کودکی که طالبان پیش از به دنیا آمدن یتیمش کردند

معصومه عرفان
کودکی که طالبان پیش از به دنیا آمدن یتیمش کردند

بخش نخست

خانه‌ای نزدیک تپه‌ی زیارت که از خانه‌های اطرافش کوچک‌تر و محقرتر می‌نمود از اکرم بود؛ اکرمی که روزهای اش را با فروختن کچالو در شهر می‌گذراند. پس از یازده سال زندگی مشترک اکرم با «لیمه- همسرش» سه فرزند نیز به زندگی شان اضافه می‌شود، کودک دیگری نیز در راه داشتند که چهار ماه نیاز بود تا به دنیا بیاید. اکرم کچالوفروشی می‌کرد، خانه‌ای کوچک و گلی اما با صفایی داشت؛ ولی تنها چیزی که نداشت پای بود. او پای راست خود را در حملات مجاهدان از دست داده بود و تنها با یک پای زندگی می‌کرد. خانواده‌ی اکرم از طالبان شنیده بودند؛ اما هیچ وقت فکر نمی‌کردند که زمانی طالبان خانه و شهر شان را بگیرند. این اتفاق زمانی افتاد که لیمه هشت‌ماهه باردار بود که فرزند بزرگش آن زمان یازده سال داشت. شب وقتی صدای تیراندازی و شلیک راکت را می‌شنوند، اکرم فرزندانش را از خواب بلند می‌کند و لباس‌های گرم می‌پوشاند تا از آن منطقه فرار کنند؛ چون اکرم چیزهای بدی در ‌باره‌ی ظلم طالبان شنیده بود. لیمه به سختی چسبیده به دیوار خودش را می‌کشد. اکرم فرزندانش را به پیش می‌فرستد و در حالی ‌که یک دستش را به عصایش تکیه داده بود از زیر بغل لیمه می‌گیرد و کوشش می‌کند تا راه برود.
همه‌ای مردم با پاهای برهنه فرار می‌کردند تا جان ‌شان را نجات دهند. طالبان بسیاری از خانه‌های دور را سوختانده بودند و تعدادی از مردم را تیرباران کرده بودند. از همه جا دود بلند بود، جیغ و داد کودکان و زنان بیش‌تر از صدای شلیک گلوله‌ها و راکت به گوش می‌رسید. در همان‌شب گلوی شماری از کودکان را پیش چشم مادران شان بریده بودند؛ مادرانی که با دیدن آن صحنه‌ها از هوش می‌روند. اکرم از میان باغی که مانند راه مخفی بود با چند نفر دیگر از همسایه‌هایش فرار می‌کنند. لیمه از درد شکم به زمین می‌افتد و اکرم مجبور می‌شود فرزندانش را به پیش هدایت کند و خودش لیمه را با یک پا به دوش بکشد تا طالبان نرسد. اگر سربازان طالب می‌رسیدند، همه را تیرباران می‌کردند.
بعد از تقریبا یک ساعت روی کوه کم‌ارتفاعی می‌رسند و اگر از آن کوه می‌گذشتند، امنیت داشتند و جان شان در امان بود. لیمه از شدت درد شکمش جیغ می‌کشد و برای این‌که ناله ‌اش به گوش طالبان نرسد، دستش روی دهانش می‌گذارد. ارتفاع کوه را به سختی می‌گذرانند، اکرم مجبور بود به همسرش نیز کمک کند. شعیب شش ساله پسرش و دخترانش که یکی یازده سال و دیگری هشت سال داشت، هیچ‌گاه این شب را تصور نکرده بودند و از ترس این ‌که خود شان یا پدر و مادر شان به دست طالبان کشته نشود، آهسته گریه می‌کردند. کم کم به قله‌ی کوه نزدیک می‌شوند و از آن بالا فقط بوی دود را می‌شنیدند که شاید تا حالا خانه‌ی آن‌ها را نیز سوختانده باشد. شب در دشت و کوه وحشت‌آور است؛ اما وقتی کسانی مانند طالبان نیز در کمین باشد، بیش‌تر ترس‌آور می‌شود. بچه‌های اکرم و دیگر کودکان از تاریکی می‌ترسیدند و به مادران شان پناه می‌بردند.
وقتی از سراشیبی کوه پایین می‌رفتند، ناگهان چند نفر یک‌صدا می‌گویند: «جگسه». همه سرعت‌شان را بیش‌تر می‌کنند و به سمت پایین فرار می‌کنند. اکرم، لیمه و فرزندانش را پشت سنگی پنهان می‌کند و درحالی ‌که می‌خواست خودش نیز در جایی پناه بگیرد، از سوی طالبان به رگبار بسته می‌شود؛ پس از این که قریب به بیست‌ گلوله به او می‌خورد، به زمین می‌افتد. تنها اکرم برای نگه‌بانی از خانواده خود را سپر نکرده بود، بلکه ۹ نفر دیگر نیز مانند اکرم با گلوله‌ کشته شده بودند. تاریکی شب، مانع آمدن طالبان به سمت خانواده‌ی اکرم و چندین خانواده‌ی دیگر می‌شود. این‌ها را از زبان پسرکاکای اکرم می‌شنیدم که همان شب در خانه‌ی اکرم مهمان بوده است، او حالا در پروان است و از آن شب به عنوان خاطره‌ی تلخ یاد می‌کند.

