روی مان تیزاب پاشیدند؛ چون درس می‌خواندیم

معصومه عرفان
روی مان تیزاب پاشیدند؛ چون درس می‌خواندیم

به پهلو خوابیده بود و دست راستش را روی کمرش گذاشته بود، آهسته نفس می‌کشید، نور از پنجره به صورتش می‌تابید؛ با لب‌خند خوش‌آیندی که بر لبانش داشت، حس خوبی برایم می‌داد. او نامش را خاطره می‌گوید؛ خاطره‌ای که ۴۱ سال دارد. گاه دستی به صورتش می‌کشید و با صدای آهسته که از گوشه‌ای لبان پینه‌بسته ‌اش بیرون می‌شد، می‌گفت: «یادگار طالبان است ای صورت، می‌بینی؟» چادرش را پس زد و صورتش را پیش آورد تا بهتر ببینم، چشم راستش از دید مانده بود، پوست چروکیده‌ی صورتش جلوی مردمک چشمش‌ را گرفته بود. یک ‌طرف صورتش کاملا چروکیده و هموار دیده می‌شد که برای هر بیننده دلخراش بود. او پس از حکومت طالبان که تقریبا ۲۴ سال از آن روز فراموش‌نشدنی می‌گذرد به بدی یاد می‌کرد. از خاطراتش برایم می‌گوید و اشک آهسته از گونه‌ی چروکیده و فرتوتش می‌غلتد. برای لحظه‌ای سکوت می‌کند و با اندوه از روزهایی می‌گوید که همه طعنه می‌زدند و مسخره اش می‌کردند. او گاه اسباب مسخره‌ی کودکان قرار می‌گرفت و گاه شوخی‌‌های مردان و زنان. خاطره برای آسیبی که به پوست صورتش رسیده بود، نمی‌توانست با کسی حرف بزند و یا رفت‌وآمد بکند. کم‌ کم به افسرد‌گی دچار شده بود و از تنهایی بیش‌تر رنج می‌کشید تا درد زخم‌های صورتش.

صورتش را با چادرش پنهان کرد، انگار از نگاه‌های مداوم من به صورتش می‌شرمید، یک‌طرفه نشست و در باره‌ی مکتب ‌شان با من صحبت می‌کرد، عکس‌های سیاه‌‎و سفید فوری قدیمی که گوشه‌های آن کم کم از بین رفته بود را نشان می‌داد و در حسرت آن روزها به طالبان نفرین می‌فرستاد. وقتی به عکس نگاه می‌کردم، دختری با موهای سیاه پرپشت و چشمان درشت را می‌دیدم که تمام وجودش سرشار از شور و اشتیاق بود، عکس دیگری را به دستم داد؛ عکس دسته‌جمعی که تقریبا ۱۵ دختر به ردیف ایستاد اند و همه لب‌خند می‌زنند. خاطره انگشت اشاره ‌اش را پیش کرد و انگشت اش را روی چند دختر گذاشت و گفت: «چند سال است که ازینا خبر ندارم؛ چون همه شان مثل مه صورت شان ر کد تیزاب سوختاندند.» دستی به صورتش کشید و ‌گفت که از گناهی که کرده ‌اند، بی‌خبر استند و نمی‌دانند چرا به این وضعیت دچار شده اند. او خود را درمانده می‌دانست که هیچ کاری از آن پس نتوانسته است و حتا بیرون‌شدن از خانه را برای خود غیرممکن می‌داند. او از کودکانی یاد می‌کرد که هنگام دیدن او می‌ترسند و داد می‌زنند و یا دخترانی که با تاسف به او نگاه می‌کنند.

خاطره عکس‌ها را جمع کرد و از ۲ جوزا برایم گفت؛ وقتی که حاکمیت طالبان آغاز می‌شود و دستور می‌دهند تا مکاتب بسته شود و به جای آن مدارس دینی در مساجد باز شود و زنان حق گشت‌وگذار بدون محرم را نداشته باشند. خاطره و دوستانش به‌ خاطر اصرار و شوقی که به درس‌خواندن ‌شان داشتند، برای چند روز پس از صادرشدن دستور، مکتب را باز نگه داشته بودند و پنهانی درس می‌خواندند. روزی که سربازان طالب یکی از دوستان خاطره را تعقیب می‌کردند، متوجه می‌شوند که او به مکتب می‌رود، وقتی به مکتب می‌رسند و دانش‌آموزان دختر را بدون چادری می‌بیند، دروازه‌ را می‌شکنند و به زور وارد صنف‌ها می‌شوند. در آن وقت کسی جز خاطره و ۶ نفر از هم‌صنفی‌هایش نبودند. سربازان طالب با ظاهری آشفته وارد شدند و تمام دختران با ترس در جای شان میخ‌کوب شده بودند. وقتی پس از بررسی تمام صنف‌ها را خالی دیدند، همه‌ی دختران و چند معلم را از صنف‌های مختلف با کش و گیر در حیاط مکتب آوردند، هیچ‌کدام را با تفنگ نکشتند؛ بلکه بوتل‌های تیزاب را به صورت همه پاشیدند تا زمانی‌که زخم به صورت شان است، به یاد آن‌ها بیفتند و دیگر نتوانند پا به بیرون بگذارند. «اونا با درس‌خواندن مخالف بودند و ما ر معیوب کردند تا دیگه درس نخوانیم.»