بیست‌ویک سال تنهایی

معصومه عرفان
بیست‌ویک سال تنهایی

به دستانش نگاه کردم، انگشتان چروکیده و لاغرش را درهم می‌فشرد. دستانش پیرتر از سنش به‌نظر می‌رسید میان ترک‌های دستانش سیاهی خانه کرده بود و رد رد دیده می‌شد. به حلقه‌ی ازدواجش چشمم افتاد که با انگشتان زمختش هر طرف می‌چرخاند و حلقه‌ی نقره‌ای‌رنگ آهسته تصویر خسته‌اش را منعکس می‌ساخت. هنوز چیزی از زبانش نشنیده بودم که مردی صدایش کرد: «زود کارت را خلاص کن که این‌جا کار داریم.» بازهم حرفی نزد و سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. احساس می‌کردم خسته باشد، خیلی خسته. چشمان خواب‌آلودش پر از گرد‌وخاک ذغال شده بود.
وقتی دهانش را باز کرد، دندان‌های زردش نمایان شد و خودش را ذکی معرفی کرد. پشتش را به دیوار تکیه داد و بیشتر از خودش خواستم بپرسم اما کمتر صحبت می‌کرد و انگار نمی‌خواست کسی از او چیزی بداند با تقلا سوالاتم را یکی پشت دیگری پرسیدم و هر بار جواب‌های کوتاه‌تر می‌داد. ذکی چند ماهی است که کاری را در ذغال‌فروشی در منطقه‌ی افشار پیدا کرده است و این‌جا محله‌ی کودکی‌اش بوده.
تا حالا که سن و سالی پیدا کرده است در همان منطقه زندگی می‌کند. برای بار دوم سرش را خم می‌کند و با حلقه‌ی ازدواجش مصروف می‌شود. وقتی از خانواده‌اش پرسیدم با متانت گفت که پس از شبنم خانواده‌ای ندارد. سوال دیگری پرسیدم که شبنم چه کسی است. خودش را جمع‌وجور کرد و پاسخ داد: «او بود، شبنم بود ولی حالا نیست او دیگر نیست.» اشک چشمانش را گرفته بود و وقتی با نور انعکاس می‌کرد برق می‌زد.
چشمان بزرگ و معصومش در نبود شبنم قطره‌ اشک کوچکی را قربانی کرد که آهسته بیرون غلتید. بلند شد، قد بلند بود اما دوری شبنم او را خمیده کرده بود و پیر. عکسی را از جیبش بیرون درآورد. خانمی با وقار نشسته بود و موهایش به روی شانه‌اش افتاده بود و با لبخند شکری‌اش به سمت لنز دوربین دیده بود. او شبنم بود، به گفته‌ی ذکی؛ «شبنم ذکی» بود. در اولین دیدارشان او عاشق شده بود و سال‌ها در عشق او سوخته بود تا این‌که پس از مشکلات زیاد توانستند با هم ازدواج کنند.
عکس را از دستم گرفت و بازهم با حلقه‌ی دستش مصروف شد. بیشتر از شبنم پرسیدم و او سرش خمیده بود و آهسته جواب می‌داد. شبنم متولد سال ۱۳۵۲ در شهر مزار بود وقتی که زمین‌های‌شان به دست کاکایش گرفته می‌شود، شبنم ۸ ساله با پدر و مادر و دو خواهر و برادرش به کابل می‌آیند. کابل آن‌‌روزها برای‌شان لذتی دیگر داشت، سروصدا و شلوغی، موترهای شیک و خانه‌های چند منزله‌ای که با خشت پخته کار شده بود. از همان ابتدا که وارد کابل می‌شوند در منطقه‌ی افشار خانه‌ای را می‌خرند و زندگی‌شان را آغاز می‌کنند.
شبنم فارغ‌شده‌ی مکتب بود و پس از اتمام مکتبش دیگر نمی‌تواند به تحصیل ادامه دهد تا این‌که عشق ذکی دست و پاگیرش می‌کند و او هر جا که راه می‌رفته ذکی را می‌دیده است. چند سال بعد در شور و هیجان جنگ‌های مجاهدین و در میان مرمی‌های هوایی که هر طرف شلیک می‌شد ذکی هر روز به خواستگاری شبنم می‌رفت و با جواب رد روبه‌رو می‌شد. چندین بار با همین حالت ادامه داشت تا این‌که با اصرار شبنم پدر و مادرش قبول کردند و آن‌ها در یک روز گرم تابستان در حالی‌که صدای مرمی‌ها کمتر شده بود ازدواج کردند.
ذکی و شبنم خانه‌ کوچکی را در منطقه‌ی افشار کرایه می‌کنند و با سقوط حکومت مجاهدین هر دوی شان زندگی مشترک‌شان را آغاز می‌کنند. چندین ماه می‌گذرد و خبر آمدن حکومت جدید نقل تمام مجلس‌ها شده بود و همه از ورود شان خوشحال بودند. وقتی طالبان با نام حکومت اسلامی وارد کابل شدند، پرچم سفیدرنگ که با خط سیاه نوشته شده بود (لا اِله اِلاّ اللّه و محمدٌ رسولُ اللّه) بر فراز ارگ بلند می‌شود و با قوانین سختی که بر همگان تحمیل کرده بودند زندگی را سخت‌تر می‌سازند اما برای شبنم و ذکی در سایه‌ی عشقی که داشتند کار سختی نبود و با وجود همدیگر زندگی دو نفره‌شان را و خانه‌ کوچک‌شان را با صفا کردند.
ذکی سرش را پایین انداخته بود و از روزی می‌گفت که شبنم با خانم همسایه رفته بود اما هرگز برنگشته بود. آن‌روز ذکی برای آماده‌گی‌های سال نو در خانه مانده بود تا به شبنم کمک کند. خانم همسایه‌شان که تنها رازدار شبنم بود آن‌روز با طلوع آفتاب به خانه‌ی‌شان می‌آید و شبنم را برای خریداری به بیرون دعوت می‌کند. «او روز رفت و دلم گواه بد می‌داد اما رفت و هر قدر پس از او گشتم پیدا نشد، هردوی‌شان نبود و وقتی به پاسگاه طالبان رفتم مرا لت و کوب کردند و بیهوش پیش دروازه خانه انداختند.»
ذکی ۲۱ سال است که در نبود شبنم اشک می‌ریزد و به عکس سیاه و سفیدش خیره می‌شود و سخن می‌گوید. سال‌های جوانی‌اش را در نبود شبنم و به یادش گذرانده است و گاه که دلتنگش می‌شود، ساعت‌ها با عکسش حرف می‌زند. شبنم گم شده بود و حتی ذکی نیز نمی‌داند او را به کجا برده بودند اما می‌داند که طالبان یا او را کشته‌اند و یا به کشور پاکستان فروخته‌اند. شبنم تنها نیست؛ صدها شبنم همین‌گونه قربانی سیاست طالبانی شدند و جوانی و عشق ذکی‌ها را برای همیشه از آنان گرفتند. حالا ذکی نه شوری برای زندگی دارد و نه علاقه‌ای به هیچ زن دیگر. او پیر شده و خسته از روزگار است.