همیشه حقیقت‌های ما حقیقت مطلق نیست!

رها احمدی
همیشه حقیقت‌های ما حقیقت مطلق نیست!

مولانا در مثنوی قصه‌ای دارد که تعریف می‌کند؛ در شهری که هیچ کس نه فیل دیده و نه عکسش را ، فیلی می‌آورند. قرار است هنگامی که شب تاریک گذشت و روز دمید، فیل را به نمایش بگذارند؛ اما چند نفر عجله دارند که زودتر از دیگران فیل را ببینند. هر چه مراقبان فیل ابراز می دارند که در این شب تاریک و در میان خیمه‌ای تاریک‌تر امکان رویت فیل نیست، کنجکاوان اصرار می‌کنند و به نزدیک فیل می‌روند و چون امکان دیدن فیل را ندارند، با لمس فیل تلاش می‌کنند او را درک کنند. یکی از آن‌ها به خرتوم فیل دست می‌کشد و هنگامی که بیرون می‌آید اعلام می‌کند که فیل یک لوله‌ی بلند و باریک است؛ یکی از آن‌ها به پای فیل دست می‌کشد و می‌گوید که فیل یک ستون سفت و محکم است؛ یکی به شکم فیل دست می‌کشد و می‌گوید فیل یک کیسه‌ی شل و آویزان است و آخری به پشت فیل دست کشیده و فیل را چنان یک تخت صاف و محکم که گوشه‌های آن انحنا پیدا می‌کنند، توصیف می‌کند. این چهار نفر باهم به نزاع بر سر حقیقت وجود فیل می‌پردازند. بعید نبود که اگر این شب تاریک طولانی می‌شد هر کدام از این چهار نفر، پیروانی پیدا می‌کردند که بر سر فیل ندیده باهم نزاع کنند؛ آن‌چنان که حافظ می‌گوید: جنگ هفتاد‌ودو ملت همه را عذر بنه / چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.
در چنین جهانی، چگونه می‌توان فهمید حق با که است؟ آیا در اساس حق با کسی است؟ حکایت شیرین ملانصرالدین را شنیده اید؟ روزی ملانصرالدین قاضی می‌شود، شاکی لب به سخن می‌گشاید و شکایت خود را علیه متهم به زبان می‌آورد. ملا اندکی می‌اندیشد و پاسخ می‌دهد: «حق با شما است» متهم به دفاع از خود برمی‌خیزد و هنگامی که سخنانش به پایان می‌رسد، ملا کمی فکر می‌کند و می‌گوید: «حق با شما است.» کسی به ملا نزدیک می‌شود و در گوش او پچ‌-پچ‌کنان می‌گوید: « آخر ملا، نمی‌شود که هم حق با متهم باشد و هم با شاکی. ملا نگاهی به این مرد می‌اندازد و می‌گوید: «حق با شما است.»
در چنین جهانی ما چگونه می توانیم تشخیص بدهیم که حق با چه کسی است و حق چیست؟ امروزه خوش‌بختانه ابزارهای زیادی در اختیار ما قرار دارد که کمک کرده، درک درستی نسبت به خود داشته باشیم. ما می‌دانیم که انسان حاصل ژن، طبیعت یا محیط است. هر چیزی که حال ما را می‌سازد، بخشی از آن را به صورت وراثت و از طریق خزانه‌ی ژنی خود به دست آورده ایم و بخشی را از محیط؛ یعنی جامعه، خانواده و دوستان گرفته ایم. علاوه بر این، ما می‌دانیم که موجوداتی هستیم که مدام دچار خطای ادارکی و شناختی استیم؛ پس می‌توانیم بگوییم محدود استیم؛ یعنی علاوه بر این که در بودن خود مان این‌گونه که هستیم، نقشی زیادی نداریم؛ بلکه در شناخت چیزی که به آن فکر می‌کنیم و تلاش برای درک آن نیز داریم، محدود پرخطا و پراشتباه استیم.
پس چگونه می‌توانیم از حقیقتی صحبت کنیم و بخواهیم به چیستی حقیقت پاسخ بدهیم؟ ما آدم‌هایی که انطاف یا نداشتن انعطاف ما را ژن و محیط تعیین می‌کند، چگونه می‌توانیم صحبت از حقیقت داشته باشیم و چگونه می‌توانیم به وجود تک‌حقیقتی باور داشته باشیم و تلاش کنیم تا جهان را در حقیقت خود بگنجانیم، نه این که حقیقت مان را یکی از چندین حقیقت ممکن در جهان بدانیم.
یک افسانه‌ی هندی می‌گوید: «حقیقت جام بلورینی بود که از آسمان به زمین افتاد و هزاران تکه شد و هر تکه‌ی آن دست یک نفر افتاد.»