در خوابگاه قاچاق‌بران

یما شاهی
در خوابگاه قاچاق‌بران

قسمت پنجم

جاده‌ها به سمت شهر و خانه‌ها منتهی می‌شد. یک لحظه نشستم و خواستم حواسم را جمع کنم تا بدانم به احمدی چه بگویم و چگونه درخواست کنم.
ذهنم یاری نکرد و ناخودآگاه به احمدی تماس گرفتم؛ هر چه می‌شود، بشود؛ بدتر از چهار روز گذشته نخواهد شد. تلفن احمدی زنگ می‌خورد؛ اما کسی پاسخ نمی‌داد. دوباره تماس گرفتم، این بار کسی تلفن را برداشت:
– الو.
– آقای احمدی؟
– بله بفرمایید.
– سلام حاجی احمدی، سید محسن هستم و از طرف اصغر کل به تماس شده‌ام.
– کدام اصغر کل؟
شماره‌ی اصغر کل را مامایم داده و فکر کنم اصغر آقا هم، مشهدی باشه.
– چه کار برایت انجام داده می‌توانم؟
– «وان» رسیده‌ام. جایی ندارم. می‌خواهم بروم استانبول. شما جایی دارید تا بتوانم شب بمانم؟
– صبر کن شماره می‌دم، زنگ بزن، بگو از طرف احمدی‌ام.
– درست اس. خیلی ممنون.
خاطرم جمع شد، بلند شدم و با انرژی بیشتری راه افتادم. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که برایم پیام آمد: «XXXXX 0090538 میرویس». به شماره‌ی میرویس زنگ زدم و حرف‌های احمدی را به او گفتم. میرویس گفت: سوار تاکسی شو و به شماره‌ام زنگ بزن. همین‌که سوار تاکسی شدم، به میرویس زنگ زدم و تلفن را به راننده دادم. راننده با میرویس گپ زد و مرا به آن آدرس برد.
در راه، راننده‌ی تاکسی چیزهایی به ترکی گفت که نفهمیدم، حتا کوشش کرد با اشاره چیزهای را بگوید؛ اما به دلیل خستگی نتوانستم تمرکز کنم و آن‌چه را او می‌خواهد، بفهمم. پس از طی نمودن مسیری نه چندان دراز، تاکسی در کنار خیابان ایستاد و به من فهماند که به مقصد رسیده‌ام.
تلفنم زنگ خورد، دیدم میرویس است. پس از این‌که سلام دادم، پرسید: «چه پوشیده‌ای»؟ گفتم: «تی‌شرت سرخ با شلوار لی آبی‌رنگ و یک پلاستیک سفید دستم است».
یک‌نفر از آن‌طرف جاده که سعی می‌کرد خودش را مشغول نشان دهد، به سمتم آمد و گفت: «با فاصله‌ی بیست‌متری پشت سرم بیا». گفتم: «درست است، تو برو، من به دنبالت می‌آیم». به تعقیب او جلوی یک خانه‌ای رسیدیم که دو دروازه‌ی بزرگ و کوچک داشت. ظاهر خانه از لحاظ تمییزی پذیرفتنی نبود؛ ولی خوب بود. از حیاط گذشتیم. داخل حیاط، آغل مرغ‌ها دیده می‌شد. آن‌طرف‌تر، سگی به زنجیر بسته بود و چند گوسفندی نیز در سمت چپ حویلی، در ردیف پشت آخورها، مشغول خوردن بودند. یک زن نشسته بود و ما را نگاه می‌کرد. به داخل رفتم. بیش‌تر از ۳۵ مسافر از ملیت‌های مختلف در آن جا حضور داشتند.
سلام کردم. عده‌ی کمی جواب سلامم را دادند. همه از این‌که تا این‌جا رسیده بودند، خوش‌حال به نظر می‌رسیدند. گفت‌وگوهایی با همدیگر داشتند. یک بخشی از گفته‌های مشترک‌شان در مورد خانواده‌های بودند که نتوانسته بودند از مرز عبور کنند. عده‌ای در خوابگاه نماز می‌خواندند. بحث‌های مذهبی هم تک‌وتوکی جریان داشت. خسته و مانده به یک گوشه‌ی اتاق رفتم و دراز کشیدم. میرویس دنبال چای، نان و پنیر رفت. وقتی میرویس برگشت، به خواب رفته بودم. وقتی که بیدار شدم، نان و پنیر را دیگران خورده بودند.
سیزده ساعت پس از آمدنم به اطرافم نگاه انداختم، که تعداد افغانستانی‌ها بیشتر شده بودند و مجلس صحبت وطن‌داران گرم‌تر شده بودند. سه پاکستانی نیز در بین ما بودند. آن‌ها تنها لب‌خند می‌زدند و با سرشان صحبت‌های ما را تأیید می‌کردند. یک ایرانی، سعی داشت اثبات کند که تاریخ مشترکی داریم و سیاست‌های انگلیس ما را از هم جدا کرده است. چند بنگلادیشی کنار هم خوابیده بودند. با وجود بحث‌های مذهبی و فرهنگی مشترک، تنها چیزهایی را که میان همه مشترک یافتم، بی‌اعتمادی، ناامیدی و ترس بود.