته‌ی فرهنگی گفتیم که شهدا در حال حرکت‌اند و امکان برگشت آن‌ها نیست. گفتیم در کمیته‌ی فرهنگی نیز تمام تصمیم‌ها برای استقبال از شهدا و برگزاری تظاهرات گرفته شده است.

سخنان من و داکتر عارفی فضا را سرد کرد. لحظه‌ای سکوت پیش آمد و بعد، آهسته آهسته زبان باز شد و هر کسی چیزی می‌گفت. ظاهراً اکثر «بزرگان ولایت غزنی» در موضع خود اختلاف نداشتند؛ اما کسی هم جرأت نمی‌کرد یک‌تنه قد بلند کند و در برابر انتقال جنازه‌ها یا برگزاری تظاهرات ایستادگی کند. یکی از لحن و سخن ناجی انتقاد می‌کرد و «بی‌احترامی» در برابر هیأت را سبکی عنوان می‌داد. دیگری می‌گفت: با این برخوردها همه را در برابر خود دشمن می‌سازیم. یکی می‌گفت: با احساسات برخورد نکنیم و کار که به دست جوانان احساساتی افتید، وضعیت همین قسم می‌شود.

من اغلب کسانی را که سخن می‌گفتند به اسم و رسم نمی‌شناختم. در جریان گفت‌وگوها مشاجره‌ی تندی بین خالق آزاد و سعادت غزنوی پیش آمد. برای من رویارویی این دو شخص نیز جالب بود. هر دو از دو طیف فکری خاصی در جامعه نمایندگی می‌کردند. یکی آخوند و جهادی بود و افتخاراتش جهاد و هویت ملایی. دیگری غیر جهادی بود و کارنامه‌اش روشن‌فکری و منسوب به جریان «شعله‌ی جاوید». تا این زمان سعادت خالق آزاد را با چوب الحاد و چپی از صحنه رانده بود و مجالی برای تبارزش قایل نبود. خالق آزاد نیز سعادت را ارتجاع  و منحط می‌خواند و عصرش را پایان‌یافته می‌دانست. حالا خشم سعادت در برابر خالق آزاد و پرخاش‌گری خالق آزاد در برابر سعادت میدان را به شکلی تازه باز کرده بود.

خالق آزاد در سخنان خود به گونه‌ی صریح و تلویحی سعادت و سایر موسفیدان و وکیلان را شلاق می‌زد و آن‌ها را به خیانت و معامله متهم می‌کرد. سعادت نیز برغم آن که سخنان تندی داشت و خالق آزاد را به برخورد غیرمسؤولانه و ضد منافع مردم متهم می‌کرد، به وضوح نشان می‌داد که دچار استیصال است و از قد افراشتن صریح هراس دارد. من جزئیات سخنان هر دو طرف را در یادداشت‌های خود نیاورده‌ ام؛ اما خادم‌حسین کریمی در روایت خود نکته‌هایی را به‌عنوان سخنان خالق آزاد نقل کرده است که احتمالاً از زبان خود آزاد یا کسی دیگر از حاضران مجلس گرفته است. وی از سخنان سعادت حتا یک کلمه هم ذکر نکرده است.  کریمی می‌نویسد:

«در طول تاریخ، اعیان جامعه‌ی هزاره در بزنگاه‌های حساس و تعیین‌کننده، رو به طرف دربار و پشت به مردم قرار گرفته اند. منافع خود را بر منافع ترجیح داده اند. مخالفت‌های شما برای ما اتفاقی غیرقابل پیش‌بینی و جدیدی نیست. ما از شما انتظار هم نداریم که پشت به حکومت و رو به مردم قرار بگیرید. ما تصمیم مان را گرفته ایم و این تصمیم برگشت‌ناپذیر خواهد بود. چه همراهی کنید و چه کنار کشیده و تخریب کنید، پیکرهای قربانیان را به کابل می‌آوریم و اگر ممکن و مقدور بود، به آن سوی آب‌ها فرستاده خواهد شد.» (کوچه‌بازاری‌ها، چاپ اول، صفحه‌ی ۱۳۳).

جنرال قاسمی گزارش کوتاهی از وضعیت غزنی و احساسات مردم در رابطه با انتقال جنازه‌ها ارایه داد و اعلام کرد که در انتقال جنازه‌ها با تمام امکانات و نیروهایش کمک می‌کند. من با شناختی که از قاسمی داشتم، این موضع او را نه از سر مخالفت شخصی با کسانی مثل سعادت یا عرفانی، بلکه ناشی از روحیه و منش فردی خود او می‌دانستم. او گفت که معاون والی غزنی، آقای محمد‌علی احمدی نیز در انتقال جنازه‌ها همکاری می‌کند. او با قاطعیت گفت که دفن جنازه‌ها به صورت خموشانه به صلاح نیست.

