«تبسم» رهبر شهر بود!

عزیز رویش
«تبسم» رهبر شهر بود!

رسیدن جنازه‌ها به میدان‌شهر، به هر حال، خبر آرام‌بخشی بود. با این خبر نگرانی ما از وضعیتی که در آن هیچ‌گونه تصویر روشنی در برابر خود نمی‌دیدیم، رفع شد. اگر طالبان جنازه‌ها را می‌ربودند یا دولت به گونه‌ای در اختطاف جنازه‌ها نقش می‌داشت، وارد معرکه‌ای می‌شدیم که هزینه‌ی آن سنگین بود. حالا که جنازه‌ها در دسترس بودند، مدیریت وضعیت را کار دشواری نمی‌دیدیم. برای جوانانی که در کنار جنازه‌ها بودند، گفتیم که آرامش خود را حفظ کنند و بیش از این دچار نگرانی نباشند.

موترهای ما را در جاده‌ی پیش روی ولایت توقف دادند. یکی از سربازان پیش آمد و با ملایمت گفت که فراتر از این نقطه، ساحه امن نیست و ما باید منتظر بمانیم تا امبولانس‌های حامل شهدا برسند. بچه‌هایی که شهدا را همراهی می‌کردند تماس گرفتند و گفتند که مسوولین امنیتی می‌خواهند شهدا را به چهارصد بستر اردو انتقال دهند. این‌ها می‌گویند که از مقامات ارشد دستور دارند که جنازه‌ها را به هیچ صورت به دست «جوانان احساساتی» نسپارند. یکی از بچه‌ها گفت: اینها زورگویی می‌کنند و زبان تهدید به کار می‌برند. گفتیم: جنازه‌ها را حرکت دهید و با کسی در ریاست امنیت ملی بگو مگو نکنید. بگویید که در مورد جنازه‌ها و اینکه به کجا بروند، در مسیر راه تصمیم می‌گیریم. حالا نباید جنازه‌ها توقف داده شوند. ظاهراً مسوولین امنیتی از کاروانی که تمام مسیر میدان‌شهر تا پل کمپنی را در اختیار خود داشت، چیزی نمی‌دانستند.

سربازان اردوی ملی که در نزدیک ساختمان ولایت بودند، برخورد دل‌سوزانه‌ای داشتند. برای ما از نگرانی‌های امنیتی خود گفتند و مشوره دادند که از جایی که رسیده بودیم، جلوتر نرویم؛ چون احتمال دارد با وضعیت پیش‌بینی‌ناشده‌ای رو به رو شویم. گفتند مخالفین دولت در هر جایی می‌توانند کمین بزنند یا می‌توانند کاروان ما را با راکت هدف قرار دهند. لحن شان تهدیدآمیز یا دشمنانه نبود؛ اما نمی‌دانستیم که در نهایت امر با ما چگونه برخورد خواهند کرد. وضعیت را به هر حال، نامساعد نمی‌دانستیم و دلیلی نداشتیم که اظهار نگرانی کنیم یا با مسوولین امنیتی وارد کشمکش منفی شویم.

