رابطه‌ عاشقانه‌ای که با گلوله‌ی طالبان پایان یافت

معصومه عرفان
رابطه‌ عاشقانه‌ای که با گلوله‌ی طالبان پایان یافت

ماهرخ، بی‌خبر از پیرامون دست‌های کوچکش را به دور گردن عروسک-گِدی-اش انداخته و به چشمان سبزرنگش خیره شده. مادرش، سمیه روزهایش را با صدای پیاله‌های آشپزخانه عجین کرده و خاطرات همسرش را یکی پس از دیگری، پس از دو سال مرور می‌کند.
شاید نخستین روزی که سمیه حامد را در دانشگاه دیده بود، هیچ‌گاه فراموش نکند. سمیه، چنان غرق در خاطرات است که گویا فراموش کرده کسی کنارش نشسته. بیرون اتاق، در حویلی، برگی آهسته می‌لرزد و به زمین می‌افتد؛ هم‌زمان با افتادن برگ زرد و پژمرده، ماهرخ نیز عطسه می‌زند و مادرش را از خیالات بیرون می‌کند.
سمیه پیاله‌ها را پر از چای می‌کند و من به چهره نزار سمیه خیره مانده‌ام. چروکیدگی دور چشمانش نشان از زنی رنجور و خسته دارد؛ اما او هنوز ۲۹ سال سن دارد. می‌گوید که این دو سال آخر، او را به اندازه هفتاد سال پیر کرده است.
سمیه از روزهایی که با حامد-همسرش- گذرانده بود، برایم قصه می‌کند؛ حامد دل‌باخته و دیوانه‌ی سمیه بود و پس از سال‌ها تحمل سختی و مبارزه با خانواده‌ها به‌هم رسیده بودند. از روزهایی می‌گوید که صحن دانشگاه پر بود از دانشجویانی که برای آمادگی آزمون دانشگاه کنار هم نشسته بودند و درس می‌خواندند.
روزی، پسر دانشجویی در حویلی دانشگاه، روی چوکی چوبی کنار پیاده‌رو نشسته بود و به دختری نگاه می‌کرد که کمی آن‌سوتر، با دوستانش برگر را با آز و ولع فراوان می‌خورد. از همان روز، سمیه نگاه‌های شوریده‌وار و تندوتیز حامد را دریافته بود. از آن پس، هر جا که می‌رفت و یا سرش را بلند می‌کرد، حامد را می‌دید که عاشقانه به او نگاه می‌کند. کشش این نگاه‌ها به اندازه‌ای بود که آرزوی شبانه‌روز سمیه و حامد باهم بودن شده بود.
سه سال دانشگاه را با نگاه‌ها دزدانه گذراندند. پس از آزمون میان‌سمستر سال چهارم، حامد دلش را صد دل کرد و در یک روز گرم تابستانی حرف‌هایش را با ترس‌ولرز به سمیه می‌گوید. سمیه نیز پسری مانند او را که در صنف‌شان کمتر کسی شبیه او بود، می‌پسندد؛ اما وقتی خبر به خانواده‌ها می‌رسد، با مخالفت تندی مواجه می‌شوند.
حامد، نزدیک به دوسال با خانواده سمیه صحبت می‌کند تا شاید بتواند رضایت آن‌ها جلب کند؛ اما از حامد مدام اصرار بود و از خانواده سمیه انکار. درنهایت، سمیه، خود دست به‌کار شده و با خانواده صحبت می‌کند.
با آن‌که خانواده‌ی سمیه، دخترشان را برای پسر کاکایش می‌خواهند؛ اما با پافشاری سمیه، آن‌ها تن به این پیوند ناخواسته می‌دهند. «آن روز ابری بود که با اصرار خودم پدر و مادرم قبول کردند. ما یک ماه پس از آن روز ازدواج کردیم. راستش نه خانواده‌ی من و نه خانواده‌ای حامد با وصلت ما راضی نبودند؛ اما به هر صورت رضایت دادند ولی هیچ‌کس خوشحال نبود، جز من و حامد.»