سخن مهمی دیگر در جلسه‌ی «بزرگان ولایت غزنی» این بود که از تظاهرات خودداری شود. گفتند اگر قرار است جنازه‌ها به کابل منتقل شوند، باید با حرمت تشییع شده و پس از «سخنرانی چند تن از بزرگان» در یک نقطه‌ی غرب کابل دفن شوند. یکی گفت: «شهیدان را وسیله‌ی سیاسی و جنگ سیاسی نسازیم.» من به نمایندگی از کمیته‌ی فرهنگی گفتم که شهدا برای تشییع به کابل انتقال نمی‌یابند. برای طرح یک مطالبه‌ی جدی می‌آیند. بناءً بحث تشییع و سخنرانی و دفن نیست. بحث تظاهرات است و طرح مطالبات مردم در حضور شهدا.

***

جلسه حدود چهل دقیقه دوام کرد و بدون نتیجه‌ی خاصی به پایان رسید. حالا بعد از سه و نیم سال، وقتی یادداشت‌هایم از حوادث و گفت‌وگوهای آن روز را مرور می‌کنم، صف‌هایی را که در برابر هم قد کشیده بودند، به وضوح می‌بینم. فردای آن روز، وقتی تظاهرات به راه افتاد، تقریباً هیچ یک از کسانی که در این جلسه به نام «بزرگان ولایت غزنی» گرد آمده بودند، شرکت نکردند. بالعکس، شب‌هنگام در دیداری که اشرف غنی و محقق در ارگ برگزار کردند، عده‌ی زیادی از همین جمع به‌عنوان نمایندگان مردم در پرده‌ی تلویزیون ظاهر شدند. از این جا بود که فکر می‌کنم تقابل اصلی در قیام تبسم، تقابل دو نسل بود که واکنش‌های افراد تنها با موضع‌گیری نهایی آنان قابل ارزیابی بود نه به صورت موردی و مقطعی. قیام تبسم باعث شد که صف‌ها جابه‌جا شوند.

حوالی ساعت یک و نیم بعد از ظهر، «بزرگان ولایت غزنی» به صورت کامل متفرق شدند. قرار شد ساعت دو و نیم بعد از ظهر همه‌ی آن‌ها دوباره جمع شوند که برای ترتیبات برنامه‌ی فردا «در جمع تصمیم گرفته شود». اسدالله عرفانی به غزنی تماس گرفت و خبر داد که شهدا حرکت داده شده؛ اما در نزدیکی روضه‌ی غزنی متوقف شده اند. او خبر بیشتری نداشت.

در بیرون اتاق باز هم لحظه‌ای سرپایی با اسدالله عرفانی و سلطان‌علی پیمان حرف زدم. تمام تلاش من این بود که همراهی این عده با انتقال جنازه‌ها و تظاهرات فردا را جلب کنم. داکتر عارفی هم کنارم بود. از عرفانی و پیمان که جدا شدم، فضای میلاد نور را خالی یافتم. به نظر می‌رسید که همه‌ی جوانان متفرق شده و هر کدام پی کاری رفته اند. ناجی، دریابی، حکیمی و هیچ کسی دیگر از این مجموعه را آن‌جا ندیدم. بعدها، وقتی خادم‌حسین کریمی روایتش را نوشت، فضای بیرون از جلسه‌ی بزرگان ولایت غزنی را با تصویر غم‌انگیزی شرح داد. او نوشت:

«پس از خروج هیأت حکومت و تشکیل جلسه‌ی بزرگان قومی و نمایندگان غزنی پشت در بسته‌ی یکی از اتاق‌ها، جوانان دچار سردرگمی و ناامیدی آشکار شدند. همه می‌دانستند که در آن جلسه بر سر راه‌های جلوگیری از انتقال پیکرها به کابل بحث می‌شود. از سوی دیگر، تعداد کسانی که در جلسه‌ی متنفذان با انتقال پیکر قربانیان موافق استند، بسیار اندک اند. آثار ناامیدی و عصبانیتی خردکننده بر چهره‌ی همه‌ی جوانان اثر گذاشته بود. همه کلافه بودند و نمی‌دانستند چه کنند. نظمی که تا قبل از آمدن هیأت به محل تجمع ستاد در جلسه‌ی کمیته‌ها وجود داشت، از بین رفته بود. عده‌ای بر چوکی‌های بی‌نظم و به‌هم‌ریخته‌ی سالُن نشسته بودند و تعدادی دیگر در حال رفت و آمد و نشست و برخاست از سر کلافگی بودند. فحش و بدگویی و حوالت اتهام خیانت و معامله‌گری به نشانی اربابان در میان جوانان گرم بود.