از موترها پایین شده بودیم و با تک تک سربازان و فرماندهان شان گپ می‌زدیم. تلاش داشتیم که با زبان ملایم موافقت و همراهی آنان را جلب کنیم. از نحوه‌ی برخورد نیروهای امنیتی در کل به این نتیجه رسیده بودیم که برای مقابله یا برخورد با کاروان استقبال از جنازه‌ها دستور ویژه‌ای دریافت نکرده بودند. کسی به من نزدیک شد و گفت خبر مهمی دارد که می‌خواهد بگوید. با نگرانی گفت که حنیف اتمر و ستانکزی به ریاست امنیت ملی میدان‌شهر آمده و وضعیت را به گونه‌ی مستقیم تحت کنترل دارند. وقتی از او پرسیدم که این خبر را از کجا می‌گوید، چیزی نگفت. این شایعه در آن موقع شب نشان می‌داد که وضعیت بحرانی، ذهن‌های افراد را تا چه حد مجال حرکت می‌دهد. گاهی یک فرد با یک خبر غیر موثق می‌تواند بر یک جریان بزرگ تأثیر بگذارد. برای او گفتم: هر چه باشد، مهم نیست. حالا ما اینجا آمده ایم. به هیچ وجه بی‌حوصله‌گی نکنیم، شتاب به خرج ندهیم و سخن غیر مسوولانه‌ای بر زبان نیاوریم. ما یک هدف داریم و آن این است که جنازه‌ها را به طور سالم به کابل انتقال دهیم. گفتم: اگر حنیف اتمر و ستانکزی نیز آمده باشند، بهتر می‌توانیم به نتیجه برسیم. از او خواستم که تشویش نداشته باشد و این حرف را با کسی دیگر نیز نگوید. گفت: اگر جنازه‌ها را با هیلی‌کوپتر انتقال دهند، چه کار کنیم؟ گفتم: این کار را نمی‌کنند. ضرورت ندارند این کار را کنند. برای او اطمینان دادم که وضعیت خیلی پیچیده نیست. جنازه‌ها رسیده اند و نباید نگران باشیم.

در همین گفت‌وگوها بودیم و با نیروهای امنیتی بالاپایین می‌رفتیم که امبولانس‌ها رسیدند. یکی از فرماندهان امنیتی از موترش پایین شد و با ژست خوف‌انگیزی گفت که راه را باز کنیم که آمبولانس‌ها متوقف نشوند. گفتیم: ما برای استقبال و همراهی شهدا آمده ایم. با هم یک‌جا می‌رویم. گفتند دستور دارند جنازه‌ها را به چهارصدبستر اردو انتقال دهند. گفتیم شهدا به غرب کابل، در مصلای بابه مزاری می‌روند و هیچ کسی حق ندارد در مورد شهیدان تصمیمی بگیرد که مردم آن را قبول نمی‌کنند. گفت: ما کار خود را انجام می‌دهیم. از شما دستور نمی‌گیریم. با جدیت گفتیم تمام آمادگی‌ها در مصلای شهید مزاری گرفته شده است. شهدا به مصلا انتقال می‌یابند و به هیچ جایی دیگر نمی‌روند. فرماندهان امنیتی بعد از اندکی تأخیر و رفت و آمد و صحبت در مخابره‌های خود، رضایت دادند که کاروان به راه بیفتد. برای همراهان خود گفتیم که هر آمبولانس را در وسط سه چهار موتر بدرقه کنند و اجازه ندهند که تانک و زرهدارهای ارتش در وسط کاروان داخل شود.

هوا کاملاً تاریک شده بود. از سرما می‌لرزیدیم. من و یکی دو همراه دیگرم لباس نازکی بر تن داشتیم که در برابر سرمای تند میدان‌شهر بدن ما را حفاظت نمی‌کرد. سوار موترها شدیم و به راه افتادیم. چراغ‌های موترها روشن بودند و خطی از نور در کنار جاده افتیده بود که در همراهی با «تبسم» و شش قربانی دیگر حرکت می‌کرد. این خط دل شب را در امتداد کابل می‌شکافت. گویی برق تبسم بود که مستقیماً به سوی ارگ نشانه می‌رفت. یکی از بچه‌ها در تماسی که گرفت، گفت که کاروان تا نزدیک پل کمپنی امتداد دارد و تعداد موترها به صدها عراده می‌رسد. گفتند: عده‌ای از جوانان در نزدیک پل کمپنی صف کشیده و دست به دست هم داده اند که از تصمیم و تلاش نیروهای امنیتی برای انتقال جنازه‌ها به چهارصد بستر اردو جلوگیری کنند.

