رحیم ایوبی، بلی؛ لطیف پدرام، نه!

عزیز رویش
رحیم ایوبی، بلی؛ لطیف پدرام، نه!

در پل سوخته چهره‌های جدیدی روی موتر تبلیغات ظاهر شدند که اکثریت آن‌ها را نمی‌شناختم. به زبان فارسی و پشتو شعار می‌دادند. ظاهراً مربوط به جامعه‌ی مدنی بودند. در چند مورد تذکراتی به محمودی دادم که مراقب شعارها باشد تا چنددسته‌گی ایجاد نکند؛ اما معلوم بود که محمودی چون خودش نیز یکی از شعاردهندگان بود، از عهده‌ی این کار بر نمی‌آمد. تعداد افرادی هم که بالای موتر رفته و ازدحام خلق کرده بودند، نگران‌کننده شده بود.

وقتی از پل سوخته عبور کردیم، داوود ناجی را از میان جمعیت پیدا کردم و دو نگرانی عمده‌ام را برایش گفتم: یکی شعار و تبلیغات؛ دومی، مسیر تظاهرات. کنترل احساسات کسانی که به پولیس یا اماکن عامه آسیب نرسانند، نیز نگرانی خلق می‌کرد؛ اما برای این کار در آن لحظه هیچ تدبیر خاصی نداشتیم. تنها باید به هوش‌مندی خود مردم و گروه انتظامات و امنیت تکیه می‌کردیم. ناجی، پیشنهاد کرد که من پشت موتر باشم و شعارها و سخنانی را که مطرح می‌شوند مراقبت کنم تا وضعیت تبلیغی از کنترل خارج نشود. خودش وظیفه گرفت که در کنار برخی از چهره‌های مؤثر دیگر بر مسیر تظاهرات و کنترل احساسات مردم مراقبت کند. با این تقسیم وظیفه‌ی اولیه از هم جدا شدیم و دیگر تا میدان پشتونستان همدیگر را ندیدیم.

من به کمک برخی از جوانان روی موتر داینا بالا رفتم. اندکی بعدتر سالم حسنی نیز بالا آمد. در مسیر راه عده‌ای که می‌خواستند برای شعار دادن روی موتر بالا شوند، با ممانعت مواجه شدند. در واقع ظرفیت موتر برای حمل آن همه افرادی که تلاش می‌کردند روی موتر باشند، کفایت نمی‌کرد. یک بار رضا، برایم گفت: «اگر این همه افراد روی موتر باشند، بانت موتر می‌شکند!» کسی به صدای او توجه نمی‌کرد. نه تنها کسی حاضر نبود از موتر پایین شود، بلکه عده‌ی زیادی بودند که همچنان با زور بالا می‌آمدند. عده‌ای دیگر که موفق نشدند، با آزردگی و ناراحتی عقب رفتند.

نزدیک شفاخانه‌ی درمان، تراکم جمعیت به حدی بود که کاروان به زحمت پیش می‌رفت. محمودی چند بار از پشت تریبون از مردم خواست که سریعتر حرکت کنند تا کاروان متوقف نماند. به عنوان یک تدبیر مؤثر، تابوت قربانیان را که تا آن زمان در وسط جمعیت بود، حرکت دادند تا در جلو کاروان قرار گیرد و باعث شود که مردم سریعتر راه بیفتند. عقبه‌ی تظاهرات همچنان در پل سوخته بود. از جاده‌ی شهید مزاری گروه کثیری از مردم همچنان در حال سرازیرشدن بودند. صف اول تظاهرات نیز قابل دید نبود. روی پل کوته‌ی سنگی و اطراف جاده‌ای که کوته‌ی سنگی را به شهر وصل می‌کرد، جمعیت زیادی صف کشیده و تظاهرات را تماشا می‌کردند. مغازه‌های دو سمت جاده باز بودند و موترهای زیادی نیز در کنار جاده پارک بود. به نظر می‌رسید پولیس برای مردم در این زمینه هیچ ممانعتی را ابلاغ نکرده بود. برخی از مردم با تعجب و ناباوری به سیل جمعیت نگاه می‌کردند که ناگاه تمام خیابان را فرا گرفته بود. احتمالاً همین عده نیز کسانی بودند که خود شان هم به صف تظاهرکنندگان پیوستند و این نمایش قدرت مردمی را پرشکوه‌تر ساختند.