در گوشه‌ای از سالُن، نشسته بر یک چوکی و دورتر از رفت و آمد و تجمع جوانان سگرت می‌کشیدم. به رویایی فکر می‌کردم که در کمال ناباوری و چند گام مانده به تحقق خفه می‌شد. برای جوانانی که از پیامدهای روانی آن جنایت در خشم و اندوه فرو رفته بودند، انتقال پیکر قربانیان به کابل و برگزاری راه‌پیمایی در حد یک حیثیت اجتماعی و نسلی تعیین‌کننده بود. واقعیت این بود که جوانان تصور می‌کردند باید در برابر کارشکنی‌ها و دخالت‌های حکومتی که در رهایی و نجات جان گروگان‌های سربریده به بی‌کفایتی و بی‌توجهی متهم بود، به هر قیمت ممکن بایستند. کارشکنی حکومت، عزم، مقاومت و سماجت جوانان را برای انتقال پیکر قربانیان و برگزاری راه‌پیمایی بیشتر کرده بود.

در لحظاتی که اراده‌ی جمعی مردم برای عملی کردن خواست شان نطفه بسته بود، پا پس کشیدن بخشی از ریش‌سفیدان از همراهی با جوانان مصاف امید و ناامیدی را کلید زد. کاملاً ناامید بودم، حتا ناامیدتر از عصر یک روز قبل که بحث‌های مقدماتی بر سر تشکیل ستاد مردمی و امکان انتقال پیکرها به پایتخت آغاز شده بود. کاملاً مطمین بودم که بدون همراهی ریش‌سفیدان، انتقال پیکرها به کابل و سپس برگزاری راه‌پیمایی و نگه‌داشتن وارثان قربانیان در صف راه‌پیمایی ممکن نیست. در وضعیتی که حکومت با همراهی بخش زیادی از نمایندگان و مهره‌های اجتماعی محقق در برابر مطالبه و تصمیم جوانان ایستاده بود، ریش‌سفیدان تنها ستون امیدبخش جوانان برای تحقق رویای شان بود؛ رویای اعتراض به حکومت و دادخواهی برای قربانیانی که به شکلی فجیع سر بریده شده بودند.» (کوچه‌بازاری‌ها، چاپ اول، صفحات ۱۳۵ و ۱۳۶)

***

با داکتر عارفی به سوی اتاقی رفتیم که جلسه‌ی کمیته‌ی فرهنگی در آن برگزار می‌شد. آن‌جا هم کسی نبود. یکی دو نفری که در آن محوطه بودند، گفتند که همه رفتند و قرار شد تا بعد از ظهر برگردند. فضا را یک نوع هاله‌ی بی‌میلی و سردی پوشانده بود. برخی از جوانان سرگردان و بی‌برنامه این طرف و آن طرف گردش می‌کردند.

آقای عارفی از من خواست که با هم برویم برای صرف غذا و صحبت در یکی از رستوران‌های نزدیک گولایی. سه نفر بودیم. از این که همه به آن سرعت پراکنده شده و رفته بودند، تعجب می‌کردم. فکر کردم که شاید همه رفته اند تا برای استقبال از جنازه‌ها آمادگی بگیرند و تدارکات لازم را انجام دهند. کار ما در کمیته‌ی فرهنگی تمام شده بود؛ اما اجرایی شدن آن‌همه طرح و برنامه به کمیته‌های دیگری مربوط می‌شد که اکنون از هیچ‌کدام شان خبری نداشتیم و فردی که تماس ما را برقرار کند، نیز در دسترس نبود.

نزدیک شفاخانه‌ی ناصر خسرو، در یک زیرزمینی، رستورانت کوچکی بود که با غذای سرد و پس‌مانده‌ای از ما پذیرایی کرد. در جریان غذا با عارفی صحبت‌هایی داشتیم. او نیز از لحن تند ناجی ابراز نارضایتی کرد و گفت که نباید بر موج احساسات مردم دامن زنیم. بااین‌هم، او سخنان ناجی را در مجموع خوب و رسا عنوان کرد. در مورد تظاهراتی که قرار بود فردا برگزار شود، نیز نگران بود و گفت که مردم احساساتی اند و خدا کند اتفاق بدی پیش نیاید.

من در برابر حرف‌های او چیز خاصی نمی‌گفتم. در واقع من هم در نگرانی‌هایی که «بزرگان ولایت غزنی» و آقای عارفی ابراز می‌کردند، شریک بودم؛ اما می‌گفتم حالا که تصمیم گرفته ایم تا صدای خود را بلند کنیم خوب است استوار بمانیم و تلاش کنیم وضعیت از کنترل خارج نشود. در صحبت با آقای عارفی، نکته‌های خیلی جدی و جالبی که به یادم مانده باشد، مطرح نشد. در یادداشت‌های بعدی ام نیز چیز خاصی که حاکی از یک نکته‌ی مهم باشد، نمی‌بینم که در این‌جا یاد کنم. جمله‌ی آخری که در ختم این یادداشت‌ها آمده است، می‌گوید: «پول غذا را عارفی پرداخت کرد.»