***

موترها در مسیر برگشت گاهی تند و گاهی کند حرکت می‌کردند. وقتی به چوک ارغندی رسیدیم، توقف نسبتاً طولانی به شایعه‌ای دیگر دامن زد. گفته شد که نیروهای امنیتی به طور عامدانه کاروان را توقف می‌دهند تا مردمی که در مصلا تجمع کرده اند، پراکنده شوند و نیروهای امنیتی بتوانند جنازه‌ها را از مصلا به چهار صد بستر اردو انتقال دهند. گفته شد هوا سرد و بارانی است و مردم ممکن است دیر منتظر نمانند. انتقال جنازه‌ها به چهارصد بستر اردو کم کم به کابوس تازه‌ای تبدیل می‌شد که تمام ذهن و فکرها را به خود مشغول داشته بود. در این وضعیت آشفته، مفهوم «هراس پنهان» (Hidden Fear) را که در یکی از درس‌های دیوید برگ در دانشگاه یل فرا گرفته بودم، تجربه می‌کردم. دیوید برگ می‌گفت که ترس بیرون از ذهن انسان نیست. درون ذهن انسان است. انسانی که دچار ترس می‌شود، نیرویی را داخل ذهنش رخنه می‌دهد که هر لحظه به صورتی تازه ظاهر می‌شود. حالا به وضوح می‌دیدم که ترس از یک دشمن موهوم، بیشتر از دشمن واقعی که اسمش «طالب» یا «داعش» یا «حکومت» است، بر ذهن افراد راه می‌رود. دیوید برگ می‌گفت در هم‌چون وضعیت کافیست آخر خط را تصور کنیم و بگوییم که در نهایت چه اتفاق می‌افتد. تصور «آخر خط» و «احتمال نهایی»، همه‌ی ترس‌های خرد و ریز را دور می‌کند.

جنازه‌ها در اختیار ما بود. هزاران نفر عزادار با تصمیم و اراده‌ای قاطع در کنار ما بودند. بااینهم‌، هراس از این‌که «حکومت» جنازه‌ها را از ما می‌گیرد، ذهن همه را تسخیر کرده بود. می‌گفتند نیروهای امنیتی به طور گسترده‌ای در اطراف مصلا تجمع کرده و تصمیم قاطع دارند که به محض رسیدن جنازه‌ها در محل، آن‌ها را از چنگ مردم بگیرند. در میان جمعیت نیز کسانی به نام «بزرگان و خانواده‌های شهدا» می‌گویند برای احترام به شهدا و برای اینکه شهدا فاسد نشوند، باید به سردخانه‌ی شفاخانه انتقال داده شوند. هیچ‌کدام این خبرها بیشتر از یک شایعه نبود. بعدها خادم حسین کریمی در روایت خود نوشت که:

«در حقیقت، جوانان آگاهانه تلاش می‌کردند احتمال انتقال پیکرها را به شفاخانه‌ی چهارصد بستر اردو چند برابر برجسته کنند تا مقاومت مردم و هُشدار به حکومت مبنی بر استفاده نکردن از خشونت و زور افزایش یابد و بالاترین سطح از اطمینان به دست آید.» (کوچه‌بازاری‌ها، چاپ اول، صفحه‌ی ۱۴۱).

اگر کریمی این روایت خود را با استناد به شواهدی که در اختیار داشته است، نوشته باشد، نشان از آن است  که تصورهای غیرواقع‌بینانه و ساختگی نیز در آن‌چه فضای عمومی تظاهرات را در «قیام تبسم» تحت پوشش داشت، موثر بود. شکی نیست که این بچه‌ها با هوش و ذایقه‌ی فردی خود به هم‌چون ترفندی توسل جسته و هیچ‌گونه طرح و نقشه‌ی پیش‌ساخته‌ای در اقدامات شان دخالت نداشته است. یکی از شایعاتی که با قدرت دهن به دهن می‌شد این بود که جنرال مراد از طرف وزارت دفاع وظیفه گرفته است تا با استفاده از نفوذ و محبوبیت خود مسوولیت انتقال شهدا به سردخانه‌ی چهارصد بستر را عملی سازد. این شایعه هم شاید در ذهن یکی دو تن از بچه‌ها شکل گرفته و به سرعت وارد فضای عمومی شده بود.

