بخش نخست
شروع شب است و به قصد افشار سیلو، تکسی میگیرم. شامگاه پنجشنبه از شلوغترین ساعات جادههای کابل است و به همین خاطر، مسیری را که میشود در ۱۵ دقیقه رفت، پس از ۴۰ دقیقه به مقصد میرسیم. با استفاده از این فرصت، از پیرمرد تکسیران در مورد چشمدیدهایش از دوران حکومت طالبان میپرسم. او میگوید که یکی از نیروهای فعال و چالاک مجاهدین بوده است. هرچند از او در مورد دوران طالبان میپرسم؛ اما نمیدانم چرا او دوست دارد از جنگهای داخلی شروع کند، شاید به این خاطر باشد که خودش در این جنگها شرکت داشته است.
تکسیران با شروعبهحرف زدن، میگوید: «زمانی که با مجاهدین یکجا بودم، روز ۳۰۰ راکت از طرف گلبدین و سیاف سر کابل فیر میشد؛ اما من مدتها قبل از جنگهای مجاهدین در بین شان به آنها پیوسته بودم. بسیار جوان بودم و تازه خط خفیف بروت پیش بینیام حس میشد که پدرم مرا در سیاخاک ولسوالی جلریز وردک، به مجاهدین تحویل داد. آنروز گوشم را چرخاند و گفت، بچیم به مسلمان خیانت نمیکنی.»
او میگوید: بارها در کابل به عملیات میرفتیم؛ اما دو عملیات چریکی هرگز یادم نمیرود؛ هردو بار، هدف ما اختطاف قاضیهای دولتی بود. یکی از کسانی را که اختطاف میکردیم، خودش قاضی بود و دیگری زنش. قرارگاه ما در قلعهی قاضی شهر کابل بود. بار اول، یک قاضی را از قرغه اختطاف میکردیم. برای رسیدن به هدف باید از پیش سیلوی مرکزی رد میشدیم، خوشحالخان را دوره میکردیم و خود ما را از راه چهارراه قمبر به قرغه میرساندیم. شب بود که قرغه رسیده بودیم. تعداد ما کم بود، به دو گروه تقسیم شدیم، دو نفر ما باید داخل خانهی قاضی میرفت و ما آنها را پوشش میدادیم. زدوخورد شروع شد. در اول دو نفر ما داخل خانه محاصره ماند. آنها را به سختی نجات دادیم. وقتی عقبنشنی میکردیم؛ چون بهار سال بود و باران زیاد باریده بود، در زمینهای خالی تا زانو در گلولای میخ میشدیم. به زحمت خود مان را دور کردیم و دو ساعت شب را در خیمههای کوچیها گذراندیم.
نیروهای کمکی به خاطر نجاتدادن ما که از قرغه حرکت کرده بودند، همینکه برای شان از نجات خود خبر دادیم، آنها برگشتند. راه رسیدن ما به وردک از طریق کوههای پغمان به درهی زرگران از آنجا به سنگلاخ و سرانجام به درهی میدان میرسیدیم.
بار دیگر چریکها احوال آوردند که باید دوباره به خانهی قاضی حمله شود. ۹ شب حرکت کردیم. وقتی از پیش سیلو میگذشتیم، نگهبانان سیلو ما را دیده بودند؛ یکدیگر را صدا کرده میگفتند، بیا شترها را ببین. خود شان را پشت ستونهای دروازه پنهان کرده و دزدکی ما را میدیدند؛ اما نه آنها به ما و نه ما به آنها کار داشتیم.
این بار موفقانه داخل خانهی قاضی شدیم. قاضی هفت دختر جوان داشت. دختران قاضی با دادوفریاد پیش ما عذر میکردند که با پدر شان کاری نداشته باشیم. یکی از آنها میگفت: «او مجاهدین صایبا، هرچیزی میخواهید برای تان میتیم؛ اما پدرمه غرض نگیرین.» یکی از دختران دستم را گرفت و مرا به پستوی خانهی شان برده دستهایم را روی بوجیهای پول گذاشت. بوجیهای دوتاره تا آخر از بندلهای هزاری پر بود. از پول چیزی بر نداشتیم؛ اما قاضی را با خود بردیم.
