به جرم کتاب خواندن سنگ‌سار شدیم

معصومه عرفان
به جرم کتاب خواندن سنگ‌سار شدیم

بخش پایانی
مینا هنوز از درزهای کندوی آرد، به چهره‌ی پریشان خواهرش می‌دید، هیچ کدام از دختران نتوانسته بودند چادری ‎‌شان را بپوشند و همه با صورت و سرهای برهنه به کنجی خزیده بودند تا از دید جنگ‌‌جویان طالب پنهان شوند. گلی به سمت بالا می‌رود تا شاهد اذیت کردن پدرش نباشد، چادری که گلی به سر کرده بود را طالبی از سرش دور می‌کند و گلی را زیر بغلش می‌گیرد، مردان دیگر به زیرزمین داخل می‌شوند و تمام دختران را با ضربه زدن به پا و پهلو‌ی‌ شان از زیرزمین بیرون می‌کنند. همه‌ی ورق‌ها و کتاب‌ها به هر سمت افتاده بود و مینه با نگاه ناامیدانه به کتاب‌ها و مینا می‌نگریست، همه چیز دیگر از میان رفته بود و دیگر آن ۱۲ دختر نبودند که کتاب‌ها را یکی پس از دیگری بخوانند. مینه نیز می‌دانست دیگر زنده نخواهد ماند؛ اما خود را فاتح این نبرد می‌دانست. این‌ها را از زبان مینا می‌شنیدم که حالا ۳۱ سال دارد و از آن‌روز با گریه و اشک‌های پی در پی یاد می‌کرد. او همه لحظه‌هایی را به یاد دارد که خواهرش با ناامیدی به سویش می‌دید و او کاری نمی‌توانست. ۱۱ دختر را از زیرزمینی؛ از خانه‌ی تاریکی که با خواندن کتاب روشن کرده بودند، از تنها جایی که می‌توانستند آرام باشند دور کرده بود.

مینا تنها دختری بود که در میان آرد کندو امان یافته بود و حالا با یاد آن دختران و خواهرش، در دورترین منطقه‌ی جلال‌آباد زندگی می‌کند. صدایش با هق هق گریه ‌اش عجین شد و دیگر نمی‌توانستم تشخیص بدهم چه می‌گوید، از فاصله‌ی دوری مانند کابل_جلال‌آباد با مینا صحبت می‌کردم و نمی‌توانستم، تسلای دل بی‌قرار او باشم که خواهرش را این‌گونه از دست داده است. مینا نزدیک به ۲۴ ساعت را درون آن کندو می‌ماند، ترس و وحشت نمی‌گذاشت تا از آن‌جا بیرون شود و تنها چیزی که همیشه به یادش می‌آمد، نگاه خواهرش بود که به پشت سرش ‌دیده و ناگهان، طالبی با قنداغ تفنگ به صورتش می‌زند و مینه با صورت پرخون به زمین می‌افتد و سپس او را روی زمین می‌کشانند و فاحشه صدایش می‌زنند.

مینا پس از این که خواهرش را با دوستانش از زیرزمین بیرون می‌کنند، دیگر از چیزی خبر نداشته که چه اتفاق خواهد افتاد و چه مصیبت‌ سیاهی، سایه بر سرنوشت آن‌ها خواهد انداخت. پسان‌ترها از مادرش، می‌شنود که پدر گلی را به کنج خانه می‌بندند و پیش چشمان، به گلی تجاوز می‌کنند. پس از ساعتی که هنوز تجاوز جریان داشت، او از شرم و وحشت می‌میرد و همه چیزهایی که خوانده بود، یکی یکی پیش چشمانش پر پر می‌شود. طالبان ۱۱ دختر دیگر را به شمول مینه به جرم کتاب‌خوانی دست‌گیر می‌کنند و چادری به سرشان می‌دهند و مانند شی‌ای بی‌ارزش درون موتر باربری می‌اندازند، تا برای سنگ‌سار کردن ببرند و عبرتی باشند برای دیگر زنان.
صدای مینا دوباره قطع می‌شود و هق هق گریه‌هایش، حرف‌هایی بود از روزی که خواهرش را برای خواندن کتاب مجرم خواندند و برای دانایی بیش‌تر، فاحشه صدایش زدند.
استدیوم قاضی؛ مکانی که صدها نفر مانند مینه و ۱۱ دختر دیگر، هر روز قربانی اسلام طالبانی می‌شدند و هر روز به جای صدای پیروزی در استدیوم فوتبال، فریادهای زنانی را می‌شنیدند که می‌خواستند حرف بزنند، حرف‌شان شنیده شود و دیگر سوراخ‌های چادری روزنه‌ی زندگی‌شان نباشد. ۲۳ سال پیش از امروز نیز ۱۱ دختر در میان نگاه‌های مردانه‌ی جامعه، با سنگ زده شدند، هر کدام با فاصله‌ی کم‌تری از هم‌دیگر نشانده شدند و پس از آن، سنگ‌های خورد‌و‌بزرگ فرود آمد و به زندگی و هوس کتاب‌‌خوانی ‌شان پایان داد. مینا از مادرش یاد می‌کند که وقتی می‌شنود که مینه را به استدیوم قاضی برده است، چادری ‌اش را سر می‌کند و با پای برهنه از کوچه‌های مخروبه‌ی کابل به سمت استدیوم روان می‌شود، وقتی به نزدیکی استدیوم می‌رسد دخترش را با دوستانش می‌بیند که در موتر باربری با سرهای خمیده نشسته ‌اند و حق بالا کردن سرش را نداشت، طالبی با تفنگ در میان دختران ایستاده بود و با نوک تفنگ به سرهای ‌شان ضربه می‌زد. «مادرم ر کم مانده بود که اومروز ببره؛ ولی برده نتانست و راهم ندادن که داخل استدیوم بره.» مادر مینا در بیرون استدیوم، با اضطراب و پاهای برهنه به هر سو پرسه می‌زند و هر بار که صدای ملا به گوشش می‌رسید، همه‌ی وجودش خاکستر می‌شد. «چن وقت بعد مادرم برم گفت که ملا خوارت و دوستایشه فاحشه گفتند و گفت که آن‌ها زیرزمین را برای فاحشگی جور کده بودند و مرگ گلی ره نیز سر خودش انداخت که او زنا کرده بود و ما کشتیم.» مادر مینا اشک می‌ریخته که موتر باربری دوباره از استدیوم بیرون می‌شود و دخترش را با دوستانش می‌بیند که مانند لاشه‌ای به روی موتر افتاده بود و چادری آبی، رنگ خون‌شان را گرفته بود. هیچ یک از دختران نه نفس می‌کشید و نه تکان می‌خورد. مادر مینا وقتی دخترش را می‌بیند، از هوش می‌رود؛ اما دیگر مینه زنده نبود. مینا صدایش را از گلو صاف می‌کند و می‌گوید: «بعد از او روز دیگه کابل نشیشتیم، بیخی از کابل بدم میایه، حالی آمدیم جلال‌آباد تا دیگه او روزها یادما نیاید.»