تاریخ دروغ می‌گوید؛ خون‌هایی‌که در «کودتای بدون خون‌ریزی» ریخت

معصومه عرفان
تاریخ دروغ می‌گوید؛ خون‌هایی‌که در «کودتای بدون خون‌ریزی» ریخت

عکس‌هایش را خردوبزرگ کنار پنجره چیده‌اند و انگار با وجود همان عکس‌ها خانه شان زیبایی خاصی پیدا کرده؛ خانه‌ای کوچک با دیوارهای سنگی در بلندترین نقطه‌ی چنداول که از خاطره و میثم است. در عکس؛ عروس و پسرشان با دو نواسه‌ی کوچک، از بازو و گردن میثم (پدرکلان) شان بالا می‌رفتند.
پشت عکس‌ها پنجره‌ای ترک خورده و کوچکی بود که از عقب آن می‌شد به راحتی کابل را دید که در زیر دود خوابیده. خاطره پیر شده و موهای سفیدش آهسته به روی چین‌های صورتش افتاده است. نگاهم را از عکس‌ها برداشتم و دوباره به‌کسی که داخل عکس‌ها بود اما؛ اطرافش را خالی از آدم‌های عکس می‌دیدم، نگاه کردم؛ خاطره آه کشید و بخار دهانش مانند تونلی عمیق از دهانش بیرون آمد.
به فکر فرو رفته بود و میثم انگار می‌دانست خاطره به‌چه فکر می‌کند؛ حرف را از دهان او گرفت و خودش شروع به سخن گفتن کرد. درباره‌ی عزت می‌گفت و هر بار به عکس‌هایش نگاه می‌کرد؛ گاهی حرف از خاطرش می‌رفت و جایش را به اشک‌هایی می‌داد که آهسته از روی گونه‌هایش می‌غلتید.
عزت متولد سال ۱۳۳۱، در کابل بود؛ در زمان حکومت ظاهر شاه. کابل در آن‌زمان جای قشنگی بود و عزت کودکی که کم کم با بلند شدن از کوه چنداول و شیرینی‌فروشی در میان شهر جوان می‌شد. میثم پدر عزت که حالا به کمک عصا می‌تواند به سختی بلند شود، آن زمان خیاطی داشت و بیشتر لباس افراد دولتی را می‌دوخت. عزت کم کم بزرگ می‌شود و شیرینی فروشی را کنار می‌گذارد و کوشش می‌کند تا با پدرش خیاطی را بیاموزد و شغل پدری را به پیش می‌گیرد.
او جوان شده و کم کم پشت لبش سیاه می‌شد، مکتبش را در لیسه حبیبیه می‌خواند و وقتی یک‌بار ظاهر شاه برای بازدید مکتب آمده بود، او شاه را دیده و به مادرش گفت که می‌خواهد شغل دولتی بگیرد.
عزت زندگی آرامی داشت؛ رفتن به مکتب، کار کردن با پدرش در خیاطی و بلند شدن از کوه چنداول اما؛ همه چیز با روز جمعه در سال ۱۳۵۱ که چند افسر به خانه‌شان وارد می‌شود و از میثم می‌خواهند که عزت پسرش را به عسکری بفرستند -تا به وطنش خدمت کند- تغییر می‌کند. میثم همان روز با شنیدن این حرف ترسید و تمام روز در شهر پرسه زده تا راه چاره بیابد و پسرش را به عسکری نفرستد؛ گاه به فکرش می‌رسیده که عزت فرار کند؛ اما هیچ چیز چاره ساز نبود. او مجبور شد تا به‌امر دولت پسرش را به عسکری بفرستد.
بالاخره روزی رسید که عزت باید از خانه خداحافظی می‌کرد و برای خدمت به‌کشورش به‌عسکری می‌رفت. شبانه با چند افسر دیگر که دنبال او و چند پسر دیگر آمده بودند، رفتند و این آخرین دیدار او با پدر و مادرش؛ خاطره و میثم بود.