پیرمرد تکسیران از سرنوشت قاضی چیزی نمیگوید. شاید چیزی نمیداند؛ چون به گفتهی خودش، او فقط یک جنگجوی ساده بود و هیچ مقامی نداشت. تنها خصوصیت او، چالاکی اش در جنگ بود که جایگاهی برایش ایجاد نکرده است.
حالا اصرار نمیکنم که از سرنوشت قاضی برایم بگوید. او بدون سوال من، از عملیات سومی اش میگوید که به هدف حمله بر خانهی کسی که زنش قاضی است، اجرا میشود.
او ادامه میدهد که ما به قصد اختطاف شوهر آن قاضی رفته بودیم. آنها تنها شش ماه از عروسی شان میگذشت. زن متولد کندهار و مرد که از خلقیهای آنزمان بود، باشندهی اصلی ساحهی گلخانه؛ ساحهای نزدیک به کوته سنگی شهر کابل بود.
«ساعت ۱۲ شب مرد را از خانه اش کشیدیم و اعتنایی به دادوفریاد زنش نکردیم. سرگروه ما به خانمش گفت: فردا پلخشک بیا. فردایش مرا از قلعهی قاضی به پلخشک فرستاد تا احوال آمدن و نیامدن زن را بگیرم. قاضی چادری پوشیده و آمده بود. وقتی رسیدم، دیدم زن همانجا نشسته است. مرا که دید، چادری اش را بالا انداخت. چشمهایم که به چشمانش افتاد حیرت کردم. هردو چشمش مانند دو تکه قوغ سرخ شده و پندیده بود.
قصهی پیرمرد راننده که به اینجا میرسد، در حالی که دستانش روی فرمان است رویش را به طرفم چرخانده میگوید: «عذر میکد، دستهایمه ماچ میکد، پاهای مه ماچ میکد. مه برش میگفتم: من هیچ کاره ام. قمندان ما کسی دیگه اس.» او ادامه میدهد که قاضی با خود یک تکه طلا به اندازهی یک پیالهی کلان آورده بود و میگفت: «ای ر بگیرین، شوهر مه ایلا کنین.»؛ اما طلا برایم ارزش نداشت، مرمی ارزش داشت.
ما هیچ معاشی نداشتیم. گاهی «رد مظالم» به ما داده میشد؛ این تنها امتیازی بود که به ما داده میشد. وقتی پدرم مرا به مجاهدین در سیاخاک تحویل داد، خانوادهی ما اقتصاد خوبی داشتند، چند موتر داشتیم. در جریان ۱۴سالی که با مجاهدین کوهبهکوه و درهبهدره میگشتیم، پدرم چندین بار به مه خط روان میکرد که چیزی برای خوردن نداریم، چه کنیم؟ هر بار به جواب نامههای پدرم میگفتم؛ موتر و یا کدام چیزی دیگری را بفروش. حکومت داکتر نجیب که سقوط کرد و مجاهدین حکومت تشکیل دادند، از آنها خواستم که مرا به صورت رسمی استخدام کنند، تا معاشی داشته باشم. نمیتوانستم بدون معاش ادامه بدهم.
در خانه چیزی نمانده بود که پدرم بفروشد و خرج خانه کند. چندین بار از مجاهدین درخواست کردم که در دولت شان استخدامم کنند؛ اما آنها کاری نکردند. تنها چیزی که متوجه شدم، لقب قمندان بود که برایم داده بودند.
آنها مرا قمندان میگفتند. یک روز در جایی خودم را به پشت انداخته، چشمانم را بسته بودم و با خود در مورد معاشم فکر میکردم. آنروز به ذهنم رسید که این لقب «قمندان» به این معنا است؛ «خود چور کو، خودت بخور و خودت پیداوپناه کو.»
در اینجای قصه که میرسیم، موتر سرعت بیشتری میگیرد و از راهبندان کوته سنگی میگذریم. پیرمرد راننده قصه اش را در مورد شوهر آن، قاضی از سر میگیرد. ادامه دارد.
ادامه دارد…