جایی برای ماندن ندارم

یما شاهی
جایی برای ماندن ندارم

بخش چهارم

موترها سریع حرکت کردند و به سمت کوه رفتند، تا راه مرا قطع کنند. ترسیدم و دویدم؛ فقط دویدم به سمت روستا. به نخستین باریکه‌ای که سمت راست بود، وارد شدم. راه مرا داخل باغ برده بود. هنگام دویدن شاخ و برگ‌ها به لباسم گیر می‌کردند و چاره‌ای جز بی‌اعتنایی نداشتم. بیرون باغ به نی‌زاری رسیدم و لحظه‌ای نشستم. از بین نی‌زارها یک خانه دیده می‌شد، در کنارش یک جاده و موتری را دیدم که به تکرار جاده را رفت و آمد می‌کرد. فهمیدم که موتر مربوط به همان‌های هستند که لحظه‌ای قبل اصرار کردند که به موتر شان سوار شوم. همان‌جا نشستم تا آن‌ها از رفت‌وآمد خسته شوند. یک ساعتی می‌شد که باران می‌بارید، سراسر بدنم خیس شده بود و من هنوز در بین نی‌زارها منتظر بودم. بالاخره آن‌ها دور شدند و قرار معلوم از یافتنم ناامید شده بودند. پس از این‌که لحظه‌ای منتظر ماندم، دوباره به مسیر قبلی‌ باز گشتم. پس از بالا و پایین رفتن از کوه‌ها، به یک جاده‌ای رسیدم. موتر پولیس از آن‌طرف نمایان شد. سرنشینان موتر که مرا دیده بودند، نزدیک آمدند و پرسیدند: «تک‌نفری؟ ایرانی؟ افغانی؟» گفتم: «یک‌نفر هستم و افغانم». خستگی و پریشانی در من بیداد می‌کرد، حدس می‌زنم آن‌ها حالم را درک کرده باشند. یکی‌ از آن‌ها، به‌جایی مخابره کرد و حرف‌شان به درازا کشید. سرانجام، یکی از پولیس‌ها گفت: برو. دیگری، مخالف رفتن من بود و با دوستش گفت‌وگو می‌کرد. از حرکات و تن صدایش فهمیده می‌شد که نمی‌خواهد بروم. با شک و تردید قدم برداشتم و آهسته‌آهسته از آن‌ها دور شدم. در اول باورم نمی‌شد که آن‌ها بگذارند به راهم ادامه دهم؛ اما همین که کمی دور شدم، با خوش‌حالی تمام فهمیدم ممانعت نمی‌کنند. فکر و خیال واهی در من رشد می‌کرد. در عالم خیالات بودم که صدایی را شنیدم. به پشت سر که نگاه کردم، دیدم موتر پولیس به سرعت طرفم می‌آید. بی‌درنگ راه فرار پیش گرفتم و دوباره با تمام توان به سمت کوه‌ها فرار کردم.
بعد از بیست دقیقه، مطمئن شدم که از دنبالم نمی‌آیند، کوله‌پشتی‌ام را زمین انداختم، لوازم مورد نیازم را داخل پلاستیک کردم و در طول جاده حرکت کردم. موتری کنارم ایستاد؛ همین‌که فهمید، مهاجرم و توان ترکی صحبت کردن را ندارم، دوباره حرکت کرد.
رفت‌و آمد موترها در جاده، سبب می‌شد بیشتر امیدوار شوم. پس از چند لحظه‌ای یک وانت (موتر باربری) به فاصله‌ی ده متری من ایستاد. بدون این‌که حرفی بگویم، سوار شدم. گفتم: «ترمینال وان». وقتی فهمید مهاجرم و پاسپورت ندارم، با صدای محکم و رسا از من خواست پیاده شوم؛ اما من اعتنایی نکردم و محکم‌تر نشستم. پس از این که دیدم راننده اصرار دارد و مدام به سمت دروازه‌ی موتر اشاره می‌کند و «یا الله یا الله» می‌‌گوید، دل‌نادل پیاده شدم. چنین شد که تمام خیال و رؤیایی رسیدن در فاصله‌ی کم‌تر از یک دقیقه ویران شد.
دوباره پا به جاده گذاشتم، موترها یکی پس از دیگری می‌رفتند و می‌آمدند. بالاخره یک موتری کنارم توقف کرد. مردی حدود ۴۵-۵۰ ساله پشت فرمان بود. چهره‌اش تکیده بود و می‌شد فهمید گرم و سرد روزگار را بسیار چشیده است. سلام کردم. به زبان ترکی چیز‌هایی گفت که من نفهمیدم. یک بوتل آب به من داد و به «سویچبورد» موتر اشاره کرد. «سویچ‌بورد» را با کمی تعلل باز کردم، از آن کمی شیرینی برداشتم و با آب خوردم.
حالا در موتری بودم که با سرعت زیاد، پیش می‌رفت. بعد از بیست دقیقه، موتر را توقف داد و با اشاره به بند دستش و گفتن «پولیس»، به من فهماند که بیش‌تر از این نمی‌تواند، کمک کند.
از موتر پیاده شدم و از تمام کلماتی استفاده کردم که برای قدردانی و تشکر بلد بودم. حالا ۲۵ کیلومتر نزدیک‌تر شده و به پاسگاه بین شهری رسیده بودم. متوجه شدم که پاسگاه در قسمت عبور و مرور، بی‌نهایت سخت‌گیری می‌کند.
با تمام مشقت و سختی ایستگاه پولیس را با سه ساعت پیاده‌روی، دور زدم و به شهر «وان» رسیدم. جایی برای رفتن نداشتم. تلفنم را برداشتم و به مامایم زنگ زدم:
سلام ماما، وان رسیده‌ام و نمی‌دانم کجا بروم!
سلام محسن، رسیدی؟
آری رسیدم؛ ولی جایی ندارم که شب بمانم.
خدا را شکر محسن جان. صبر کن، حالا به کسی زنگ می‌زنم؛ منتظر باش جان ماما.
مامایم پس از چند لحظه، یک شماره‌ای به نام «احمدی» برایم فرستاد، در زیر آن نوشته بود: «برایش بگو از طرف اصغر کل زنگ می‌زنم».
به مامایم زنگ زدم و برایش گفتم:
– خیر ببینی ماما.
– خواهش می‌کنم جان ماما. فوری برایش زنگ بزن. احمدی د شهر وان جای داره و تو ره استانبول می‌‌رسانه.
– خوب‌ است ماما. هر وقت جابه‌جا شدم، خبرت می‌کنم. خدا نگهدار.
– درست اس، منتظر رسیدنت استم. مراقب خودت باش؛ مادرت را نیم‌جان کردی.
– درست است ماما.
ادامه دارد…