شلاق خوردیم؛ چون محرم نداشتیم

شبنم نوری
شلاق خوردیم؛ چون محرم نداشتیم

دلم می‌لرزید. می‌خواستم ملی‌بس هرچه تندتر حرکت کند تا زود‌تر پدربزرگم را پیدا کنم. پدربزرگم سخت مریض بود. همین‌که خبر مرگ کاکایم را شنید، دقیقه‌ای تأخیر نکرد و به سمت شمالی راه افتاد. سن او در حدی رسیده بود که دیگر توان قدم‌برداشتن را نداشت. با شنیدن خبر مرگ کاکایم چنان حالت روحی‌اش خراب شد که هر لحظه ممکن بود ضعف کند. با این حال هیچ‌کسی در خانه نبود که پدربزرگ را تا شمالی همراهی کند و او ناچار تنهایی کمر سفر به شمالی را بست.
در راه رفتن برای یافتن پدربزرگم، با ترسی که هر لحظه سوزنم می‌زد، از زیر چادری به دور و برم نگاهی انداختم. شهر بیش‌تر به ماتم‌کده می‌ماند. وحشت مردم را به راحتی می‌شد از چشمان‌شان خواند. شهر، شلوغی نورمال خودش را نداشت. تنها چند طالب، زامبی‌وار این طرف و ‌آن‌طرف پرسه می‌زدند و مراقب شهروندان بودند؛ مردان را زیر لگد می‌گرفتند و زنان را به رگبار شلاق می‌بستند. تا چشمم یاری می‌کرد، هیچ‌کسی را نمی‌دیدم که لب‌خندی بر لب داشته باشد. از زنان چادری‌پوش هیچ حرفی شنیده نمی‌شد؛ انگار چادری‌ها، زبان‌شان را نیز بسته بود. کسی‌ دنبال پسر گم‌شده‌ی خود می‌گشت؛ کسی دنبال پدر؛ کسی همراه جسد برادرش بود و این‌گونه هر کسی که در شهر بود، غمی در سر و وحشتی در دل داشت.
یکه ‌و تنها به دنبال پدر کلان راه افتاده بودم. از راه «بی‌بی‌ مهرو» باید به شمالی می‌رفتم. همین که از خانه بیرون شدم، قلبم شروع کرد به تندتند زدن. هرچه پیش‌تر می‌رفتم، وحشتم بیش‌تر می‌شد.
نیمه‌های راه بود که طالبان ملی‌‌بس را توقف دادند. با تفنگ‌های آویزان از شانه و شلاق‌هایی در دست، درون ملی‌بس شدند. از تک‌ تک خانم‌ها می‌پرسیدند محرمت کجا است. جواب می‌دادی یا نمی‌دادی، برای‌شان تفاوت نمی‌کرد و همه را با شلاق‌ می‌زدند؛ شلاق طالب عذر نمی‌پذیرفت. بنابراین، حتا اگر زنی می‌گفت سر جنازه‌ی پسرم می‌روم و یا محرمی نبود تا با خود بیاورم، باز هم شلاق می‌خورد.
در میان مویه‌های زنانی که از طالبان شلاق می‌خوردند، دنبال مردی می‌گشتم که او را محرم خود معرفی کنم، تا از شلاق طالبان نجات پیدا کنم.
طالبان با شلاق‌ها بر زنان حمله می‌کردند و نمی‌گذاشتند کسی صدایش را بلند کند؛ چون از نظر آن‌ها شنیدن صدای زن نامحرم جایز نیست. تنها همان‌قدر اجازه داشتیم که به پرسش طالبان پاسخ بگوییم و بس. خوب به یاد دارم که طالب‌ها هنگام شلاق زدن به زن‌ها حتا اجازه‌ی گریه را نیز نمی‌دادند. زنان با این که از درد شلاق به خود می‌پیچیدند، ناچار بودند گریه‌های‌شان‌ را قورت بدهند. بنابراین، اگر گاهی صدایی بلند می‌شد، حمله‌های پی‌هم شلاق نیز شدت می‌یافت. زنان از زیر چادری‌های‌شان مویه می‌کردند و به گونه‌ای آه می‌کشیدند که گویا خرمنی از آتش و درد به جان‌شان افتاده باشد. طالب به من نزدیک‌تر می‌شد؛ اما هنوز دنبال کسی بودم که او را محرم خود معرفی کنم.
اکنون که مدت‌ها از آن واقعه می‌گذرد، به طالبان و جنایت‌های آنان که می‌اندیشم، چشمانم تار می‌رود. پشت این همه جنایت‌ها، هزاران روایت ناگفته وجود دارد که فرصتی برای بازگوکردن آن پیش نیامده است. در میان هزاران روایت این‌چنینی، روایت‌ پیش رو از همان روایت‌هایی است که فرصت بازگو شدن پیدا کرده است.
آن‌روزها خانم‌ها خیلی کم از خانه‌های‌شان بیرون می‌شدند؛ آن هم زنانی که مثل من ناچار بودند.
همان‌گونه‌ که در درون ملی‌بس به دنبال محرم ساختگی می‌گشتم، چشمم به پیرمردی افتاد که کمی دورتر از من نشسته بود. دزدکی خودم را به طرفش کشاندم. چند ثانیه‌ای نگذشته بود که طالب از من پرسید: «محرمت کجاس، زن؟» دست پیرمرد را گرفتم و گفتم: «اینه محرمم، مولوی‌صاحب». طالب، دوباره پرسش اش را تکرار کرد. این بار مرد ریش سفید سرش را به سوی طالبان چرخاند و گفت: «همرای مه است، مولوی صاحب».
وقتی که طالبان از ملی‌بس پایین شدند، نفس راحتی کشیدم. با این همه، معلوم نبود تا رسیدن به شمالی، چه مشکل‌ها و مصیبت‌های دیگری انتظار ما را می‌کشد.

آخر‌دست خودم را با هزار سختی به شمالی رساندم؛ اما آن‌روز را هیچ‌گاه فراموش نمی‌توانم. حادثه‌ی آن روز کابوسی‌ است که هر بار طرف شمالی می‌روم، آیینه‌وار در برابرم می‌ایستد و جگرم را سوزن می‌زند.