در مراسم ازدواج، خانواده‌ی حامد کمک چندانی نمی‌کند و هزینه‌ها و مخارج جشن عروسی را به عهده‌ی خود حامد می‌گذارد؛ حتا پدرش به حامد می‌گوید: «حق نداری با زنت در خانه‌ای من زندگی کنی.» سمیه ۱۵ هزار افغانی با شغل معلمی‌اش پس‌انداز کرده بود و ۵۰ هزار افغانی نیز حامد داشت.
آن دو، با تمام مشکلات پیش رو، جشن کوچکی را در خانه‌ی اجاره‌ای یک اتاقه‌شان برگزار می‌کنند. به‌غیر از برادر کوچک‌تر حامد کس دیگری از خانواده داماد در جشن آن‌ها شرکت نمی‌کند. خانواده‌ی سمیه نیز وقتی می‌آیند و خانه‌ی بی‌وسیله‌ و کوچک‌شان را می‌بینند، شبانه از آن‌جا می‌روند. با این‌همه، سمیه و حامد جشن عروسی‌شان را با چند دوست و هم‌دانشگاهی برگزار می‌کنند.
پس از چند هفته، سمیه به کارش در مکتب یک خصوصی، در منطقه افشار ادامه می‌دهد. حامد نیز که بیکار بود، در همان مکتب استخدام می‌شود. زندگی عاشقانه‌ی دو نفره در خانه‌‌ی یک اتاقه کرایه‌ای، زیباترین روزهایی بود که داشتند. کابل با همه خبرهای ناخوشایندش برای حامد و سمیه جهانی شده بود، پر از عاشقانه‌های پرتکرار.
بیشتر از یک سال از ازدواج‌شان گذشته بود و سمیه گه‌گاهی احساس ناخوشایندی داشت؛ تهوع، سردرد و کمردرد امانش را بریده بود. پس از معایناتی که انجام دادند، پزشک با خرسندی گفته بود که سمیه باردار است.
آخرین ماه‌های ولادتش از مکتب رخصت می‌گیرد و خانه‌نشین می‌شود. در روزهایی که به تولد دخترشان نزدیک می‌شود حامد برای برنامه‌ای از سوی مکتب ناگزیر می‌شود تا به هرات برود. هنگام رفتن به همسرش سمیه وعده می‌دهد که تا دو روز دیگر برمی‌گردد. شاید او از اتفاقی که قرار بود بیافتد خبر نداشت، شاید دلش از همان لحظه‌ای که پایش را از چارچوب خانه بیرون گذاشته بود، برای سمیه تنگ شده بود.
روزی که قرار بود حامد به خانه برسد، سمیه خانه را آماده می‌کند و چشم‌به‌راهش می‌نشیند؛ ولی حامد نه آن روز می‌آید و نه هیچ روز دیگری. دیگر پس‌ازآن روز، سمیه چهره‌ی خندان حامد را نمی‌بیند.
شبی که او رهسپار کابل بود، در مسیر راه هرات-کابل، طالبان حامد را می‌ربایند و با خود می‌برند و کم‌وبیش دو هفته او نزد خود نگه می‌دارند.
سمیه بی‌قرار به هر کسی که می‌شناخته زنگ می‌زند؛ اما خبری از حامد نمی‌رسد. «به پدر و مادرش زنگ زدم و آن‌ها گفتند که اگر بچه ما را چیزی شود، خونش سر تو است؛ چون تو سیاه‌بخت بودی. یک روز نشسته بودم که موبایلم زنگ خورد.
صدای حامد را شناختم.» همان لحظه‌ای که سربازان طالب قصد داشتند حامد را پس از دو هفته اسارت تیرباران کنند، اجازه داده بودند تا به سمیه زنگ بزند.
سمیه تنها چیزی که از حرف‌های حامد به یادش مانده بود، کلمات کوتاه؛ اما عاشقانه‌ای بود که حتا در همان لحظه نیز سمیه را از یاد نبرده بود. حامد را آن روز کشته بودند.
دو روز پس از کشته شدن حامد ماهرخ به دنیا می‌آید. سمیه اسمش را به انتخاب حامد، ماهرخ می‌گذارد. ماهرخ، دختر خوشرویی که هیچ‌گاه آغوش گرم پدر را حس نکرد.