مردم می‌گن: پدرت مرده!

روح‌الله طاهری
مردم می‌گن: پدرت مرده!

نزدیک شام است پس از چند لحظه انتظار در برابر مسجدی در قلعه‌ی بختیار در دارلمان کابل، از پسر خوردسالی که از آن‌جا رد می‌شد، سراغ خانه‌ی سردارمحمد را گرفتم. از برخوردش معلوم می‌شد که احترام ویژه‌ای به سردارمحمد دارد، داوطلب شد که هم‌راهی ‌ام کند.
وقتی به خانه‌ی سردارمحمد می‌رسم، سه کودک (دختران سردارمحمد؛ یلدا، لیدا و ویدا) با کنجکاوی سر تا پایم را می‌پایند؛ بزرگ‌تر که خود را یلدا می‌گوید، به داخل خانه می‌دود تا خبر آمدنم را به مادربزرگش بدهد. لیدا می‌رود که کاکایش را صدا بزند. پس از چند لحظه‌ای شاه‌محمود – برادر سردارمحمد – هم‌راه با لیدا از خانه‌ بیرون می‌آیند.
به دنبال دختران و شاه‌محمود، وارد حویلی شده و به اتاق نسبتا فرسوده‌ای وارد می‌شویم که زن کهن‌سالی در آن نشسته است. او، عایشه – نام مستعار- مادر شصت‌ساله‌ی سردارمحمد است.
عایشه از سردارمحمد می‌گوید: «بچیم صبح وقت برای خداحافظی آمد و رفت که رفت!»
یلدا و لیدا با دوش وارد اتاق می‌شوند، کنار مادربزرگ شان می‌نشینند و ویدا در آغوشش؛ همه به حرف مادربزرگ شان گوش می‌دوزند. عایشه، دست ویدا را می‌گیرد، آه عمیقی می‌کشد و با چهره‌ی در‌هم‌رفته از پسرش می‌گوید؛ از سردارمحمد که روزگاری کارمند وزارت معادن و پترولیم بود.
صبح‌ یکی از روزهای تابستانی ۱۳۹۸، سردار محمد، خود را به پنجره‌ی اتاق مادرش نزدیک می‌کند و با صدایی پرانرژی، به مادر می‌گوید که پیش از رفتن، برایش صبحانه آماده می‌کند.
عایشه، آن حرف‌ سردارمحمد را یکی ‌یکی تکرار می‌کند: «مادر جان! تخم مرغ را با بادنجان برایت تیار کنم یا بی‌بادنجان؟» آن‌روز، سردار محمد، صبحانه را با مادرش می‌خورد.
عایشه، دستی به سر و صورت لیدا – دختر دومی سردارمحمد – می‌کشد و می‌گوید که لیدا خواب بوده است. پس از شنیدن صدای پدرش، نیم‌خیز می‌شود و با چهره‌ی افسرده‌ای که هر کودک هنگام رفتن پدر و مادر شان به بیرون به خود می‌گیرد، به پدرش می‌بیند. عایشه می‌گوید: «سردارمحمد به لیدا گفت با مه خداحافظی نمی‌کنی؟ لیدا اما گپی نگفت.»
سردارمحمد، گونه‌های فرزندانش –یلدا، لیدا، ویدا و فیاض- را می‌بوسد و از خانه بیرون می‌شود. «بچیم خداحافظی کد؛ اما نفهمیدم که آخرین خداحافظی‌ش اس.»
حرف‌های عایشه با آمدن فیاض نه ساله، قطع می‌شود.
شاه‌محمود می‌گوید: «فیاض، بچه کلان سردار محمد اس.»
زمانی که از فیاض می‌خواهم از پدرش بگوید؛ با افسردگی آب دهنش را قورت می‌دهد، می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما بغضی که در گلویش گیر کرده، مانع حرف‌زدنش می‌شود.
آن‌روز، شاه‌محمود هم‌زمان با سردارمحمد به مقصد سرک دارالمان راه می‌افتند. در دم کوچه‌ی قلعه‌ی بختیار، هردو منتظر موتری می‌ایستند که هر روز آن‌ها را به سر کار می‌برد. شاه‌محمود که کارمند وزارت انرژی و آب است، زودتر از سردار محمد به سوی محل کارش حرکت می‌کند. شاه‌محمود می‌گوید که در دفتر کاری اش بود که از شماره‌ی حمیدجان- یکی از دوستانش- برایش زنگ می‌آید. حمیدجان که تلاش می‌کند، ناراحتی اش از پشت گوشی فهمیده نشود، می‌گوید: «یک چیزی میگم، وارخطا نشوی؛ یک انتخاری شده، سردارمحمد هم زخمی اس.»