***

یکی از افرادی که در ابتدای حرکت از پل سوخته بالا آمد و به شعار دادن شروع کرد، رحیم ایوبی نماینده‌ی مردم قندهار در پارلمان بود. من او را نمی‌شناختم. بدون مانع مایک را در دست گرفت. فردی دیگری با او همراه بود که به اندازه‌ی او صدایی بلند داشت. هر دو نفر، به تناوب، به زبان فارسی و پشتو شعار می‌دادند و سخن می‌گفتند. در ابتدا وقتی این دو نفر شعارهای خود را به زبان پشتو شروع کردند، یکی از بچه‌ها که کنار من ایستاده بود، حساسیت نشان داد. او را آرام کردم و گفتم صداها هر چه متنوع باشند، قدرت تظاهرات و مؤثریت پیام ما را بیشتر می‌سازد. برای من، با توجه به صحبت‌ها و بحث‌هایی که در دو روز گذشته صورت گرفته بود، موجودیت چهره‌های برجسته‌ی ملی، مخصوصاً پشتون‌های سرشناس، لبیکی به دعوت ما بود که از آنان خواسته بودیم در برابر جنایت طالب و بی‌تفاوتی حکومت اشرف غنی ایستادگی کنند. فکر می‌کردم صدای رحیم ایوبی به عنوان وکیل و نماینده‌ی مردم قندهار، حساسیت‌های قومی تظاهرات را کاهش می‌دهد و شایبه‌ی «هزاره در برابر پشتون» را کم‌رنگ می‌سازد.

ایوبی و رفیق همراهش از همان لحظه‌ی اول که به شعارگفتن شروع کردند، لبه‌ی تیز حملات خود را متوجه پاکستان و داعش ساختند. گاهی نیز به بی‌کفایتی زمام‌داران ارگ حمله می‌کردند و گاهی علیه «تیکه‌داران قومی» شعار می‌دادند. معلوم بود که آن‌ها عامدانه و آگاهانه تلاش می‌کردند از بار قومی و حساسیت تظاهرکنندگان در برابر طالب که چهره‌ی پشتونی داشت، بکاهند. داکتر نعیم افضلی که همزمان به زبان پشتو و فارسی شعار می‌داد، لحن ضد پاکستانی شعارهای ایوبی را تقویت می‌کرد. باقی سمندر نیز که در شمار برگزارکنندگان تظاهرات قلمداد می‌شد، نیش و کنایه‌های تندی به جانب پاکستان داشت. او گاهی بر شخصیت‌ها و رهبران سیاسی حمله می‌کرد. برخی از سخنانش آمیخته با احساسات و عواطفی بود که به نظر می‌رسید تحت تأثیر موج عظیم مردم بیان می‌کرد. چندین بار به این افراد تذکر داده شد که مراقب شعارهای خود باشند و پیام اصلی تظاهرات را فراموش نکنند. در یک مورد باقی سمندر اندکی ناراحتی نشان داد و دوباره آرام شد. بقیه‌ی افراد در ظاهر قبول کردند؛ اما در مجموع لحن سخن هیچ کسی تغییری نکرد. سالم حسنی نیز در بخشی از شعارها شریک شد. وی شعارهایی داشت که برخی از آن‌ها بار غلیظ مذهبی داشتند؛ اما روی‌هم‌رفته شعارهایی که بیان می‌شد، از تنوع و ترکیب پیام تظاهرات نمایندگی می‌کرد.

بعدها معلوم شد که در قسمت‌های مختلفی از این راه‌پیمایی عظیم، بلندگوهای زیادی بودند که هر کدام بخشی از شعارها و تبلیغات تظاهرات را در اختیار داشتند. علاوه بر آن، گروه‌های مختلفی از تظاهرکنندگان در فاصله‌های معینی که از هم تفکیک می‌شدند، شعارهای مخصوص خود را بدون بلندگو فریاد می‌کردند. در نتیجه، بلندگویی که در موتر رضا نصب شده بود، تنها قسمتی از جمعیت را پوشش می‌داد؛ با این وجود، پیام محوری تمام شعارها سنجیده و حساب‌شده بود:

«حامیان طالبان – دشمن هر مسلمان»؛ «غنی و عبدالله – استعفا، استعفا»؛ «دولت بی‌کفایت – شریک در جنایت»؛ «دولت بی‌کفایت – جنایت، جنایت»؛ «دولت بی‌کفایت – عدالت، عدالت»؛ «داعش و طالبان – ساخته‌ی دست شیطان»؛ «دولت بی‌کفایت – این آخرین پیام است»؛ «ما با هم برادریم»؛ «ما با هم برابریم»؛ «برادر، برادر – زندگی برابر»؛ «هزاره و تاجیک برادر اند»؛ «هزاره و پشتون برابر اند»؛ «حقوق شهروندی – مساوی، مساوی»؛ «آزادی حق ماست»؛ «برابری حق ماست»؛ «ما ملتی واحد می‌خواهیم»؛ «هم‌صدا شویم تا رها شویم»؛ «زنده باد امنیت»؛ «زنده باد آزادی»؛ «مرده باد وحشت»؛ «مرده باد نفرت»

***

کمی پایین‌تر از لیسه‌ی غازی، لطیف پدرام روی موتر بالا شد. او هم اصرار داشت که سخن بگوید و شعار دهد. درخواست او چالش سختی ایجاد می‌کرد. به همان میزان که حس می‌کردم حضور و صدای رحیم ایوبی می‌تواند بار مثبتی در تظاهرات انتقال دهد، حضور و صدای لطیف پدرام می‌تواند حامل بار منفی باشد. او، وکیل بدخشان در پارلمان و یکی از چهره‌هایی بود که در صف‌بندی‌های قومی و زبانی در فضای سیاسی افغانستان وزن برجسته‌ای داشت. با او وارد صحبت شدم و خواهش کردم که حساسیت وضعیت را درک کند و بر شعاردادن و حرف زدن اصرار نکند. حرفم را قبول نداشت و پافشاری می‌کرد که برایش مجال داده شود تا سخن بگوید. او شب گذشته در پیام فیس‌بوکی خود گفته بود که بیرون از کابل است و در عزاداری مصلا شرکت نمی‌تواند؛ اما فردا در کنار راه‌پیمایان حضور می‌یابد. متن پست او این بود:

«بسمه تعالی

سرشک از رخم پاک کردن چه حاصل

علاجی بکن از دلم خون نیاید

امشب شب سوگواری شکریه و شهدای مظلوم هزاره است. می‌خواستم و آرزو داشتم امشب را در کنار عزاداران شکریه در مصلای استاد شهید مزاری بگذرانم. اما دورتر از کابل استم. فردا اول بامداد در مصلا خواهم بود تا با سوگواران مشترکاً غم‌های مان را گریه کنیم: «من درد مشترکم، مرا فریاد کن!»

شنیده ام، اما نمی‌دانم چقدر درست است. دلالان ثروت و قدرت و پای‌بوسان فرومایه‌ی قبیله پای به میدان گذاشته اند تا خشم فروخفته و فریاد دادخواهانه‌ی ملت مظلومی را از مسیر دادخواهی و حق‌طلبی و شجاعت علی‌وار، به مسیر انحرافی و دروغ و فریب سمت و سو بدهند. اکنون زمان آن رسیده است که شجاعانه با انصاف و حق‌طلبی و عدالت برای همه وارد میدان شویم و کاخ استبداد و عوامل آن را سرنگون کنیم و به سخن حافظ بزرگ «فلک را سقف بشکافیم، طرح نو دراندازیم.»

لطیف پدرام حالا آمده بود تا به وعده‌اش وفا کند. وقتی مانع شعار و سخن گفتن او شدم، با گلایه‌ی تندی گفت: «آقای رویش، من از عدالت سخن می‌گویم. از حق شهروندی می‌گویم. از خون و گلوی بریده‌ی تبسم.» گفتم: آقای پدرام، تمام حرفت را درک می‌کنم؛ اما چهره‌ی تو در این تظاهرات برای جمعی زیاد حساسیت خلق می‌کند. تو این را می‌دانی. در وضعیتی که قرار داریم، این حساسیت به نفع نیست.» باز هم اعتراض‌کنان گفت: «چرا؟ هر فاشیست قوم‌پرست قابل قبول است. من قابل قبول نیستم؟ فاشیست‌ها گلوی ما را می‌برند؛ ما اعتراض نکنیم؟» گفتم: «خودت می‌دانی که چه می‌گویم. لطفا اصرار نکن و از موتر پایین شو.»

یکی از جوانانی که پشت سرم ایستاده بود، چند بار با ناراحتی و طعنه به من گفت که «این جا جای عقده‌کشایی به نفع فاشیسم نیست، آقای رویش. بگذار آقای پدرام حرف بزند.» دو بار نیز با قدرت تمام از شانه‌ام کش کرد که مرا از گفت‌وگو با پدرام باز دارد. به حرف و اعتراض او اعتنا نکردم و به حرف زدن با پدرام ادامه دادم. بگومگوی ما مدت زیادی ادامه نیافت. بالاخره گفت که می‌پذیرد سخن نگوید؛ اما می‌خواهد روی موتر باشد. گفتم: بودن تو روی موتر هم خوب نیست؛ چرا کاری کنیم که نفعش کم است؛ اما حساسیتش آسیب می‌رساند؟

پدرام در طول این مدت با شکیبایی و حوصله‌مندی به درخواست خود ادامه می‌داد؛ اما به جز لحظات اول، هیچ سخن منفی و بدبینانه‌ای بر زبان نیاورد. شاید هم نگرانی مرا درک می‌کرد و می‌دانست که چرا می‌خواستم او در حرکتی که به راه افتیده بود، بهانه‌ای به دست دولت و مخالفان سیاسی خود ندهد که تظاهرات را با برچسب زدن آن سرکوب کنند. وقتی از دهمزنگ گذشتیم، وی از موتر پایین شد. شخصی که پشت سرم ایستاده بود، باری دیگر گفت: «کار خودت را کردی و یک بار دیگر نشان دادی که از عقده‌ی غرب کابل بیرون نشده ای!» صورتم را برگشتاندم و برای او گفتم: «عزیزم، کار عقده نیست. این تریبون را باید برای هدفی که داریم، محافظت کنیم. پدرام سخن مرا درک کرد. تو هم لطفا حساسیت این نکته را درک کن.» دستش را در دست گرفتم و با فشاری که بر آن وارد کردم، خواستم حس متفاوتی را برایش انتقال دهم. آرام شد و دیگر چیزی نگفت. لحظه‌ای بعد خودش هم از موتر پایین شد و دیگر از او خبر و نشانی نگرفتم.