عزت چند ماهی در قندهار آموزش دیده و پس از آن به کابل آمده بود. گاهی برای پدر و مادرش عکس‌ سیاه‌و‌سفید با نامه‌ای کوتاه می‌فرستاد و خاطره و میثم عکس کوچک او را غرق در بوسه می‌کردند. خاطره دستش می‌لرزید و آهسته از میان الماری عکس‌های کوچکی را بیرون آورد و به روی فرش قطار کرد، عزت با چهره‌ای معصومانه سرش را گاه به‌روی تفنگش خم گرفته و با چشمان نیمه باز به سمت دوربین دیده و گاه با لباس نظامی، راست ایستاده و دست راستش را به علامت احترام بالای پیشانی‌اش قرار داده‌ است.
به‌عکس‌ها نگاه می‌کردم که آهسته قطره اشکی از چشم خاطره به‌روی آن‌ها ریخت؛ چهره‌اش را کدر کرد. میثم نامه‌هایش را باز کرد؛ اول تمام نامه‌ها با خط درشت و پررنگ نوشته شده بود؛ «پدر و مادر عزیزم» و در سطرهای بعد دوباره شرح احوال خودش را داده بود.
آخرین نامه‌اش را باز کرد که در خط آخرش نوشته بود «من عاشق دختری شده‌ام که مانند تو زیباست مادر و می‌خواهم پس از چند ماه که خدمتم تمام می‌شود برای خواستگاری‌اش برویم. دوستتان دارم مادر و پدر!.»
سال ۱۳۵۲ آغاز می‌شود و برای تجلیل سال نو همه خوش‌حال پایکوبی می‌کردند که سال خوبی باشد. خاطره و میثم بیشتر از همه خوشحال بودند چون فکر می‌کردند با گذشت چند ماه از شروع سال نو پسرشان به‌خانه برخواهد گشت؛ اما انگار سرنوشت طور دیگری برای عزت و پدر و مادرش رقم می‌خورد.
چند ماه برای پایان خدمت عزت مانده بود و او با چند دوستش برای مدتی به‌ارگ شاهی ظاهر شاه می‌رفتند تا نگهبان شوند. چند روز پس از این‌که عزت و دوستانش وارد ارگ می‌شوند، ظاهر شاه با چند نفر دیگر از نزدیکانش به علت بیماری چشم و کمردرد‌ به ‌ایسکیای ایتالیا  می‌روند. پس از رفتن ظاهر شاه ارگ سوت و کور شده تا این‌که شبی خاطره و میثم با صدای تیراندازی و راکت از خواب بیدار می‌شوند و همه ترسیده می‌گویند که کودتا شده است و ارگ شاهی مورد حمله قرار گرفته است. آن شب به تاریخ ۲۶ سرطان ۱۳۵۲ با کودتایی که به‌رهبری محمد داوود خان پسر کاکای محمد ظاهر شاه و صدراعظم دولت راه‌اندازی شده بود، به ارگ شاهی حمله شد.
عزت و چندین نفر دیگر برای مقابله با این شورش جان‌شان را از دست‌ دادند؛ عزت و همکارانش در کودتایی کشته‌ شدند که تاریخ آن را به‌نام «کودتای بدون خون‌ریزی» یاد می‌کند. پس از چندین سال که گذشته است هنوز خاطره و میثم، به یاد میثم بیست‌وشش سرطان را عزاداری می‌گیرند و برای قد بلند و موهای سیاهش دل‌شان تنگ می‌شود؛ «کاش برمی‌گشت و ما می‌توانستیم خواستگاری برویم و برایش عروسی بگیریم؛ اما حتی نمی‌دانستیم کسی را که دوست دارد، کدام دختر است؛ بیست‌وشش سرطان هیچ وقت از یاد ما نمی‌رود».