بخش پایانی
از پشت گوشی به برادرش میگوید، کسانی هستند که میخواهند او را ترور کند. فرمانده فواد اندرابی در همین تماس، از چگونگی مورد سوی قصد قرار گرفتنش در چند روز گذشته میگوید.
روزی که تفنگ دشمنان افغانستان او را نشانه گرفته بود، یکی از سربازانش از پیش روی او میگذرد و گلولهای که سینهی او را نشانه رفته بود، به سربازش اصابت کرده او را به شدت زخمی میکند. بعد از این حادثه فرمانده میداند که قصد ترور او جدی است و تروریستهای اجیر در کشتن او مصمم استند. فواد برای آنها راهی نگذاشته بود؛ از هر راهی که پیش آمده بودند شکست خورده بودند. در جنگ، عبدالرحمن مالدار شکست خورد و در معامله اجیرشدگانی که به نام ریشسفید نزد او آمده بودند نیز شکست خوردند.
اینبار آنها میکوشند که طرح ترور او را در مکانهای مختلف بچینند. فواد با درک وضعیت، جلسهای با والی هرات گرفته و موضوع را با او در میان میگذارد. والی به او وعده میدهد که محل وظیفه اش در ولسوالی چشت هرات خواهد ماند؛ جایی که شاید دست خاینین با ترفندهای مکارانه به او نرسد.
برادر کلان فرمانده فواد از پشت تلفن عصبانیت برادرش، در رابطه به پیشنهاد معامله را حس میکند. او بیشتر، نه به خاطر معامله؛ بلکه به خاطر این ناراحت بود که چرا مردم اینقدر آسان آلهی دست تروریستها و مخالفان بیگانه قرار میگیرند.
فواد همانگونه که خودش انسان شریف، وطندوست، دوراندیش و با وقار بود، دوست داشت دیگران هم همانگونه باشند. او حتا زمانی که نوجوانی بیش نبود، همیشه کوشش میکرد جانب حق را بگیرد؛ حتا اگر به نفع خودش نمیبود. از همان زمان فواد کم اما سنجیده حرف میزد و با وقاری که داشت کوشش میکرد آن را به کرسی بنشاند. بعدها که بزرگتر شده بود؛ دوست داشت کاکه و جوانمرد باشد. برای همین اسبی داشت و با آن به شکار میرفت.
یک روز فواد با برادرش – عبدالقوی – به شکار کبک رفته بود؛ اما با تلاش زیاد، نتوانسته بود چیزی را شکار کند. سرانجام او آنروز رو به برادر گفت، شکار اینگونه نمیشود؛ وقتی با من استی چیزی را کشته نمیتوانم. همینجا منتظر بمان، این بار دست خالی بر نمیگردم. لحظهای نگذشته بود که صدای تفنگ فواد از آنطرف تپه آمد. برادرش که چندان امیدوار نبود؛ ناگهان دید که فواد با کبکی در دست و تبسمی بر لب به طرف او میآید.
فرمانده فواد حتا زمانی که صنف ده بود، واقعیتها را میپذیرفت و به جای فرار از مشکلات برای آن تدبیر میسنجید. در صنف ده او نمیتوانست به اندازهی برادر کلانش شعرهای فارسی را تحلیل و معنا کند؛ به خاطر رفع این مشکل لغتهای زیادی را حفظ کرده بود و زمانی که بحث معنای لغتی در میان میآمد، با اطمینان کامل، به برادرانش میگفت: «اینه فرهنگ لغات اینجه شیشته!» او که پسر یک معلم بود، پیوند عمیقی با مطالعه و شعرخوانی داشت. بارها از پدرش میخواست که برایش شهنامه بخواند. جنگ رستم و سهراب و جنگ سهراب و اسفندیار از مورد پسندترین قسمتهای شهنامه برای او بود. شاید این هم به خاطر خصلت عیاری خودش بوده است.
روز سوم عید است و عبدالقوی و یکی از دوستانش، به طرف خانهی دوست مشترک شان میرود. در راه به دوست عبدالقوی زنگ میآید: « فواد شهید شده»، دوست عبدالقوی زود بلندگوی مبایلش را خاموش کرده و با صدای غیر طبیعی میگوید: «فواد شما را نگفت!»