خبری دیگر این بود که مصلا تاریک است و کسی حاضر نشده است برای آن برق دهد. هم‌چنین گفته شد که در مصلا بلندگو نیست و مردم، با اشک و افسردگی رو به روی دروازه‌ی مصلا گرد آمده و منتظر رسیدن شهدایند. اسم حاجی رمضان حسین‌زاده بیشتر از همه بر سر زبان‌ها می‌رفت و گفته می‌شد که تمام این کارشکنی‌ها از سوی وی به دستور محقق و خلیلی صورت می‌گیرد. برای کسی که این خبر را با آب و تاب بیان می‌کرد، گفتم که مصلا بلندگو و جنراتور آماده‌ای ندارد. حاجی رمضان اگر در گذشته نقشی بازی می‌کرد تهیه کردن بلندگو و جنراتور بود، نه اینکه او مالک بلندگو و جنراتور باشد. به این بچه‌ها توصیه کردم که به شایعاتی که صف جامعه را به ناحق دچار چنددستگی می‌کند، دامن نزنند. می‌دانستم که این توصیه، در آن لحظه‌ی شب، نهایتاً یک یا دو فرد را کنترل می‌کرد، اما آن‌چه فضای عمومی را شکل می‌بخشید، فراتر از حوزه‌ی نفوذ یک یا چند نفر بود.

تمام خبرهایی که تبادله می‌شد، از جنس همین‌گونه شایعاتی بود که دهن به دهن انتقال می‌یافت. به نظر می‌رسید مرجع تعیین‌کننده هم‌چنان در صفحات فیسبوک گردش می‌کرد. فیسبوک پر بود از عکس و ویدیوهای کوتاه از حرکت کاروان و تجمع مردم در نزدیک مصلا. گفتند تلویزیون‌های «راه فردا» و «نگاه» و «طلوع» و «آریانا» و «یک» نیز تمام لحظه‌ها را با پوشش زنده انعکاس می‌دهند.

***

از پل کمپنی به سمت راست جاده پیچیدیم. ما در شمار آخرین موترهای کاروان بودیم. معلوم نبود که فاصله‌ی ما با آمبولانس‌هایی که جنازه‌ها را حمل می‌کردند، چقدر بود. تنها یکی از آمبولانس‌ها را می‌دیدیم که در فاصله‌ی کمی جلوتر از ما حرکت می‌کرد. مدیریت شاهراه و مسیر حرکت کاروان در اختیار هیچ کسی نبود که بتواند برای دیگران دستور دهد. یاد شعر بیدل افتادم که گفته بود «خضر راهی گر نباشد، جاده رهبر می‌شود». حالا جاده گشوده بود. افراد بدون خضر راه، بدون رهبر، راه خود را در پیش داشتند و هیچ خللی در کار شان دیده نمی‌شد. از دور، گاهی صدای تلاوت قرآن را می‌شنیدیم که از فراز یکی از موترها پخش می‌شد. برخلاف سه چهار ساعت قبل که از این مسیر عبور کردیم، حالا تقریباً در هر نقطه، صف طویلی از مردم را می‌دیدیم که در دو طرف سرک خامه ایستاده و عبور کاروان را با حرمت بدرقه می‌کنند. شهر ساکت بود. تاریکی بر همه جا مسلط بود. نفس‌های مردم نیز بند افتیده بود. وزن سنگین یک روح، روح قربانیان یک حادثه، در قالب «تبسمِ» یک کودک زیبا، شهر را ناخن می‌زد. شب تاریک بود؛ اما «شاخه‌ای از نور» دل تاریکی را می‌شکافت و به سوی مصلای بابه مزاری پیش می‌رفت. این حرکت، با کش و قوس‌هایی که داشت، با مردم شهر سخن می‌گفت و با تک تک آنان رابطه برقرار می‌کرد. «تبسم» رهبر شهر بود.