وقتی طالبان دور شدند، همه به سمت جنازه‌هایی که از خانواده‌‌های شان بود، دویدند، در تاریکی چیزی از خون و زخم شان را نمی‌دیدند، فقط وقتی که کریم – پسرکاکای اکرم – جنازه‌ی اکرم را از زمین بلند می‌کند و روی دوشش می‌گذارد، پار‌گی قفسه‌ی سینه و پشتش را متوجه می‌شود که حتا بعد از چند ساعت از کشته‌شدنش خونش بند نیامده است. لیمه و ده‌‌ها زن دیگر که یکی شوهر و دیگری برادر یا پدرش را از دست داده است، گریه و ناله می‌کنند. همه جنازه‌ی اقارب ‌شان را به دوش کشیده و به راه خود ادامه می‌دهند تا برای بار دوم در کمین طالبان گیر نکنند. لیمه دست فرزندانش را می‌گیرد و در حالی ‌که از درد در خود می‌پیچید و پاهایش دیگر توان حرکت ندارد، ناچار است خود را استوار نگه دارد که مبادا فرزندانش تنها امید شان را که او است از دست بدهند. در تاریکی گریه و اشک‌های هم‌دیگر را نمی‌دیدند؛ اما کسی نبود که اشک نریزد و ناله نکند.
پس از طی‌کردن فاصله‌ی زیادی به دامنه‌ی کوهی می‌رسند، برای گرفتن خستگی جنازه‌ها را به زمین می‌گذارند و یک‌باره فضا پر می‌شود از گریه‌ی زنان و کودکان. فرزندان اکرم به سمت جنازه‌ی پدر می‌دوند و آن‌قدر گریه می‌کنند که کسی نمی‌تواند جلوی ناله‌‌های شان را بگیرد؛ در حالی که این گریه‌ها می‌تواند طالبانی را که اگر در آن حوالی باشد، با خبر کرده و باعث یک حمله‌ی دیگر به جان شان شود. شعیب با عصبانیت می‌خواهد بر فراز کوه به سمت طالبان برود و انتقام پدرش را بگیرد؛ اما لیمه دستش‌ را می‌گیرد و هر دو در آغوش هم‌دیگر گریستند. هوا تاریک بود، جنازه‌ها را دوباره روی دوش ‌شان گذاشتند و حرکت کردند.
با بلند‌کردن هر جنازه بوی خون تمام فضا را پر می‌کرد. در تاریکی شب راه می‌رفتند؛ ولی نمی‌دانستند که به کجا می‌روند، فقط جای امنی می‌خواستند تا پناه بگیرند. نزدیکی جاده‌ای می‌رسند که اتاق‌های کوچکی دارد و در هر اتاق چراغی روشن بود، همه خوش‌حال می‌شوند که شاید خانواده‌ای آن‌جا زندگی کند؛ اما وقتی نزدیک می‌شوند، از پنجره تفنگ‌هایی را می‌بینند که روی دیوار آویزان است و صدای خنده‌های بلند مردانه نیز به گوش‌شان می‌آید، همه مطمین می‌شوند که حتما این اردوگاه طالبان است و پا به فرار می‌گذارند. در هنگام فرار، کریم با جنازه‌ای اکرم روی تانکرهای آبی می‌افتد که طالبان هر روز از آن آب می‌نوشند، با افتادن کریم تمام تانکرها به زمین می‌افتد و صدایی‌ای که ایجاد می‌شود؛ طالبان را از اتاق شان بیرون می‌کشد؛ مردانی که در تاریکی شب تنها به شکل کتله‌های سیاهی دیده می‌شوند که مسافران را با تفنگ شان نشانه گرفته اند. همه جیغ می‌زنند و فرار می‌کنند، طالبان شروع به تیراندازی می‌کنند و کریم پس از خوردن دو مرمی در پا و دستش، خود را با جسد اکرم که روی دوشش مانده است، تا پشت درختی می‌کشاند. بسیاری از زنان و کودکان در رگبار گلوله‌ به زمین می‌افتند و تعدادی نیز فرار می‌کنند. در این میان، لیمه نیز با سه فرزندش به سمت درختانی که هیچ شاخ و برگی ندارد، فرار می‌کنند و پشت آن پنهان می‌شوند.
از ۵۳ نفری که از ولایت پروان آواره شده بودند، فقط ۱۶ نفر زنده مانده اند که بعد از رفتن طالبان، آن‌ها نیز به راه ‌شان ادامه می‌دهند؛ اما بسیاری از کسانی ‌که با گلوله‌های طالبان زخمی شده بودند، با این ۱۶ نفر هم‌راه نمی‌شوند؛ چون باعث کندی حرکت شان می‌شود. همه باید به سرعت به راه شان ادامه دهند تا دوباره با کمین طالبان مواجه نشوند. کریم نیز از جمله کسانی است که با خوردن دو گلوله زمین‌گیر می‌شود. لیمه و فرزندانش بعد از اکرم، کریم را پناه‌گاه شان می‌دانند و ادامه‌دادن به راهی که نمی‌دانند چه اتفاقی دوباره خواهد افتاد، برای ‌شان غیر ممکن است. آن‌ها با وجودی‌که اکرم را زنده نداشتند؛ اما خوش‌حال استند که جنازه ‌اش را با خود می‌برند و در جای امنی با احترام دفن می‌کنند؛ ولی تمام این‌ها برای ‌شان غیر ممکن شده است، نه می‌توانند جنازه‌ی اکرم را ببرند و نه کریم می‌تواند با آن‌ها بیاید. از ترس طالبان هیچ کس بلند گریه نمی‌کند و همه در سکوت با عزیزان شان خداحافظی می‌کنند. شعیب برایش سخت است که جنازه‌ی پدرش را در میان طالبان بگذار و بروند. او می‌خواهد جنازه‌ی پدرش با خود ببرد؛ اما مادرش او را به زور می‌کشد و شعیب هی گریه می‌کند.
ادامه دارد…