عبدالقوی وقتی با حالت خراب به خانه بر میگردد، پدرش بدون این که او چیزی بگوید، میفهمد که اتفاق بدی برای فواد افتاده است. پدر، دو برادر کوچک و دو خواهر کوچکترش داد و فریاد میکنند، مادرش اما در خانهی همسایه است. وقتی میآید و خانه را در وحشت و گریه میبیند، میفهمد که بلایی سر فواد آمده؛ آه میکشد و اشک میریزد.
مرگ فواد برای خانوادهی او چنان سنگین تمام میشود که بعد از او پدر، بردران کوچک و خواهران کوچکترش، هر لحظه ممکن است از داغ او ضعف کنند.
سه شب قبل؛ یعنی شب اول عید، فرمانده فواد با برادر بزرگش صحبت میکند و در آنشب میگوید باید جهت سرکوب طالبان به غور برود. عبدالقوی او را منع میکند؛ اما چاره چیست؟ فرمانده با آن که خودش هم از رفتن به آنجا راضی نبود و فکر میکرد که در هر جایی طرح ترور او را میچینند؛ اما نظام همین است؛ «امر مافوق باید اجرا شود!»
عبدالقوی ساکایی میگوید: «احساس کردم، فرمانده تحت فشار است و به احتمال زیاد این فشار بر او، از جانب قمندانی لوای آنوقت بود.»
پنجشنبه ۱۶ جوزا، روز سوم عید، فواد ساعت ۶ صبح رهبری جنگ را به دست میگیرد؛ اما تروریستها که شب از آمدن گرگان سیاه اطلاع مییابد، خیلی زود عقبنشینی میکنند. گرگان سیاه با جنگ خفیفی که جریان دارد تا ساعت ۸ آنروز ساحه را تصرف میکنند. در همین وقت، به گفتهی وزارت خارجه، نیروهای هوایی، به اشتباه نیمساعت همان ساحه را بمبارد میکنند. فرمانده فواد، طی مخابرهای با عصبانیت به قمندانی لوا میگوید: «ساحه پاک شده، شما افراد مرا بمبارد میکنید.»
حرکت گرگان سیاه به پیش است و تروریستها تکفیرهایی را از دور به طرف آنها دارند. در همین زمان گلولهای که هرگز معلوم نیست از تفنگ چه کسی شلیک شده است، به قسمت چپ پشت از شانه پاینتر فرمانده اصابت میکند. گلوله قلب فرماندهی ۲۹ ساله را میدرد و فرصت نفسکشیدن را از او میگیرد. هیچگاه معلوم نمیشود؛ چرا گلوله از پشت شلیک شد؛ در حالی که جنگ در پیشرو جریان داشت و چرا در میان گرگان سیاه که نزدیک به هم قرار دارند، مستقیم قلب فرمانده را نشانه میرود.
فرمانده فواد، فرصت حرفزدن بیشتر را نمییابد؛ تنها به سربازش میگوید که که زره او را بپوشد؛ پس از آن کلمهی طیبه را میخواند و نگاهش آرام در هوا معلق میماند. گروه در سوگ فرمانده که در قلب شان جای داشت، جنگ را توقف میدهد.
فرمانده که تنها شش ماه از ازدواجش میگذشت، چشم از جهان میبندد و هممسلکان و هممیهنان خود را در سوگ مینشاند.
او با تعهدی که به وظیفهی خود داشت، بعد از عروسی تنها ۱۰روز در خانه مانده بود. با تمام فداکاریهایی که این فرماندهی جوان از خود نشان داد؛ اما تحقیق در مورد مرگ او هرگز به جایی نرسید و هنوز عبدالقوی، نمیداند طرح ترور برادرش از جانب چه کسی چیده شده و توسط چه کسی عملی شد. شاید به گفتهی خود فرمانده، ستونپنجمیهای دولت او را ترور کرد یا طالب.
پس از مرگ فرمانده؛ خانوادهی او از دولت خواسته بود، در مورد مرگش تحقیق کنند، همسنگران فواد که تحت فرماندهی او گرگان سیاه را تشکیل داده بودند، حفظ شود و جایی را در بغلان یا کابل به نام این فرمانده نامگذاری کند؛ اما هیچیک جنبهی عملی نیافت؛ حتا اهدای رتبهی جنرالی را که شورای امنیت پیشنهاد کرده و به وزارت دفاع فرستاده بود، هنوز مورد تایید این وزارت قرار نگرفته است. این در حالی است که ما هرازگاهی شاهد اهدای رتبههای نظامی، حتا رتبهی جنرالی به کسانی استیم که آن را از طریق حضور در سنگرهای جنگ و یا فرایند قانونی نظام به دست نیاورده اند.