شاه‌‌محمود از وحشت به لرزه می‌افتد، بدنش داغ می‌شود و سراسیمه به سوی خانه می‌رود. هرچند می‌خواهد؛ اما نمی‌تواند نگرانی اش را پنهان کند و دست‌پاچه به مادرش می‌گوید که پول نیاز دارد. «مادر پول بدی که سردارمحمد زخمی شده.» با شنیدن این جمله، عایشه فرو می‌ریزد. همه پشت‌سرهم به شاه‌محمود می‌گویند: «تورا خدا بگو که زخمش سطحی اس؟»
عایشه در حالی که اشک می‌ریزد، مبلغی پول به شاه‌محمود می‌دهد.
شاه‌محمود به شفاخانه‌ی وزیر اکبرخان می‌رود؛ اما نمی‌تواند برادرش سردارمحمد را ببیند؛ سردارمحمد حالا زیر تیغ جراحی است و میان زندگی و مرگ دست و پا می‌زند.
صبح همان‌روز، زمانی‌ که موتر حامل کارکنان وزارت معادن و پترولیم در مکروریان شهر کابل می‌رسد، هدف ماین کنارجاده‌ای قرار می‌گیرد. شاه‌محمود می‌گوید که در این انفجار، به کسی آسیب جدی نمی‌رسد؛ اما تروریست موتر‌سایکل‌سوار انتحاری‌ای خود در برابر موتر حمله‌ی سردارمحمد انفجار می‌دهد. در این انفجار همه‌ی آن‌هایی که در موتر بوده اند، زخمی‌ می‌شوند و پنج تن شان می‌میرند.
شاه‌‎محمود با همکاری وزارت معادن و پترولیم، سردارمحمد را از شفاخانه‌ی وزیر اکبرخانه به شفاخانه‌ی چهارصد بستر انتقال می‌دهند.
سردارمحمد تنها یک‌بار چشمانش را در این شفاخانه باز می‌کند و از برادرش آب می‌خواهد؛ اما به دلیل این که داکتران می‌گویند آب برایش ضرر دارد، شاه‌محمود برایش آب نمی‌دهد.
شاه‌محمود بنا به خواست داکتران از شفاخانه بیرون می‌شود. ساعت یک پس از چاشت، از شفاخانه همرایش تماس می‌گیرند و خبر مرگ برادرش را برایش می‌دهند. «دست به دعا بودم که برادرم زنده باشه؛ اما…»
شاه‌محمود به فردی که پشت گوشی است، می‌گوید: «نه، امکان نداره، او زنده اس.»؛ اما سردارمحمد دیگر زنده نیست، تروریستان او را برای همیشه از خانواده اش می‌گیرد.
ساعتی پس از آن، خبر به مادر، خانم و خانواده‌ی سردار محمد می‌رسد و فضای خانه پر می‌شود از گریه‌هایی که برای سردارمحمد می‌کنند. عایشه از بس که گریه می‌کند از هوش می‌رود. «هیچ نفامیدم که چه شد!»
عایشه می‌گوید که گه‌گاهی یلدا سراغ پدرش را می‌گیرد: اما می‌گویم که در سفر است. «او باور نمی‌کنه و می‌گه: مردم می‌گن پدرت مرده!»
یلدا با آستین اش گوشه‌ی چشمش را پاک می‌کند و می‌گوید: «مردم خو می‌گه مرده؛ اما د اصل او را طالبا کشتن.»
اکنون، فیاض پسر بزرگ سردارمحمد می‌گوید که دوست دارد در آینده قاضی شود و کسانی را که در کشتن پدرش دست داشته اند، مجازات کند.
شاه‌محمود، طالبان را مقصر این قضیه می‌داند و می‌گوید: «آن‌ها ای کودکا را که پدرش برای تامین نفقه‌ی شان رفته بود، کشتن. ما به هیچ وجه آن‌ها را نمی‌بخشم.»